گذری به وسعت آسمان ....
بدون هیچ حرفی ، بدون هیچ مقدمه ای یا حتی توضیحی راجع به مسائل ماه اخیر میرم سراغ عکسایی که مرورشون حال خودمو دگرگون کرد
اتاق عزیز دلم که هنوز تو مرحله کامل کردن بود و مربوط به خونه ای میشه که چهار ماه اول زندگیتو گذروندی
چند دقیقه بعد از تولد با وزن 2/760 و قد 48 ..... با چشمانی باز و جستجو گر بدون میلی به خواب
مثل این که کنجکاوی ها یک کم فروکش کرده
روز دوم زندگی انگشتمونو خیلی محکم میگرفتی
روز سوم اولین دیدار با خان عمو..... جوراباتو داشته باش اینا کوچیکترینشون بود
روز چهارم که جمعه بود مامان فاطمه رفته بود حموم که به شکل عجیب و شدیدی از بینی اش خون اومد طوری که در عرض چند دقیقه کف خونه پر از خون شد . با بابا رفتن دکتر منم هول و دستپاچه و غمگین ... مامان سوسن خودشو رسوند داشتم با غروب جمعه غصه میخوردم و نگران مامانم بودم که پوریا و پرنیان اومدن دیدنت .... اونروزا بعد از شیر خوردن سیر نمیشدی به خاطر همین خوب نمیخوابیدی و خیلی گریه میکردی بعد از این عکس بیدار شدی انقدر گریه کردی که ریسه رفتی و منم پا به پات گریه کردم .... خیلی روز سختی بود ..
تازه خاله لیلا هم گفت به احتمال زیاد زردی داره که دیگه حسابی داغون شدم
اینجا هنوز زردی داری ......مدل پستونک خوردنت اینطوری بود
همیشه پا تو مینداختی رو پات و من و یاد مادربزرگ پدری ام مینداختی
کوچولوی دوست داشتنی ......
عروسک مامان فردای این روز بستری شد بیمارستان به خاطر زردی
ملوسک مامان بعد از مرخص شدن از بیمارستان که احساس میکردم خدا تو رو دو بار بهم داده و دفعه دوم خیلی خیلی بیشتر قدرتو میدونستم انقدر که به خاطر جای خالیت تو خونه گریه کرده بودم
تو بغل دایی آرش
فدای ژستت بشم من
عروسکم کوچولوتر از عروسک هدیه عمو محمدرضا
یک ماه و نیمه هستی و اولین باری که گذاشتم تو تختت و آویز و روشن کردم نمیدونی چه دست و پایی میزدی
دو ماهه که شدی درست شب دومین سالگرد ازدواجمون بود و تولد عمو محمدرضا به خاطر همین یه مهمونی کوچیک گرفتیم
اولین حضور در مراسم عزاداری محرم ...... الهی بمیرم که لبات از سرمای هوا کبود شده
یه دختر سه ماهه مثل توپ فوتبال تو دست آقای عابدزاده
یه روز تو خونه مشغول نگهداری از شما بودم که یه بسته پستی به نامت آوردن کلی تعجب کرده بودم و خشکم زده بود از طرف شهرداری منطقه 4 بود که به نامت تو بانک شهر حساب باز کرده بودن به همراه یه کتاب آموزشی برای من و یه دفتر خاطرات کوچیک...کار خیلی جالبی بود به نام غنچه های شهر
خوشمزه ترین خوراکی .... چه قدر بابا میترسید عادتش باهات بمونه
تولد من ... اولین شب یلدا .... در انتهای سه ماهگی
رستوران طبقه دهم سینما آزادی جایی که قبل از اومدنت با بابا خیلی میرفتیم و دو سه باری هم شما رو بردیم و با دقت فیلم دیدی
خیلی عجله داشتم از این لباسا بپوشی فدات شم که کچل بودی و انگار تن یه پسر بچه پیرهن کردی
تنها زیارتی که رفتی ....امامزاده داوود .... خیلی دوست دارم بریم مشهد
گوشی من هنوز همینه تصور کن تو این حدود دو سال چه شکلی شده با این علاقه شما
اولین شهربازی که رفتی چه قدر اون شب خوش گذشت بابا مسافرت کاری بود و ما با عمو و عمه رفتیم بیرون
ای جان
شروع علاقه به امیر علی
دقیقاً اولین باری که نشستی تو خونه جدید بودیم و هنوز شش ماهت نشده بود
از اتفاقات قریب الوقوع
نوروز 91
سومین سفر
سیزده به در 91
هفت ماهگی.... یه هلوی خوردنی
تولد بابا که تا از خواب بیدار شدی شروع کردی رقصیدن و ما کلی خندیدیم
اولین طباخی و علاقه به نون سنگک که هنوزم ادامه داره
اولین باری که خودت غذا خوردی
نه ماه و نیم که دیگه خودت بلند میشدی
تازه سوار و پیاده هم میشدی
حدود ده ماهگی اولین عروسی که رفتی ....عروسی دوست بابا
چهارمین سفر که خیلی برای دریا ذوق کردی .... شروع یازده ماهگی
تولد یکسالگی که چند روز بعدش کامل راه رفتی
بعد از یکسالگی
محرم نود و یک
استقلال طلبی موقع خوردن میوه و غذا
اصرار برای خوابوندن و شیر دادن به نی نی
فقط چند لحظه غفلت
پدر و دختر
یک سال و دو سه ماهه. خودت ارگ و روشن میکردی و موقع خارج شدن از اتاق برمیگشتی خاموش میکردی
وقتی موهاتو میبستم مظلوم میشدی .... نمیدونم چرا ؟
و حالا درینای 2 ساله با یه عالمه شیرین زبونی و جملات کامل و فصل جدید شیطنت
خدایا شکرت همین
پی نوشت : پست کامل تولد تا یکی دو روز آینده
عکسا و اتفاقات ماه اخیر و برش کوچکی از کیک شیرین زندگی هم به زودی زود