درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

تولد بابا

1391/5/11 14:18
797 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم من همیشه فکر می کنم روز تولد هر کسی مهمترین روز زندگیشه به همین خاطر من هم سعی می کنم در روز تولد عزیزانم هر کاری که می تونم برای خوشحال کردنشون انجام بدم .متفکر

٢٥ خرداد یعنی پنجشنبه گذشته تولد بابا خشایار بود ، تولد همه افراد خانواده نیمه دوم ساله فقط تو و بابا نیمه اول هستید .من هر سال با تلاش زیادی سعی می کنم تولد بابا رو مفصل تر از تولد های دیگه برگزار کنم . پارسال شما هنوز تو دل مامان بودی که تصمیم گرفتم تولد بابا رو تو پارک برگزار کنم ،زحمت خیلی زیادی کشیدم به خاطر وضعیتم انجام بعضی کارا برام خیلی سخت بود اوهولی هر چی بود من با یه عالمه عشق و علاقه تمام تلاشم رو کردم یه عالمه الویه درست کردم و برای ١٥ - ١٦ نفر تدارک دیدم تو هم تو همه ی عکسها معلومی .

امسال با خودم فکر کردم حالا که پیش ما هستی بهتره این کارو دوباره تکرار کنم تا وقتی بزرگ می شی خاظره ی قشنگی از اولین تولد بابا با حضور دختر گلمون داشته باشیم .

چهارشنبه ساعت ٩ شب رسیدیم خونه ، بابا خیلی خسته بود و استراحت کرد منم اول سعی کردم تو رو بخوابونم تا سریعتر به کارام برسم اما هر کاری کردم نخوابیدی ، دلت می خواست پیش من بشینی و از کارم سر در بیاری وقتی ساعت ١٢ شب شد و من هنوز نتونسته بودم کار زیادی انجام بدم تصمیم گرفتم تو رو هم نزدیک خودم بذارم . برات یه پارچه پهن کردم و یه سیب زمینی پخته شده دادم دستت ،‌تو هم با کلی سرو صدا شروع کردی به خوردن . با خیال راحت داشتم کارم و می کردم که یه دفعه برگشتم و با یه صحنه ای مواجه شدم که می خواستم گریه کنم . درحالی که یه مقدار سیب زمینی تو دستت بود و یه مقدار تو دهنت و داشتی به من لبخند می زدی تا شعاع ٢ متری دو رو برت پر از سیب زمینی های له شده بود ،‌گریههمون موقع با خودم فکر کردم با وجود وروجکی مثل تو دیگه نمی شه از این کارا کرد . خلاصه ساعت ٢ نصفه شب کارم تموم شد و تو رو که به سختی خوابیده بودی تو تختت گذاشتم .

روز پنجشنبه خیلی مهم بود دلم می خواست با تمام خستگیم ، پر انرژی باشم تا همه چیز خوب پیش بره ظهر از سرکار رفتیم خونه مامان فاطمه یک کم استراحت کردم و بعد با عمه الناز رفتیم برای بابا یه عطر خریدیم و تمام لوازمی رو که برای شب لازم داشتیم تهیه کردیم . بابا با دوستش رفته بود والیبال بازی کنه من اومدم خونه و تمام وسایل رو با کمک مامان فاطمه جمع کردیم و با همه تو پارک قرار گذاشتیم مهمونا عبارت بودند از : مامان بزرگ فاطمه ،‌دایی آرش ،‌مامان بزرگ سوسن، عمه الناز ،‌عمو اشکان ، عمو محمدرضا با ٢ تا از دوستاش ، عمو آرش ، خاله نسرین ، امیر علی ،‌مامان و خواهر خاله نسرین و خاله مینو . شب خوبی بود من از اینکه تو سر و صدای پارک راحت تو کالسکه ات خوابیده بودی خیلی تعجب کرده بودم ،‌آخه هر وقت چند نفر دور و برت هست نمی خوابی همه می گن نمی خوای از چیزی عقب بمونی . بعد از خوردن شام بابا می خواست شمع کیک رو فوت کنه که تو خواب بودی و دلمون نیومد بیدارت کنیم من خیلی دلم گرفت چون فشفشه هم خریده بودم و دلم می خواست عکس العمل تو رو بیبنم و موقع فوت کردن شمع تو هم پیش بابا باشی ،ناراحت ناراحت بودم که یه دفعه یه نفر گفت درینا بیدار شده ، بابا بغلت کرد و منم برات نانای نای خوندم تو هم زود شروع کردی به رقصیدن همه دست زدن و ذوق کردن اصلاً هم خواب آلود به نظر نمی اومدی انگار می خواستی برای تولد بابا سنگ تموم بذاریتشویق خیلی کارت جالب بود ، ازت فیلم گرفتیم و عکس انداختیم ، شبمون رو خیلی قشنگ کردی عزیزم همه واقعاً خوشحال شده بودن منم همون موقع تمام خستگی ام برطرف شد ،بعد هم با بابا شمع ها رو فوت کردی . بعد از خوردن کیک و چایی برگشتیم. تو ماشین حسابی سرحال شده بودی و با هر آهنگ شادی تند تند می رقصیدی دخترم ازت ممنونیم که با حضورت به جمعمون گرمی و شادی می دی ،‌خدایا شکرت که دختری سالم ،‌زیبا ، باهوش و بامزه به مادادی. خدایا ازت می خوام به هرکسی که آرزو داره یه نی نی کوچولوی سالم هدیه کن و همیشه مواظب هدیه ی ما هم باش .

دختر قشنگم تولد بعدی ، تولد یک سالگی خودته از خدا می خوام کمک کنه که یه جشن تولد قشنگ و پر خاطره داشته باشی  .    عاشقتم ماچ  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)