درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

حرفهای به جا مانده - برگ سوم

1391/6/17 14:57
310 بازدید
اشتراک گذاری

....صبح ساعت ٦ بیدار شدیم مامان سوسن و عمه الناز اومدن و مامان فاطمه و دایی آرش هم خونه ما بودن . صبح همگی باهم به سمت بیمارستان رفتیم . اونجا یک کم منتظر شدیم تا بابا کارهای مربوط به بستری من رو انجام داد و بعد من و بردن تو یه اتاق و نذاشتن هیچ کس همراهم بیاد . اونجا بود که ترس و دلهره بدی تو وجودم افتاد من رو آماده کردن و نشستم رو ویلچر که تا اتاق عمل ببرنم بی تاب دیدنت ،‌ترس از اتاق عمل ،‌اضطراب اطمینان از سالم بودنت ،‌همه و همه دست به دست هم داد که وقتی از اتاق آوردنم بیرون تا به سمت اتاق عمل برم با دیدن دور و بریهام گریه کنم فکر نکنی مامان ترسویی داری . نمی دونم اشک شوق بود یا نگرانی برای تو که با هق هق گریه و چشما و صورت خیس از اشک راهی اتاق عمل شدم . تو اتاق عمل منتظر شدم دکترم اومد شاد و سرزنده حالم رو پرسید و من یک کم روحیه گرفتم . دکتر بیهوشی برام توضیحاتی داد و من بی حسی از کمر رو انتخاب کردم که هم برای شما ضرر کمتری داشت هم خودم می تونستم صدای پاره تنم رو در لحظه اول ورود به دنیا بشنوم . روی تخت جراحی نشستم و دکتر آمپولی رو بین مهره های کمرم تزریق کرد خیلی دردناک بود بلافاصله بی حسی و داغی عجیبی رو از نوک پام احساس کردم که به سرعت به سمت بالا می اومد انگار ذره ذره بدنم جدا می شد و تو هوا معلق می موند بی حسی تا توی دهنم هم رسید زبونم تقریباً به سختی حرکت می کرد احساس می کردم یه نیروی ماورایی من رو بین زمین و هوا نگه داشته دو دستم از دو طرف باز بود نمی تونستم تکونشون بدم با سختی خیلی زیادی سرم رو به راست چرخوندم و چشم به ساعت دوختم که لحظه ی دقیق تولدت برای همیشه تو خاطرم ثبت بشه . تو تمام مدتی که خانم دکتر و دستیارش مشغول به دنیا آوردنت بودن من احساس می کردم دستی که من رو تو هوا نگه داشته گه گاهی تابم می ده و من تکون تکون می خورم یه دفعه یه صدای آسمونی تو گوش جانم پیچید صدای گریه تو لحظه اول پا گذاشتن به این دنیا قشنگترین صدایی بود که شنیدم می خواستم حرف بزنم ولی نمی تونستم احساس کسی رو داشتم که داشتن زنده زنده زیر خروارها خاک مدفونش می کردن و نمی تونست هیچ عکس العملی نشون بده ،‌خدا کمکم کرد که تونستم با صدایی که فقط خودم می شنیدم بپرسم دخترم سالمه صدای خانم دکتر که گفت بله یه دختر سالم و خوشگل نسیم آرامشی بود که به روح و جانم جلا داد ....... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عمو روحانی
17 شهریور 91 15:09
.سلام. پرسمان کودک به روز شده با موضوع : مگه خدا هم خونه میخواد ؟!
baranemaman
18 شهریور 91 11:46
اين مطلبي كه نوشتي درست منو برد به همون روزي كه خدا باران عزيزمو به من هديه كرد ، دقيقاً مثل خودت خانومي ، نميدونم يه جرايي حرفات مثل خودمه تمام اتفاقاتت براي به دنيا آوردن عسل خانوم خيلي شبيه همه ، منم بي حسي رو انتخاب كردم چون منم دلم مي خواست كه اولين بار خودم بران عزيزمو ببينم و صداي قشنگش رو بشنوم و جالبيش اينجاست كه تمام مدت هم بارون يكسره مي باريد


داشتن احساس شبیه هم آدمها رو به هم نزدیک تر می کنه . وقتی می گی موقع به دنیا اومدن باران ، باران می بارید دلم میلرزه از وقتی باران خوشگل رو دیدم اسم باران برام یه معنای دیگه پیدا کرده . مواظبش باش