درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

حرفهای به جا مانده - برگ چهارم

1391/6/18 13:44
351 بازدید
اشتراک گذاری

..... وقتی صدای گریه ات تو فضای اتاق طنین انداز شد ساعت درست 9:40 دقیقه بود خیالم که راحت شد چشمام رو از روی ساعت برداشتم و سرم رو به سختی چرخوندم نور چراغ بالای سرم بدجوری چشمم رو اذیت می کرد گنگ و منگ از رفت و آمد و صداهای دور و برم یه دفعه یه نیروی تازه گرفتم یه صورت کوچولو رو گرفتن جلوی چشمم تا اومدم به خودم بیام و از لحظه اول دیدنت سیراب بشم بردنت برای آزمایشات و کارهای بعدی سرمست از دیدن روی ماهت خدا رو شکر کردم من رو به سمت ریکاوری بردن . تو ریکاوری صدای ناله مادری رو می شنیدم که انگار بعد از بیهوشی کامل داشت بهوش می اومد من اما هیچ صدایی از گلوم در نمی اومد دردم هنوز زیاد نشده بود دکتر گفته بود که دردت یواش یواش زیاد میشه اما لختی و بی حسی زیاد باعث شد لرزش شدیدی پیدا کنم انگار تمام یخهای دنیا رو ریخته بودن رو تنم دلم آفتاب می خواست دلم خونواده ام رو می خواست معلوم نبود کی می خوان ببرنم بیرون انگار منو فراموش کرده بودن از لرزش تنم سر و صدای تخت هم در اومده بود نمی دونم چه مدت به همون وضعیت گذشت منو از اونجا بیرون بردن خدا رو شکر ، فضای اونجا حالم رو بدتر می کرد . بردنم تو اتاق هیچ کس نبود دلم گرفت فکر می کردم الان همه منتظرمن یه دفعه در باز شد و مامان سوسن هول و ولا با خوشحالی زیادی اومد تو و گفت شیما جان خوبی گفتم آره کجایید چرا هیچ کس نیست مامانم کو گفت یه نفر رو بیشتر نمی ذاشتن بیاد تا مامانت بخواد بیاد من گفتم اول می رم که ببینمتون . بابا ، عمه الناز ، مامان فاطمه و دایی آرش هم اومدن همه خیلی ذوق زده و خوشحال بودن همه از نزدیک دیده بودنت جز من بعد از چند دقیقه آوردنت اصلاً نمی تونم اون لحظه رو توصیف کنم ایشالا خودت مادر می شی و تمام این لحظه ها رو تجربه می کنی ایشالا خدا کمک کنه من و بابایی هم اون موقع کنارت باشیم و یه بار دیگه از یه همچین احساسی لذت ببریم . آمین.

دیگه همه دور و برم بودن از همون دقیقه های اول دلم می خواست هر چی زودتر با هم بریم خونه . تو صورت بابایی یه چیزی رو می دیدم که تو این چند سال گدشته هیچ وقت ندیده بودم .بعد ها عمه الناز گفت وقتی بردنت تو اتاق نوزادن و بابایی دیدتت ، عمه الناز بغلش کرده که بهش تبریک بگه بابایی هم از خوشحالی گریه کرده و گفته باورم نمیشه . عمق احساسش رو درک می کنم چون اشکهای بابایی به همین راحتی سرازیر نمی شه .

یواش یواش همه رفتن دوباره اومدن شما رو با همه بچه ها بردن برای آزمایشات مختلف منم که خیلی بی طاقتم . طفلک مامان فاطمه رو که پیشم مونده بود 10 بار فرستادم که شما رو بیاره اونا هم هر بار می گفتن همه چیزش خوبه بچه تمام حرکاتش هم نرماله فقط باید ما کارمون تموم شه خلاصه تا شب هزار جور دلشوره کشیدم یه دفعه می گفتم چرا نیاوردنش ، یه دفعه می گفتم زردی نداشته باشه نگهش دارن ، یه دفعه می گفتم مامان ببین شکمش کار کرده ، یه دفعه می گفتم پس چرا ساکته گریه نمی کنه خلاصه مامان عجول و بی تجربت یه عالمه استرس الکی کشید تا اینکه فرداش به سلامتی مرخصمون کردن یه شب و یه روزی که تو بیمارستان بودم سخت ترین قسمت بود چون تحمل فضای اونجا برام سخت بود اومدیم خونه و احساس راحتی زیادی کردم . اما دلم خوش بود، مامان فاطمه و مامان سوسن دو تایی افتادم به جونم این و بخور اون و بخور پا نشو بخواب داشتم کلافه می شدم دلم می خواست همه کارات و خودم بلد بودم و به زندگی عادیمون ادامه می دادیم گفتم که آخه من خیلی عجولم ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

Man & Ma
18 شهریور 91 13:57
____¶¶¶¶¶¶______¶¶¶¶¶¶ __¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶____¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶____¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶__¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _¶¶¶¶¶ _¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ___¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _____¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _________¶¶¶¶¶¶¶¶ ___________¶¶¶¶ ____________¶¶ _____________¶ ____________¶ ___________¶ __________¶ ________¶__¶¶¶_________¶¶¶ ________¶_¶___¶_¶¶¶¶¶_¶___¶ ______¶__¶__¶__¶_____¶__¶__¶ _____¶___¶_¶¶¶_________¶¶¶_¶ _____¶___¶_________________¶ ______¶___¶_______________¶ ______¶¶___¶__¶¶_____¶¶__¶ _____¶__¶__¶__¶¶_____¶¶__¶ _____¶__¶__¶_____¶¶¶_____¶ _____¶___¶_¶____¶___¶___¶ ______¶______¶___¶¶¶___¶ _______¶______¶¶_____¶¶ ________¶_______¶¶¶¶¶__¶¶ _________¶______________¶ ___________¶¶¶¶___________¶ _____________¶________¶____¶ _______¶¶¶___¶_________¶____¶ ______¶___¶¶¶¶________¶¶¶¶__¶ ______¶______¶_______¶____¶_¶ ______¶______¶______¶_____¶¶ ______¶_______¶_____¶_____¶ زود بیا آپیدم . منتظر حضور گرمت هستــــــــم . اینم وبلاگ نی نی جونمون www.fan2ghe-maman.niniweblog.com
مامان شیدا
18 شهریور 91 16:01
سلام .شیدا جونی ما یکساله شد . خوشحال میشیم به جشن تولد دلبندمون تشریف بیارید .