حرفهای به جا مانده - برگ سوم
....صبح ساعت ٦ بیدار شدیم مامان سوسن و عمه الناز اومدن و مامان فاطمه و دایی آرش هم خونه ما بودن . صبح همگی باهم به سمت بیمارستان رفتیم . اونجا یک کم منتظر شدیم تا بابا کارهای مربوط به بستری من رو انجام داد و بعد من و بردن تو یه اتاق و نذاشتن هیچ کس همراهم بیاد . اونجا بود که ترس و دلهره بدی تو وجودم افتاد من رو آماده کردن و نشستم رو ویلچر که تا اتاق عمل ببرنم بی تاب دیدنت ،ترس از اتاق عمل ،اضطراب اطمینان از سالم بودنت ،همه و همه دست به دست هم داد که وقتی از اتاق آوردنم بیرون تا به سمت اتاق عمل برم با دیدن دور و بریهام گریه کنم فکر نکنی مامان ترسویی داری . نمی دونم اشک شوق بود یا نگرانی برای تو که با هق هق گریه و چشما و صورت خیس از اشک راهی اتاق عمل شدم . تو اتاق عمل منتظر شدم دکترم اومد شاد و سرزنده حالم رو پرسید و من یک کم روحیه گرفتم . دکتر بیهوشی برام توضیحاتی داد و من بی حسی از کمر رو انتخاب کردم که هم برای شما ضرر کمتری داشت هم خودم می تونستم صدای پاره تنم رو در لحظه اول ورود به دنیا بشنوم . روی تخت جراحی نشستم و دکتر آمپولی رو بین مهره های کمرم تزریق کرد خیلی دردناک بود بلافاصله بی حسی و داغی عجیبی رو از نوک پام احساس کردم که به سرعت به سمت بالا می اومد انگار ذره ذره بدنم جدا می شد و تو هوا معلق می موند بی حسی تا توی دهنم هم رسید زبونم تقریباً به سختی حرکت می کرد احساس می کردم یه نیروی ماورایی من رو بین زمین و هوا نگه داشته دو دستم از دو طرف باز بود نمی تونستم تکونشون بدم با سختی خیلی زیادی سرم رو به راست چرخوندم و چشم به ساعت دوختم که لحظه ی دقیق تولدت برای همیشه تو خاطرم ثبت بشه . تو تمام مدتی که خانم دکتر و دستیارش مشغول به دنیا آوردنت بودن من احساس می کردم دستی که من رو تو هوا نگه داشته گه گاهی تابم می ده و من تکون تکون می خورم یه دفعه یه صدای آسمونی تو گوش جانم پیچید صدای گریه تو لحظه اول پا گذاشتن به این دنیا قشنگترین صدایی بود که شنیدم می خواستم حرف بزنم ولی نمی تونستم احساس کسی رو داشتم که داشتن زنده زنده زیر خروارها خاک مدفونش می کردن و نمی تونست هیچ عکس العملی نشون بده ،خدا کمکم کرد که تونستم با صدایی که فقط خودم می شنیدم بپرسم دخترم سالمه صدای خانم دکتر که گفت بله یه دختر سالم و خوشگل نسیم آرامشی بود که به روح و جانم جلا داد .......