درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

گذری به وسعت آسمان ....

1392/6/31 12:35
1,359 بازدید
اشتراک گذاری

بدون هیچ حرفی ، بدون هیچ مقدمه ای یا حتی توضیحی راجع به مسائل ماه اخیر میرم سراغ عکسایی که مرورشون حال خودمو دگرگون کرد

 

 

اتاق عزیز دلم که هنوز تو مرحله کامل کردن بود و مربوط به خونه ای میشه که چهار ماه اول زندگیتو گذروندی

چند دقیقه بعد از تولد با وزن 2/760 و قد 48 ..... با چشمانی باز و جستجو گر بدون میلی به خواب

مثل این که کنجکاوی ها یک کم فروکش کرده

روز دوم زندگی انگشتمونو خیلی محکم میگرفتی

روز سوم اولین دیدار با خان عمو..... جوراباتو داشته باش اینا کوچیکترینشون بود

روز چهارم که جمعه بود مامان فاطمه رفته بود حموم که به شکل عجیب و شدیدی از بینی اش خون اومد طوری که در عرض چند دقیقه کف خونه پر از خون شد . با بابا رفتن دکتر منم هول و دستپاچه و غمگین ... مامان سوسن خودشو رسوند داشتم با غروب جمعه غصه میخوردم و نگران مامانم بودم که پوریا و پرنیان اومدن دیدنت .... اونروزا بعد از شیر خوردن سیر نمیشدی به خاطر همین خوب نمیخوابیدی و خیلی گریه میکردی بعد از این عکس بیدار شدی انقدر گریه کردی که ریسه رفتی و منم پا به پات گریه کردم .... خیلی روز سختی بود ..

تازه خاله لیلا هم گفت به احتمال زیاد زردی داره که دیگه حسابی داغون شدم

اینجا هنوز زردی داری ......مدل پستونک خوردنت اینطوری بود

همیشه پا تو مینداختی رو پات و من و یاد مادربزرگ پدری ام مینداختی

کوچولوی دوست داشتنی ......

عروسک مامان فردای این روز بستری شد بیمارستان به خاطر زردی

ملوسک مامان بعد از مرخص شدن از بیمارستان که احساس میکردم خدا تو رو دو بار بهم داده و دفعه دوم خیلی خیلی بیشتر قدرتو میدونستم انقدر که به خاطر جای خالیت تو خونه گریه کرده بودم

تو بغل دایی آرش

فدای ژستت بشم من

عروسکم کوچولوتر از عروسک هدیه عمو محمدرضا

یک ماه و نیمه هستی و اولین باری که گذاشتم تو تختت و آویز و روشن کردم نمیدونی چه دست و پایی میزدی

دو ماهه که شدی درست شب دومین سالگرد ازدواجمون بود و تولد عمو محمدرضا به خاطر همین یه مهمونی کوچیک گرفتیم

اولین حضور در مراسم عزاداری محرم ...... الهی بمیرم که لبات از سرمای هوا کبود شده

 

یه دختر سه ماهه مثل توپ فوتبال تو دست آقای عابدزاده

یه روز تو خونه مشغول نگهداری از شما بودم که یه بسته پستی به نامت آوردن کلی تعجب کرده بودم و خشکم زده بود از طرف شهرداری منطقه 4 بود که به نامت تو بانک شهر حساب باز کرده بودن به همراه یه کتاب آموزشی برای من و یه دفتر خاطرات کوچیک...کار خیلی جالبی بود به نام غنچه های شهر

خوشمزه ترین خوراکی .... چه قدر بابا میترسید عادتش باهات بمونه

تولد من ... اولین شب یلدا .... در انتهای سه ماهگی

رستوران طبقه دهم سینما آزادی جایی که قبل از اومدنت با بابا خیلی میرفتیم و دو سه باری هم شما رو بردیم و با دقت فیلم دیدی

خیلی عجله داشتم از این لباسا بپوشی فدات شم که کچل بودی و انگار تن یه پسر بچه پیرهن کردی

تنها زیارتی که رفتی ....امامزاده داوود .... خیلی دوست دارم بریم مشهد

گوشی من هنوز همینه تصور کن تو این حدود دو سال چه شکلی شده با این علاقه شما

اولین شهربازی که رفتی چه قدر اون شب خوش گذشت بابا مسافرت کاری بود و ما با عمو و عمه رفتیم بیرون

ای جان

شروع علاقه به امیر علی

دقیقاً اولین باری که نشستی تو خونه جدید بودیم و هنوز شش ماهت نشده بود

از اتفاقات قریب الوقوع

نوروز 91

سومین سفر

سیزده به در 91

هفت ماهگی.... یه هلوی خوردنی

تولد بابا که تا از خواب بیدار شدی شروع کردی رقصیدن و ما کلی خندیدیم

اولین طباخی و علاقه به نون سنگک که هنوزم ادامه داره

اولین باری که خودت غذا خوردی

نه ماه و نیم که دیگه خودت بلند میشدی

تازه سوار و پیاده هم میشدی

حدود ده ماهگی اولین عروسی که رفتی ....عروسی دوست بابا

چهارمین سفر که خیلی برای دریا ذوق کردی .... شروع یازده ماهگی

تولد یکسالگی که چند روز بعدش کامل راه رفتی

بعد از یکسالگی

محرم نود و یک

استقلال طلبی موقع خوردن میوه و غذا

اصرار برای خوابوندن و شیر دادن به نی نی

فقط چند لحظه غفلت

پدر و دختر

یک سال و دو سه ماهه. خودت ارگ و روشن میکردی و موقع خارج شدن از اتاق برمیگشتی خاموش میکردی

وقتی موهاتو میبستم مظلوم میشدی .... نمیدونم چرا ؟

                   و حالا درینای 2 ساله با یه عالمه شیرین زبونی و جملات کامل و فصل جدید شیطنت

خدایا شکرت همین

 

پی نوشت : پست کامل تولد تا یکی دو روز آینده

عکسا و اتفاقات ماه اخیر و برش کوچکی از کیک شیرین زندگی هم به زودی زود

پسندها (2)

نظرات (17)

آناهیتا مامانیه آرمیتا
31 شهریور 92 13:56
خیلی قشنگ بودشیماجونم انگارتمام این مرورخاطرات مشترک مثل یه فیلم توی خونه همه مامان باباهاهست وخیلی یادقدیماانداخت منو
همه عکسهاروبامکث کوچیکی نگاه کردم ولذت بردم وقتی نوزادبودزیادشباهتی باالانش نداشته دریناجونی خوشگل خاله تولدت مبارک باهزاااارتاآرزوی خوب خوب
همیشه شادوخوشبخت ودرکنارهم باشید

درسته همینطوره که میگی منم عاشق این حسای مشترکم .
درست میگی عزیزم درینا از سه چهار ماهگی به بعد خیلی تغییر کرد اینو همه میگن
ممنون از تبریکت دوستم
زهره مامانی مرسانا
31 شهریور 92 15:58
خیلی قشنگ بود شیماجون
انشالله همیشه شاد و خوش باشید عزیزم

ممنون دوست خوبم شما هم همینطور
نرگس مامان باران
31 شهریور 92 17:38
واااااااااااااااااااای خیلی پست قشنگی بود ماشالا روز به روز داره خوشگل تر میشه
تولدت مبارک شیرینم

ممنون نرگس جونم مرسی از لطفت ایشالا تولد 120 سالگی باران عروسک
mamanebaran
31 شهریور 92 18:18
به همین زودی دو سال به زیبایی برگ گل گذشت .
میدونی شیمای عزیزم ..این روزشمارهایتو..این مو به مو نوشتنتا..این لحظه به لحظه به خاطر داشتناتو و مرور کردناتو
منو یاد خودم میندازه .
یاد عاشقیای خودم به بارانم یاد عاشقیای مامانم به من .......
همین قدر میدونم که عاشقه خودتو و فرشته نازتم
از مهر مادر و عشق مادر بودن
با پستای متفاوت و این روزشمار ها و مرور ها و شباهتی که بینشونه با حس و حال عاشقی یزاد دیدم اما قلم تو یه چیزه دیگست بی ریاست عاشقه صادقه لحظه لحظه پر از عشقه بودنه.
مرسی برای این پسته به این زیبایی ، مرسی برای توصیف لحظه لحظهء عکسای فرشته نازت کنار خودت وهمسری و خانواده عزیزت

(نمیدونم چرا تازگی ها به جای کامنت پست مینویسم من!!!!)



"تولد نازنین دو ساله ت مبارک شیمای مهربونم
برای دختر قشنگت و برای خودت، همسرت بهترین ها را آرزو دارم و سلامت بودن رو .
دستهای کوچیکشو از طرف خاله فاطمش ببوس.

مرسی فاطمه جونم انقدر دلتنگ صداتو مهربونیهات میشم که عاشق تمام کلمات این کامنتای بلندتم دوست دارم بخونم و تموم نشه
میدونم که لحظه های عاشقانه ات با دختری مثل باران چه حس و حالی داره امیدوارم تمام چیزایی که تو ذهنت لحظه به لحظه ثبت میشه پر باشه از خوشی و سلامتی
ممنون که انقدر لطف داری منم روی گل بارانم و تمام حضورشو بوسه باران میکنم این پستا با کامنت شما یه حال و هوای دیگه پیدا میکنه یه جور شوق نوشتن دوباره برای دوست مهربونم
لیلا مامان پرنیا
31 شهریور 92 19:35
تولدت هزاران بار با هزاران بوسه وهزاران آرزوی خوب هزار آمین از ته دل مبارک پرنسس ناز
کلی حال وهوای منم عوض شد شیما جون وچند تا وجه مشترک دیگه باهم تو دوستیمون پیدا کردم قدو وزن پرنیا با درینا یکی بود "اونم با پوشیدن پیرهن مثل پسر بچه ای بود که پیرهن تنشه واز همه مهمتر گوشی منم هنوز همونه
بیصبرانه منتظر عکس های تولد ناناز خودم هستم

ممنون از لطفت لیلا جونم منم خیلی خوشحالم که این نقاط مشترک و داریم و این مسائل مشابهه که آدما رو بهم نزدیک میکنه
پس امیدوارم باشم که درینا هم موهای زیبای مثل پرنیای عزیزم پیدا میکنه
چشم عکسای تولد به زودی زود برای دوستم و دختر نازش

زهرا
31 شهریور 92 21:18
سلام وایییییییییییی خدا چقدر لذت بردم تازه بعضی جاهاشم داشت گریم میگرفت خیلیییییییییییییییی زیبا بود من تا حالا هیچ بچه ای رو ندیدم که از نوزادی تا 2 سالگی انقدر تغییر کنه ماشالله این عروسک هر روز خوشگلتر میشه

برای درینای گلم:

امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت



قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت



درینای عزیزم فرشته آسمانی سالروز زمینی شدنت مبارک








زهرای عزیزم ممنون از تبریک قشنگت و احساس پاکت شما درست میگی درینا خیلی تغییر کرده ممنون که به ما سر زدی

مامان مهبد كوچولو
1 مهر 92 8:36
ما منتظر پست هاي جديد هستيم .

چشم حتماً
مامان مهبد كوچولو
1 مهر 92 8:38
نميدونم نظرم ارسال شد يا نه !!!!! اما توش نوشته بودم دريناي خوشگل خاله فدات بشم كه اينقدر عكسهات قشنگ بود . دورت بگردم كه شدي مثل يه ماه . البته الان يه خورده تغييرش دادم كه اگر كامنت قبلي هم ارسال شد تكراري نباشه

نظرت ارسال نشده فدای اون خلاقیتت و راهکارت که تغییرش دادی ما هر چی نظرای تکراری شما رو بخونیم بازم دوست داریم . مرسی دوست مهربونم برای مادر و پسر
عمه الناز درینا
1 مهر 92 11:17
عزیززززززم الهی فدات بشم
وااااای چقدر مرور 2 سال قشنگ بود
عاشقتم ایشالا همیشه لبت خندون باشه و عروس شدت و ببینیم

عروس شدن منم خیلی آرزشو دارم الناز جونم
جه قدر جات اینجا خالی بود اصلاً از وقتی که نیستی هر روز سر بزنی به اینجا انگیزم کم شده برای نوشتن
راستی من فعلاً درگیر رویای روز مدرسه رفتنشم تمرکز کردم اونروز چه جوری باشه
لی لی مامی آرشیدا
1 مهر 92 14:07
تولددخمله نازتون مبارک

ممنمون عزیزم مرسی که سر زدید آدرس نداشتم که منم بهتون سر بزنم
عمه ي آتنا
1 مهر 92 14:59
تازه گرم عكس ديدن شده بودم كه تموم شد اميدوارم لحظه لحظه بزرگ شدن درينا جونو با شادي ببينين بلا دور باشه ازتون

مرسی از دعای خوبت عزیزم
مرجان مامان آران
1 مهر 92 19:54
تولدت مبارک عزیز دلممممممممممم
قربونت برم ایشالا تولد 200 سالگیتو جشن بگیری عروسککککک
عکسا خیلی قشنگ بودن همیشه شاد باشید عزیزممممممممم
چقدر عوض شده درینااااااااا ماشالا روز به روز خوشگلتررررررررر

مرسی مرجان جون آره واقعاً تغییر کرده ممنون از دعای خوبت عزیزم برای باران و آران و مامان گلشون
مامان بنيتا
1 مهر 92 23:38
واي عزيز دلم كه هر روز شيرينتر نازتر ميشي اميدوارم دركنار خانواده مهربون ودوست داشتني ساليان سال اين روز زيبا رو جشن بگيرين


ممنون دوست خوبم مرسی از دعای خوبت عزیزم
سارا مامانی شیدا
6 مهر 92 11:38

تولدت مبارک درینا جونم الهی 120 ساله بشی عزیزم
شیما جون خیلی پست جالب و جذابی بود لذت بردم و منم به 2 سال و اندی پیش که دخملم نوزاد بود رفتم
امیدوارم درینا جونم همیشه سلامت باشه و زیر سایه مامان و بابای مهربونش موفقیت های بزرگش رو جشن بگیره

ممنونم دوست خوبم مرسی از دعای قشنگت واقعاً با دیدن عکسای نوزادا یه حس خاصی بهمون دست میده برای شیدا گلمون
صفورا مامان آوا
16 مهر 92 9:52
ای جوووووووووووووونم چه عکسای قشنگی کیف کردم کلللللللی

مرسی عزیزم ممنون
مامان ديانا
20 آبان 92 8:36
خيلي نازي... مخصوصاً اون عكسي كه حوله تنت كردي
شیما مامان درینا و سامیار
پاسخ
ممنون عزیزم منم خودم اونو خیلی دوست دارم
مامان ديانا
28 آبان 92 13:35
چقدر شما نااازي ...
شیما مامان درینا و سامیار
پاسخ
مرسی خاله جونم شما خیلی لطف دارید