درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

یادگاری یه دوست ....

 مامان باران دوست داشتنی ، دوست عزیز مجازی من ، که اولین بار وقتی یه متن ازش خوندم و اشکم در اومد ، کنجکاو شدم وبلاگشو بخونم و حالا یکی از طرفدارای پر و پا قرص نوشته هاشم ، لطف کرده متن زیر و تو قسمت نظرات گذاشته بود ، اینجا میذارم که یادگاری بمونه برامون . بايد دختر باشي تا بداني پدر لطيف‌ترين موجود عالم است... بايد دختر باشي تا ته دل‌ات قرص باشد که هيچ‌وقت جاي دست پدر روي صورت‌ات نخواهد افتاد مگر به نوازش! بايد پدر باشي تا بداني دختر عزيزترين موجود عالم است... تا پدر نباشي نمي‌تواني درک کني دختر داشتن افتخار پدر است!!! بايد دختر ِ پدر باشي تا احساس غرور کني... بايد پدر-دختر باشيد تا بدانيد ...
18 دی 1391

اینبار .... پدرانه

بابا بابا بابا ، واژه ای که بی انصافانه کمرنگ شده ، نه اینکه فکر کنید خود خودشه که خدایی نکرده کمرنگ شده ، لغتشه که کمتر تو نوشته های من می آد . منه مثلاً قهرمان قصه و فرشته کوچولو شخصیت اصلی داستان ، همه ی  این سناریو نیستیم ، تو این نمایشنامه ، ما یه ستون داریم که اون وسط_، وسط_ قلبه ، وسط_ خونه ، وسط_ زندگی ، یه سر پناه داریم که بعد از خدا امیدمون به اونه ، حالا این ماکارونی که ظهر برای ناهار خوردم ،که حاصل تلاش 2 ساعت و نیمه دیشب بابایی بود باعث شد که به فکر یه پست اختصاصی بدون مناسبت بیفتم ، اینکه شبا دست و پای فرشته کوچولو رو می بوسه ، اینکه مدت زیادیه که داره سعی میکنه تو نگهداری فرشته کوچولو بیشتر کمک کنه،  اینک...
17 دی 1391

داستان فرشته کوچولو

  اگر مادر باشی ، اگر یه مادر کارمند باشی ، اگر یه مادر کارمند عاشق باشی وقتی دو روز تعطیلی میشه تازه می فهمی دنیا دست کیه . تازه میفهمی اون فرشته ای که هر روز با یادش صبحت و شب می کنی و به امیدش شبت و صبح روز به روز داره بزرگتر میشه و تو بازم عقبی .....   وقتی فرشته کوچولو از لحظه ای که چشماشو برای شروع یه روز دیگه باز میکنه هر لحظه و ثانیه اش کاری می کنه که منه مادر بالغ با چند ثانیه تاخیر منظورش و می فهمم تازه به خودم میام و ذهنم درگیر قدرت خدایی میشه که خلقش کرده . انگار دارم رو ابرا قدم می زنم ، دخترم از خواب بیدار میشه خوشحال و خندون این خصوصیتیه که مثل بقیه خصایصش از پدر به ارث برده ، حموم می برشم اصرار داره شیشه شیرش...
16 دی 1391

11 سال پر از عشق و خاطره

قصه از کجا شروع شد             از گل و باغ و جوونه از صدای مهربونو                        یه سلام عاشقونه دختر گل و نازنینم امروز میشه ١١ سال ، ١١ سال پر از خاطره تلخ و شیرین ، دور و نزدیک . خدا بهمون خیلی کمک کرده . می دونم خیلی دوستمون داشته. نگاه کردن به گذشته لذت بخشه و چشم دوختن به آینده تا یه حدی دلهره آور ، توکلم به خداس فقط نمی دونم الان کجای کارم و چه قدر با خدا فاصله دارم  . امیدوارم این عکس سه نفریمون سالهای سال پا برجا بمون...
11 دی 1391

آخر هفته

قربونت برم دختر نازم که روز به روز بزرگتر میشی و کارای بامزه تر می کنی ،‌من که فرصت نمی کنم همه رو برات بنویسم ،‌ اما تا جایی که بشه سعیمو می کنم . اول اینکه خانوم خانوما هر چند روز یه بار یه کلمه جدید میگه و هر چی اصرار می کنم تکرار کنی دیگه نمیگی تا وقتی که خودت بخوای مثلاً به ماست میگی ما به نمک میگی ممک انقدرم بامزه می گی که می خوام بخورمت . به عکس می گی عچس من نمیدونم اون چ وسطش دیگه چیه :) پنجشنبه تولد مامان فاطمه بود بعد از ظهر من و شما و بابایی رفتیم بیرون که هم کیک بخریم ، هم کادو . چون دایی آرش هم نبود به مادرجون و دایی خودم هم گفتیم بیان تا شلوغتر بشه جای دایی شما خیلی خالی بود . قرار بود بیاد مرخصی اما نیومد . تولد ...
9 دی 1391

یلدا

از کجا باید شروع کنم ،‌نمی دونم ..... وقتی برمی گردم و به ٢ روز گذشته نگاه می کنم پز ار اتفاقاته که بیشترشون قشنگ و زیباش اما یکیشون برای من رنگ غم به همه اتفاقات زیبا می زنه . منو ببخش مادر که برات از ناراحتیم می گم و اینهمه زیبایی رو اول نمی گم . آخه ناراحتی من مربوط به خودت مربوط به قرمزی پوست پای خوشگلته که در اثر سهل انگاری من سطحی سوخت . وای که هنوزم باورم نمیشه بی توجهی و حواس پرتی من باعث شد پاره تنم برای چند لحظه احساس سوزش عذاب آوری داشته باشه که من آرزو کنم کاش واقعاً دنیا برام متوقف بشه .دیگه کم کم دارم مطمئن میشم تک تک خصوصیاتت مثل باباییه جسارت و نترس بودنت با بزرگتر شدنت خیلی کار دستم می ده . احساس می کنم شیطنت های بی صدا...
2 دی 1391

یک روز رویایی ....

عزیز دلم دیروز مرخصی بودم فقط برای این که با تو باشم همین ... خیلی خوب بود ، خیلی . عاشق لحظه لحظه های با تو بودنم . بعد از یک روز کامل شب وقتی خواب بودی دلم می خواست بیدار می موندم و صدای تک تک نفسهات و به گوش جانم می سپردم .  دیروز ، در پاییز زمستانی رویایی داشتم ، در بیداری لحظه لحظه هایش ، همه بهاری زیر سقفی پر نور جای جایش همه عشق و دلدادگی من و تک گل زندگی با هم و پرشور در پی لذت و سرزندگی تمام من چشم ، تمام من گوش ، برای جان دادن ، برای جان سپردن برای ثبت ثانیه ها کم بود ، تمام چشم و گوش ها کودکانه دویدن ها ، کودکانه خندیدن ها شد یک روز ناب روز با هم بودن من و درینا راستی آخر...
26 آذر 1391

چند تا عکس جا مونده ..

این عکس مربوط به سرماخوردگی چند هفته پیشته . الهی بمیرم که هر وقت مریض می شی لپات گل میندازه . برده بودمت حموم ترسیدم بدتر شی هم سشوار کشیدم برات ، هم کلاه گذاشتم که باهاش مخالفی ..... این عکسم برای جمعه هفته گذشته اس طی یک حرکت انقلابی بعد از کلی  هماهنگی ، موقق شدیم از طریق فیس بوک با خونواده پدریم قرار بذاریم . البته چند تا دختر عمو ، پسر عمو نتونستن بیان . دلم خیلی براشون تنگ شده بود . اینا همه متعلق به خاطرات کودکیمن . از راست : خاله شبنم (نامزد پسر عموی من )- پسر عموم ، محمدرضا - شما و بابایی - من - دخترعموم ، مژگان - همسرش هم ازمون عکس انداخت .   دایی آرش ، روزی که داشت می رفت سرب...
26 آذر 1391