عطر تو ....
.......... پرم از گرمای نفسهات ، صدای خنده هات ، دستان بازت برای به آغوش کشیدنت . بی شک گذران امروز یکی از سخت ترین کارهای دنیاس . 2 روز کامل رو با تو بودم ، بدون نیاز به ترک کردنت برای انجام کارهای روزمره ، به لطف دوستان و همسفران همراه ، من و تو لحظات زیادی برای هم بودیم . شاید هیچکس متوجه نشد ، شاید هیچکس درک نکرد ، که چه لطفی در حق من شد ، که چقدر کم داشتن های تو جبران شد . آوای دلنشین مامان مامان گفتنت لحظه ای رهایم نمی کند و من سرمست و مغرور از وابستگی ات به خودم غرق در لذتی شدم ، که بهشت زیر پایم بود ...... کاش چشمانم قدرت ثبت همه ی اون لحظات را تا همیشه داشته باشد ، کاش ذهنم تلاشهایت را برای به دست آوردن خواسته هایت تا همیشه به یاد داشته باشد . چه قدر بزرگوارانه کودکی می کردی ، بی صدا و بدون آزار برای کسی ، به دنبال خواسته های کوچکت بودی ، در میان هیاهو و همهمه و شادی خوابیدی و من آرام گرفتن در کنارت را به همه ی شب نشینی های شادی بخش ترجیح دادم . از آب ، عنصر مورد علاقه ات لذت بردی و من از خوشحالی تو . از آفتاب گرم پس از یک شب بارانی لبریز شدی و من از خنده ها و جنب و جوش تو . تمام راه را با نانای گفتن ها و رقصیدن ها بر ما آسان کردی و وقتی امروز صبح بابا منطقی توضیح داد که به احترام ایام محرم تا چند روزی از نانای خبری نیست در کمال تعجب بدون هیچ بهانه ای فقط سراغ شیرت را گرفتی ..... گاهی وقتا فکر می کنم نه تنها صحبتها بلکه شرایط رو هم درک می کنی مثل وقتی که بعد از آب گرم تلاش می کردی که فرار کنی و من نمی تونستم لباس تنت کنم ، ثابت نگهت داشتم به چشمات نگاه کردم و گفتم مامان جان ازت خواهش می کنم ، ببین ، اینجا تنهاییم کمکی نداریم ، ببین مامانی و مامان بزرگ و عمه الناز نیستند ، با من همکاری کن ، آرام گرفتی و به خاطر من قید شیطنت کودکانه ات را زدی . یا روزی که برای نپوشیدن لباس مهمانی بی تابی می کردی و تا گفتم می ریم تولد امیر علی چشمانت برقی زد و به وضوح در پوشید ن کمک کردی یا حتی اونروزکه بابا سرمای سختی خورده بود و تا رسیدیم خونه خواست استراحت کنه من در اتاق رو بستم و تو اصلاً مثل همیشه پیگیر در بسته اتاق نشدی و کنار من بی صدا به تماشای تلویزیون نشستی . گاهی وقتا فکر می کنم شاید من اشتباه می کنم ، اما ندایی در وجودم می گه تو همون فرشته ای هستی که می توان با بزرگ شمردنت ، به اوج رسید ...... این روزها به داشتنت می بالیم، دیروز که در آغوش بابایی بودی ، وقتی نگاهتون کردم احساس کردم وجود تو در آغوشش ، چه قدر او را هم بزرگتر کرده است و چه قدر خوشحالیم که دو دوست هم مثل ما لحظات شیرینی رو تجربه می کنن که برگرفته از وجود فرشته ی کوچکی به نام آریساس . مثل همیشه برای سلامتی همه ی کوچولو ها به خداوند بزرگ التماس می کنم .......
من و تو ....
دریای طوفانی و شانه های امن بابا ......
درینا و عمو محمدرضا .......
بابایی دوستت دارم .........
قربون خندیدنت ......
داشتی تلاش می کردی مثل همیشه در بطری رو باز کنی ....
بعد از چند ثانیه موفق شدی .........
حالا می خوای دوباره ببندی
شیطون ... دستت رو می گرفتی و از صندلی می اومدی بالا
خانواده سه نفری ما....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی