درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

مصاحبه

1392/5/26 15:20
1,495 بازدید
اشتراک گذاری

بدون هیچ مقدمه ای از شما دعوت میکنم مصاحبه ی جالب با دختر یکی یه دونه ی 1 سال و 11 ماهه رو بخونین ، امیدوارم خوشتون بیاد :

 سلام خانوم کوچولو اسم شما چیه ؟

  • دویینا

_ اسم مامان چیه ؟

  • شیما

_ اسم بابا چیه

  • اشایار (با فتحه )

_اسم عمه ؟

  • انناز

_اسم دایی ؟

  • آرش

_خونتون کجاس ؟

  • بردیس

_ بابا کجا رفته ؟

  • شوتبال

_ دایی کجا رفته ؟

  • ممازه

_ عمه النازتون چی میزنه

  • دف

_ میشه برامون شعر بخونی

  • دویدم و دویدم به جنگنی ایسیدم میونه ....

_یکی دیگه لطفاًً

  • عشق منییییی آ آ

_ دوستان عزیز توجه داشته باشید که باید از این شعرشون گزارش تصویری تهیه بشه چون قر خیلی بامزه ای به سر شونه ها و کمر مبارکشون میدن

  • جایزه بیده

_ چی ؟؟؟؟ جایزه آهان خوانندگان محترم چون شعر خونده جایزه میخواد وروجکتعجب

از اونجایی که این دختر کوچولو تا جایزه نگیره دیگه به سوالات ما جواب نمیده میریم سراغ مامان شیما و بابا خشایار

_ میشه بگین دخترتون اینروزا چه جوری صداتون میکنه ؟

مامان : به من میگه مامان ، مامانی و یه وقتایی که خیلی کارش گیره شیمانی که تلفیقی از شیما و مامانیه

انقدر ازش سوال کردیم اسم بابا چیه و گفته ، خوشمون اومده ، دیگه همش باباش و به اسم صدا میزنه

_ میشه در مورد فعالیتهاش یه مقدار بیشتر توضیح بدین ؟

بابا : وقتی از سرکار برمیگردیم هر چه قدر که خسته هم باشیم کنار مبل وایمیسه و میگه : اشایار بوخولش.... و من باید با سرعت هرچه بیشتر دنبالش کنم و اگر به سادگی پیداش کنم قبول نیست و خودش برام توضیح میده اون پشت.... اینور..... اونور.... تا مراحل پیچیده بشه .

وقتی هم میپرسم درینا کو ؟ بعضی وقتا خودش میگه نیست البته خونمون هر مهمونی باشه همین سرگرمی براش ایجاد میشهنیشخند

مامان : بله این روزا ما خیلی مراقبیم که فعل خوردن رو صرف نکنیم کلماتی مثل بخور ، بخورم ، میخورمت و هر چیزی شبیه این باعث میشه دو سه ساعتی درگیر خوردن خانوم بشیم ابله

بابا : این روزا سوالات جالبی میپرسه مرتب میگه این چیه ؟ یا تا صدایی میشنوه میگ اشایار صدای چی بود ؟ یا اگر شب باشه و زنگ در خونه رو بزنن میگه آشالی بود ( منظورش آقاییه که تو مجتمع میاد زباله ها رو میبره ) یا اگر تو خونه دو تا قاشق با هم برخورد کنن هر جا باشه خودشو میرسونه و با تعجب میگه شیشست آره ؟ شیشست ؟ وقتی ما صداش میکنیم میگه بله دارم میام .....

وقتی هم که با دستگاه دی وی دی بازی میکنه و روشن خاموش میکنه و بهش میگیم چی کار میکنی ؟میگه دارم سی نی میذارم ؟ بذارم ؟ سی نی بذارم آره ؟

مامان : دو هفته ای میشه که براش یه سرگرمی جالب پیدا کردیم البته میدونیم که زیادش هم مضره اما برای مواقعی که میخوام غذا درست کنم سرگرم میشه و دیگه نزدیک اجاق گاز نمیاد . قضیه از این قراره که سال پیش ما برای هدیه تولدش یه کادوی فرهنگی گرفتیم که اونم بسته تراشه های الماس بود.

 یک ساله که برای شروع آموزشش هم دست دست کردم ، هم تنبلی تا این که چند روز پیش با دقت مقدمه اش و  مطالعه کردم و با تحقیقاتی که تو این چند وقت اخیر راجع به آموزش تو این سن انجام داده بودم به نتیجه رسیدم که شروع کنم . تو این پکیج یه سی دی آموزش انگلیسی هم بود که فقط باید نگاه میکرد همین .

حالا تا حوصله اش سر میره خودش میگیه سی نی سی نی بذار ببینم . خیلی با علاقه نگاه میکنه و دوست داره و جملاتی مثل My name is John ، Hello Hello ، Nice to meet you ، whats the matter رو به خوبی تکرار میکنه

_ صبر کنید یعنی شما واقعاًً توقع دارید که فرزند یک ماه مونده به دو سال شما اینارو خوب یاد بگیره ؟

مامان : اصلاً فقط میخوام از ذهنش برای توجه ، تمرکز و یادگیری و پویایی استفاده کنه ضمن این که آموزش همراه با موسیقی و نمایش اونم به یه زبان دیگه باعث میشه هر دو نمیکره مغزش فعال بشه طوری که علاوه بر تکرار و حفظ کردن جملات انگلیسی به طور صحیح ، وقتی پسر بچه ای رو میبینه که میخواد با نمایش و لباساش کلمه cold رو نشون بده خیلی بامزه به من میگه مامان مثلاًً سردشه یعنی هم مفهوم و گرفته و هم این که متوجه شده یه بازیه و این یه مثاله برای نشون دادن سرما

_ اینطور که متوجه شدم خیلی وقته که تو وبلاگش از کارای جدیدش چیزی ثبت نکردین میشه یه مقدار درموردشون بیشتر توضیح بدین

بابا : بله حتماً . به تازگی با مسواک زدن آشنا شده و هر شب میگه دندون بخورم که فکر میکنه باید مسواک و با خمیردندونش بخوره که یواش یواش داره بهتر میشه و یاد میگره چه جوری دندوناش و تمیز کنه . پروژه جدا شدن از پوشک هم دو هفته ایه که شروع شده که با تلاشهای مامان بزرگ و مامانش به جاهای خوبی رسیده اول کلاً مخالف دستشویی رفتن بود چون فکر میکرد دچار سوزش میشه حالا خیلی خوب اعلام میکنه و ما هم حسابی تشویقش میکنیم و هر چند دفعه یه بار براش جایزه میگیریم.

مامان : یه موضوع جالب ، عوض شدن عادت خوابشه که حتماً دلش میخواد تو تختش بخوابه که این مسئله هم منو غمگین میکنه و هم خوشحال و باید اعتراف کنم که تحمل جای خالیش تا صبح واقعاً سخته و وقتی هم که تو تختشه اول میگه قصه بوخون بعد هم بلوزش و میده بالا و میگه پشتم.... یعنی ماساژ بده که این ارث هم مثل بقیه خصوصیات از خانواده پدری رسیده و من رسماًً ماساژور شدم زبان

_میشه یه مقدار از برنامه هایی که براش دارین بگین؟

مامان : بله ، هفته پیش به طور اتفاقی وقتی با مامانم برای بازی به پارک نزدیک خونشون برده بودیمش متوجه شدیم که یه ساختمون نوساز رو به سرای محله اختصاص دادن و رو یه بنر هم درمورد کلاسهای آموزشی توضیح دادن . از فردای اون شب ، تا حالا ، مامانم چند بار اونجا بردتش و متوجه شدیم که خیلی کلاسای خوب برای این سن دارن و حالا قراره که فردا خودمون برای صحبت های نهایی بریم . البته چند جلسه هم به طور امتحانی اونجا بوده که یه جلسه هم مامانم خودش بیرون رفته و یکی دو بار بیشتر سراغش و نگرفته و حسابی مشغول بازی شده.

_یعنی شما نگران نیستید که با این سن کم اونجا مشکلی براش پیش بیاد مگه تا حالا مادرتون ازش مراقبت نمیکرده ؟

چرا اتفاقاً خیلی سوال خوبیه مامانم که اعتقاد داره اصلاً از نگهداری درینا خسته نمیشه ولی چون منزلشون حیاط نداره و بچه از صبح تا بعد از ظهر تو فضای خونه اس و ماشالا خیلی هم پر انرژیه و با دیدن یه بچه کوچیک خیلی ذوق زده میشه ، بهتره تو فضایی قرار بگیره که بتونه از هوش ، خلاقیت و انرژی اش استفاده کنه البته خودم تصمیم داشتم که با شروع سال 93 تحقیق کنم و یه مهد خوب بذارمش اما حالا که جایی رو پیدا کردم که خیلی نزدیکه و همه شرایطش مناسبه و خودشم آمادگیشو داره زودتر این کار و میکنم .

 راستش به ته ته دلم که برمیگردم یک کم نگران هستم که اونجا باهاش چه رفتاری میشه اما انقدر رفتار مستقل و اجتماعی ازش دیدم که فکر میکنم انگار یه دختر بچه پنج ساله رو دارم کلاس میفرستم امیدوارم که همینطوری خوب پیش بره و از ساعت 9 تا 12 ظهر اوقات خوشی رو داشته باشه

_ پس با این تفاسیر روزهای مهمی رو در کنار دخترتون سپری میکنید

بابا : بله حس خیلی خاصیه با بزرگتر شدنش ما هم لذت بیشتری میبریم ضمن این که حواس جمعش ، تمرکزش و دقت و درک بالاش بعضی وقتا ما رو متعجب میکنه

_ به عنوان آخرین سوال میتونم ازتون بپرسم که چرا عکسای کمی از دختر کوچولوتون تو وبلاگش میذارین

مامان : بله اتفاقاً خودمم میخواستم توضیح بدم ، اولین دلیل اینه که تا دوربین و دستم میبینه میخواد بگیره و بعضی وقتا هم موفق میشه . دوم اینکه تنظیمات دوربین به خاطر بی دقتی خودم بهم خورده و هر کاری میکنم عکسا تار میشه و کیفیت خوبی نداره و واقعاً باید فرصت کنم تا ببرم نمایندگی و درستش کنم و در آخر اینکه اصلاً همکاری نمیکنه و به هیچ قیمتی حاضر نیست به دوربین نگاه کنه و حتی اگر اتفاقی چشمش به دوربین بیفته زود پایین و نگاه میکنه و این واقعاً همون یه ذره غلاقه به عکاسی رو از من میگیره .

_ یه سوال شخصی . میشه بگید چرا برای درینا از هیچ گل سری استفاده نمیکنید ؟

مامان : خیلی ساده اس چون اگر بخوام کش ببندم انقد خودشو میکشه اینور اونور که موهاش کنده میشه اگرم تل یا سنجاق بزنم که بعد از چنددقیقه سر به نیستشون میکنه ضمن این که از وقتی که زیاد موهاشو نمیبندم رشد بهتری داشتن و راضی ترم .

_در آخر اگر صحبتی دارین میتونین مطرح کنین.

بابا : من که هر روز و هر ثانیه بهش فکر میکنم ولی نگرانش نیستم و میدونم دخترم از پسه خودش برمیاد . وقتی هم میبینمش انقدر صورتشو میبوسم که از دستم فرار میکنه و وقتایی که خوابه پاهاشو میبوسم و خدا روشکر میکنم که بهمون یه فرشته سالم داده .

مامان : من واقعاً شاید نتونم در حد چند تا جمله از نگرانی ها و دغدغه ها و حرف دلم صحبت کنم اما چیزی که دو سه روزه دارم بهش فکر میکنم اینه که مثل بعضی از دوستان حتماً برای رفتار بهتر با یه کودک باهوش به مشاوره مراجعه کنم و ازش یه راهکار بگیرم برای معدود دفعاتی که شیطنتش شاید برای اطرافیان آزاردهنده باشه و من اصلاً دلم نمیخواد تو اون موقعیت دعواش کنم .

از همه دوستانی که وقت میذارن و این صحبتای طولانی رو میخونن ممنونم . لازم دیدم نزدیک دو سالگی دخترم یه یادگاری از تمام مسائل پیرامونش براش بذارم و ازشون دعوت میکنم عکسای جدیدشو  با توضیحات ببینن

یه روز که به اصرار این لباس و با شلوار پوشیده بودی و حسابی تیپیت دیدنی بود تل سرتم عمه الناز زحمت کشیده و تقریباً هر چند روز یه بار برات وسایل خوشگل میخره که ازش تشکر میکنیم

قبل از اینکه به دنیا بیای من و بابا خشایار عاشق پوریا و پرنیان بودیم انقدر که بامزه ان خوشحالم که الان دوستای خوبی برات شدن

اولین عکسی که خودت با دوربین انداختی به خاطر نور آباژور کلی هنری به نظر میاد

فدای اون نشستنت که منتظری کیک بخوری و قبلشم ناخونک زدی

یه روز تعطیل که اصرار کردی سی نی ببینی و چون تلویزیون برنامه داشت اینطوری نگاه میکنی

یه روز رفته بودیم پارک نزدیک خونه انقدر به دوربین نگاه نکردی که هیچکدوم از عکسا قشنگ نشد

خونه مامان فاطمه مراحل شیطنت از نوع درینا

درینا به چیزی دست نزنیا !!! باششششششهههههههه

گذری در یخچال

شبی که رفتیم پارک و کلاس آموزشی رو کشف کردیم میخواستم دنبالت بیام مواظبت باشم میگفتی نیا

شب جمعه داشتیم میرفتیم بیرون کلاهتو تو ماشین پیدا کردی گذاشتی سرت

تلاش برای گرفتن دوربین

رفتیم بیرون که هم تو بازی کنی هم شام بخوریم انقدر همه جا شلوغ بود که مجبور شدیم بریم همون جای همیشگی که بابا از اول پیشنهاد داد این آقا پسر 2 ساله بود و انقدر شیطون و بامزه بود که من محوش شده بودم از سرسره ایستاده بدو بدو میومد پایین تعجب

اولین باری که ازم کمک خواستی وقتی بود که هولت داد و افتادی تو توپا و بازم داشت فشارت میداد بری پایین تر احساس کردم خدایی نکرده نفست داره بند میاد از اون زیر دستت و آوردی بالا و میگفتی شیمانی......

دختر خوش خوراک من هیچوقت برای غذا خوردنت مشکل نداشتیم خدا رو شکر و بابایی هم حسابی بهت رسید

نمایشگاه مبلمان - روز جمعه که شرکتی که بابا کار میکنه غرفه داشت و هر روز مراسم قرعه کشی داشتن .  خوابت میومد و حسابی بهونه گیری کردی و اونجا رو ترکوندی جمعیتم وایساده بودن نگات میکردن

دوست بابا گذاشتت این بالا که سرگرم شی

ببین چه جوری سرگرم شدی قهقهه

درینا با حال و هوای شهربازی

جدال_ بی صدا برای گرفتن میکروفن

و بالاخره امیر علی کوتاه میاد

 

مراسم قرعه کشی با سخنرانی درینا

گریه برای این که امیر علی هم بیشینه رو صندنی

 آخر نوشت 1 : مصاحبه خیالی چیزی بود که یک دفعه برای تنوع به ذهنم رسید همین .... امیدوارم یه روزی تو هر زمینه ای که دلت میخواد موفق باشی و یه مصاحبه ی واقعی داشته باشی چشمک

آخر نوشت 2 : آخییششش خیالم راحت شد. چند وقت بود میخواستم یه مقدار از کارها و حرفهای جدیدت و بنویسم نمیشد . خوشحالم که از این به بعد با نزدیک شدن به تولد دو سالگیت میتونم به روز تر پست بذارم .

 

 

پسندها (1)

نظرات (27)

زهره مامانی مرسانا
26 مرداد 92 17:11
خیلی ناز نوشته بودین من بعضی وقتها واقعا حس میکردم دارن باهاتون مصاحبه میکنن
درینا جون چه شیرین شما رو صدا میزنه شیمانی خیلی ببوسش

ممنون دوست خوبم خوشحالم که خوشتون اومده
خودمم خیلی خوشم میاد اینجوری صدا میزنه برای خودش اختراع کرده . مرسانا گلی رو ببوس
مامان بنيتا
26 مرداد 92 17:40
واي شيما جون عالي بود كلي لذت بردم از خوندن مصاحبه ممنون به سوال منم جواب دادي كه چرا كم عكس عروسكمونو ميذارين
فداي اين دختر ناز بشم ببين چه جوري داره ميره رو كابينت

خدا نکنه عزیزم . خواهش میکنم میخواستم اگر برای خودش هم جای سوال داشت دلیلش و بدونه واقعاً عکس انداختن برای من کار مشکلیه نمیدونم چرا ؟ وروجک از دیوار راست میره بالا بنیتا نازمو ببوس
mamanebaran
27 مرداد 92 17:50
عزیزممممممممممممممممممم
قربونت برم با این نوآوری جدیدت ( مصاحبه رو میگم )
من که دلم میخواد مو به مو گوش کنم
الهی فدات بشم که تو انقدر قشنگ صحبت می کنی قربون شوتبال گفتنت عسل خانوم ، قربون قر کمر دادنت شکر خانوم ، قربون تمام حرفای قشنگت که وقتی میخونمشون صدای قشنگت تو گوشمم می پیچه

وای شیما جونم چه جالب بارانمم همینطوره وقتی یه صدایی می شنوه زودی به منصور میگه بابا چی بود بابا چی بود و یا این بازی که میگی منم به منصور میگم منصور بارانو بخور خلاصه یه دو ساعتی باهاش مشغول میشه خیلی خیلی جاللبه که یه رفتارایی توشون شبیه
وای خدا جونممممم چه عکسای خوشگلی فدای اون تلت دست عمه جونم درد نکنه که انقدر زحمت میکشن و هدیه های خوشگل برات می خرن
وای هنرمند عکاس من عاشق عکاسیتمممم عزیزممممم
قربونت برم که میکروفو نو دلت نمی خواد بدی به امیر علی ، بابا دخمون خودش حسابی بلده از خودش دفاع کنه ، عزیزم عاشقتمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم شیما جونم خیلی خیلی کار خوبی کرد این پستو گذاشتی دلم حسابی برای کاراو حرفای عسلکم تنگ شده بود

خدا نکنه فاطمه جونم . یه حاضر جوابیه بیا و ببین درجا بهمون جواب میده یه وقتایی واقعاً خندمون میگیره یه جاهایی هم که خجالت میکشه تعجب میکنیم این همون دریناس .
چه قدر جالب که اینا کارای شبیه هم میکنن هر چه قدر بزرگتر میشن خصوصیات منحصر به فرد خودشونو پیدا میکنن خوشحالم که یه سری اشتراکات دارن .
عاشق بارانمم با اون همه ناز و ادای دخترونش . منم دلم برای دیدن روی ماهتون تنگ شده بود . همش دعا میکنم درینا و باران که بزرگ تر شدن بهونه همدیگرو بگیرن ما مجبور شیم بیشتر قرار بذاریم
فدات شم دوستم که انقدر مهربونی
لیلا مامان پرنیا
28 مرداد 92 9:22
عزیزم مثل همیشه کلی لذت بردم این دفعه علاوه بر حس خوبت تنوع تو نوع نوشتنت هم منو جذب کرد
از کارهای دخملی که نگو کلی کیف کردم خدا براتون این فرشته نازو خوردنی رو حفظ کنه لطفا این قسمت خوردنی رو با صدای آروم بخون که بعد تو دردسر نیوفتی
اون قسمت ماساژرو که گفتی یه آهی کشیدم پس تو هم شیما جووووووووون
همیشه شادو سلامت باشید

آره واقعاً باید آروم بخونم کلی خندیدم .
پس شما هم یه ماساژور حرفه ای هستین من که فکر میکردم دختر و آموزش میدم برای پدر کلی اشتباه فکر میکردم. امیدوارم در مورد شما اجرا شه .
ممنون دوست خوبم که همیشه سر میزنی و بانظرات خوبت بهم انرژی میدی

پگاه
28 مرداد 92 13:58
چقدر گفتن و شنیدن از بچه ها لذت داره. من که کلی کیف کردم فکر میکنم خدت هم از نوشتنش لذت برده باشی .الهی همیشه همینظور شاد و سلامت باشه و به شیطنت ادامه بده .ببوسش بجای من

ممنون پگاه جونم خوشحالم کردی که سر زدی .
شاید باورت نشه همین چند دقیقه پیش تو وبت بودم دیدم مطلب جدید نذاشتی .
آره واقعاً لذت بخشه و از همه چیز تو دنیا عزیزتر
ممنون از دعای خوبت همینطور برای شما
شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
28 مرداد 92 15:12
عزیز دلم چقدر دلم برات تنگ شده بود. خیلی بامزه بود... بوووووووووووووس ب درینا و مامان شیما

شقایق جون خیلی خوشحالم کردی میدونم گل پسرت حسابی بزرگ شده با اون چشمای خوشرنگش آدرس وبت و گم کردم نمیتونم وارد شم منم دلم براتون تنگ شده
مامان مهبد كوچولو
28 مرداد 92 16:23
سلام عزيزم . خوبي ؟ دريناي گلم چطوره ؟ دلم براتون شده يه ذره . چه پست با مزه اي بود . ايول به اين نوآوري در پست نويسي . همش منتظر بودم يه جاي بنويسي مصاحبه با فلان مجله و .... خلاصه كه عالي بود . قربونش برم با اون صحبت كردنش . غش كردم واسه شوتبال گفتنش . خيلي عكس هاش خوشگل بودن و اونايي كه داشت از ديوار راست ميرفت بالا ( ماشالله - هزار ماشالله ) خيلي با مزه بود . عشق مني آآ رو كه ديگه نگو . بلا خانوم خوردني . بيا تا خودم بخورمت شكلات شيرينه من ! ببوسش .

سلام عزیزم منم دلم براتون تنگ شده بود . دیدی چه وروجکیه شیطنتاش هیچ فرقی با پسرا نداره فدات شم ممنو که انقدر لطف داری مهبد عزیزمو ببوس بهتون سر میزنم ببنیم کجا بودی این چند وقت

سمانه مامان ستایش
29 مرداد 92 3:37
چه پست خوب و مفصلی شیما جونمشتی بود بر دهان دشمن
وااای عاشق اون کلمه اختراعیش شدم واسه صدا زدنت،شیمانی
اون سی نی دیدنش روی میز خیییلی بامزه بود
امیدوارم همیشه دلتون شاد باشه عزیزم

ممنون دوست خوبم که وقت گذاشتی خوندی دیگه گفتم یکیش کنم
آره واقعاً ما خودمونیم خیلی از این مدل صدا کردن منحصر به فردش لذت میبریم
کشته ما رو با سی نی ولی خب زیاد نمیذاریم ببینه برای دوستم و دختر گلش
عمه النار درینا
29 مرداد 92 15:52
وااااای الهی من فدای تو بشم با این مصاحبه قشنگت
الان انقدر محو نوشته ها و عکسهایی که به بهترین نحو گلچین شده شدم نمیدونم چه نظری بزارم
از اون قر دادن و شیرین زبونیای درینا خانم که هر چی بگیم کم گفتیم
عاشق این پست شدم

فدات شم من خوشحالم که خوشت اومده امیدوارم یادگاریه خوبی باشه براش و خودشم خوشش بیاد . الناز جونم بازم ممنونم که انقدر چیزای خوشگل مشگل برای دخترمون میگیری ایشالا جبران کنم من
سارا مامانی شیدا
30 مرداد 92 13:07
آفرین مامان مهربون چقدر با مزه بود قربون این دخمل شیرین زبون
خیلی جالبه بالا رفتن درینا جون از ماشین لباسشویی دقیقا شیطنت شیدای منه اونم دائم میاد توی آشپز خونه و از ماشین لباسشویی بالا میره و منم سکته میکنم تا بیاد پایین

خدا حفظش کنه عروسک خوشگل رو
لباتون خندون

ممنون دوست خوبم مرسی که لطف داری
پس شما هم این مشکل و دارین واقعاً آدم سکته میکنه
خدا عروسک شما رو هم صحیح و سلامت حفظ کنه براتون

آناهیتا مامانیه آرمیتا
31 مرداد 92 21:17
خیلی شیرین نوشتی دوستم مثل همیشه قربونش بااون عکسای نازش


ممنون عزیزم

آناهیتا مامانیه آرمیتا
31 مرداد 92 21:26
خصوصی عزیزم
آناهیتا مامانیه آرمیتا
2 شهریور 92 22:03
خصوصی عزیزم
مامان مهبد كوچولو
3 شهریور 92 12:54
پچ پچ
صفورا مامان آوا
3 شهریور 92 14:06
وای وای مررررررررررردم از خنده عشق منی آ آ اونم با قررررررررر قضیه خوردنش که دیگه عااالی بود
راستی تراشه های الماس خوبه براشون؟ اتفاقا من چند وقته خیلی درگیرم که چه کار کنم برای زبانش
خداااااااااااایه من.... من فکر می کردم آوا خیلی شیطونه عزیییییییییییزم ببین چجووری از ماشین لباسشویی رفته بالا
ایشالا همیشه شاد و خندون باشید در کنار هم

حسابی قر میده و میخونه وروجک وقتی کارشم گیر باشه بیشتر آب و تابش میده بد نیست درینا که سی دی انگلیسی اشو خیلی دوست داره باید وقت گذاشته بشه و باهاشون کار بشه حتماً یه عالمه بوس برای آوا جونم که در همین حد شیطونه

آتيلا جون و مامان شيما
4 شهریور 92 10:18
سلام شيما جون...
پست مصاحبه واقعا جالب و با مزه بود...
ايشاا... مصاحبه هاي واقعي به مناسبت موفقيت هاي بزرگ و پر افتخار....
درينا ماشاا... ماشاا... خيلي شيرين و عسل شده...
خدارو شكر كه تو غذا خوردنش مشكل ندارين و مثه ما پدرتون در نمياد...
از لباسشويي بالا رفتن و سي ني ديدنش و شيطنتاش تو نمايشگاهم كه واقعا بامزه بود و روايت تصويري شيتنت هاي خوشمزه ي خانوم...
ايشاا... هميشه زنده باشه...
مواظب خودتو و مهربونيهاتون باشيد...
ببوس كولوچه فندقي تو برام....


ممنون شیما جونم کامنتاتم مثل نوشته هات خاصه مرسی از دعای خوبت عزیزم امیدوارم با بزرگ تر شدن آتیلا جونم علاقه اش به خوردن بیشتر بشه این خوشگل جیگر
فدات شم عزیزم یه عالمه برای آتیلا جونم و مامان مهربونش

رضوان
4 شهریور 92 21:31
وااااااااااااااااااااااای قربون درینای عسلم

قربون اون شیمانی گفتنش

دلم اب شد
هزاااااااااااااااااااااااااااااااااار ماشالا

از طرف من میشه محکم ماچش کنید مامان شیمانی؟
راستی خوصی دارییییییییییید

قربونت برم عزیزم خیلی لطف داری
بله چرا نمیشه
مرسی رضوان جونم از این به بعد بیشتر بهت سر میزنم

خاله ی آریسا
5 شهریور 92 11:27
ای جاااااانم چقدر شیرین زبون شدی درینا کوچولو خیلی وقت بود بهتون سر نزده بودیم الان قسمت شد بیایم امیدوارم درک کنید چون ما خاله ها هم مثل شما شاغلیم شیما جون . خوشحال میشیم بهمون سر بزنید عزیزم

ممنون که سر زدید .
بله منم همینطورم .
حتماً به آریسا کوچولو سر میزنم


mamanebaran
6 شهریور 92 12:05
عزیز دلمممممممممممممممممم قربونت برم که این ماه ماه تولدته

عسل خانوم قالب وبلاگ جدیدت مبارک

عشقمممممممممممممممم عاشقتمم

اینرواز بارانم خیلی سراغتو میگیره عسل خانوم


خدا نکنه خاله جون مهربونم

منم عاشقتونممممممممم

بعلللللللهههههههههه دیشب کلی سورپریز بود با اون صدای نازش عاشقشم




شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
8 شهریور 92 15:05
قربونت برم من خیلی وقته لینکتون کرده بودم. آدرس وبم تو همین نظر هست ...
همینجا هم برات مینویسم. بوس بوس
http://hobabkocholo.niniweblog.com/

مرسی دوستم ممنون از لطفت حتماً سر میزنم بهت
مریم(مامان آرینا)
8 شهریور 92 15:26
دوستم خیــــــــــــــــــــتلی خوب وشیرین نوشتی خیلی لذت بردم
قلبم اومد تو حلقم چه ووروجکی شده چیطوری از ماشین لباس شویی بالا میره
امیدوارم همیشه شاد باشید

ممنون دوست خوبم
من خودمم موندم لحظه اول که دیدم سرعتش خیلی زیاد بود
زهرا
10 شهریور 92 17:02
سلام به مامانی مهربون و البته بابایی مهربون که این دخمل جیگری نفسشه!! من هنوز نینی ندارم و حدود 1 ساله که با دنیای مجازی نی نی ها آشنا شدم. وبلاگ شما از اولین وبها بود بعد یه مدت گمش کردم و حالاکه دوباره این دخمل عسلی رو میبینم خوشحالم ماشالله خیلی ناز و جیگر شده خدا حفظش کنه و البته همیشه لب درینا گلی و همه نی نی های دنیا خندان بماند الهی آمین
بوسسسسسسسسس محکم برای شیرین زبون

ممنون آشنای قدیمی وبلاگمون ما هم خوشحالیم که شما به اینجا سر زدید ممنون از نظر پر از محبتت
مرسی از دعای خوبت که برای همه نی نی ها و دختر ما بود
☂ marjan ☂
13 شهریور 92 22:21
جون دلم به اون لباس عروس صورتیششش!
خیلی جیگربود!
من عاشق بچه های این سنی و حرف زدنشونم!!!!!
شیما جون رمز......خصوصی

مرجان جون ممنون که بازم به ما سر زدی عزیزم
باور کن من خیلی دلم میخواد مطالبت و بخونم اما اصلاً نمیشه رمز و وارد کنم اصلاً تایپ نمیشه نمیدونم مشکل چیه
مریم(مامان آرینا)
14 شهریور 92 15:15
نیستی شیما جون کجایــــــــــــــــــــــــی؟

خوبی دوستم دچار وبلاگ زدگی شدم سعی میکنم به زودی بیام
ساراکوچولو
16 شهریور 92 5:17
آخه چه مصاحبه قشنگی ...اگرساراجون من بزرگتر شد حتما از ایده تون استفاده میکنم...الته با اجازه..روز دخترمبارک

خواهش میکنم روز دختر شما هم مبارک
مامان بنيتا
16 شهریور 92 12:19
روزت مبارك دختر ناز

مرسی عزیز دلم روز بنیتا ملوسک هم مبارک باشه
سارا مامانی شیدا
16 شهریور 92 14:33
دختران فرشتگانی هستند از آسمان

برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان

روزت مبارک عزیزم. . .



خیلی قشنگ بود روز شیدا جونم هم مبارک باشه عزیزم