اشک ها و لبخند ها .....
حالا که ١٤ ماه و چند روز داری من و بابایی بزرگتر شدنت و به وضوح حس می کنیم چه قدر احساس خوبیه وقتی هر روز یه کار جدید می کنی و ما کلی ذوق زده می شیم . چند روزی که گذشت و من به دلیل مشغله کاری نتونستم برات ثبت کنم پر بود از لحظات تلخ و شیرین که مثل همیشه دوست دارم برات بگم ....
...بعد از شمال هفته گذشته که خیلی هم بهمون خوش گذشت روزا به روال عادی خودش ادامه داشت ، بدو بدو و کار و ترافیک سر جای خودش بود و ما هم غرق جریان زندگی و با کارهای بامزه شما از روزمرگی رها ..... یه روز تلاش می کنی از هر بلندی ای بالا بری و موفق می شی . یه روز یاد میگیری وقتی بهت می گیم شیرن کاری کن لباتو یه مدل بامزه می کنی و هممون ضعف می کنیم ، یه روز دیگه گیر می دی به تزئینات رو یخچال و من باهات بازی می کنم و به ترتیب می چینمشون و تو بی صدا تلاش می کنی که بالاترینشون رو هم به دست بیاری ، یاد گرفتی هر چی می خوای با انگشت نشون می دی و می گی اونو ، اینو منم از خود بی خود، دلم می خواد دنیا رو به پات بریزم . هر کلمه ای رو که می گیم سعی می کنی اولش رو تلفظ کنی . یه بار با شروع محرم مامان فاطمه گفته سینه بزن یاد گرفتی تا آهنگ غمگین و نوحه می شنوی شروع می کنی با دستای توپولیت سینه زدن و بیننده رو منقلب می کنی . سطل لگو رو از سر و تهش می گیری و به اون سنگینی تکون تکون می دی تا کامل خالی بشه بعد هم ما وظیفه داریم لگو ها را بهم بچسبونیم و شما تند تند جدا کنی و با آ آ آ گفتنت یعنی زود باش بعدی . همه چیزو میاری و می گی دییی یعنی درش و باز کن . یاد گرفتی وقتی می گیم ای بابا خیلی بامزه تکرار می کنی و حالت تکون دست ما رو هم تقلید می کنی . یادم رفت از رقصیدنت بگم که از نانای کودکانه گذشته و داره کم کم رقص حرفه ای می شه آخه پاهات و ریز ریز تکون می دی کمرتو می چرخونی و دستاتم بالا می بری و میرقصی خلاصه پیشرفت کردی و حرکت ترکیبی می کنی و من انقدر محوت می شم که دلم نمی خواد لحظه ای برای آوردن دوربین و فیلم گرفتن به پیشنهاد همه ازت جدا شم .هر جا می شینم میای دستامو باز می کنی و عقب عقب میای میشینی تو بغلم و واقعاً چه لذتی بالاتر از این .... گاه و بیگاه ، بی هوا بوسم می کنی و یه وقتایی بازیت می گیره و انگشتتو فرو می کنی تو چشمم و غش غش می خندی . در کابینت و باز می کنی و من اصلاً نمی دونم کی دیدی و یادگرفتی که در سطل آشغال پدالیه و باید پات و روش فشار بدی یا اینکه سطل قند کدومه که هر از گاهی ناخنک می زنی و با لذت قند و مک می زنی (درگوشی : بابایی می گه خطرناکه ازت بگیرم من می گم باشه اما انقدر با لذت می خوری که دلم نمی آد فقط کنارت می مونم تا بخوری تموم شه ) مامان فاطمه می گه تا می زنم شبکه سلامت شروع می کنی ورزش کردن. اگر گوشی من زنگ بزنه یا صدای اس ام اسش بیاد هر جا باشی خودت و می رسونی و می گی مامان مامان ، اگر گوشی بابا باشه می گی بابا بابا . تابلوی نامزدی و عروسی ما رو نشون می دی می گی مامان ، بابا . چند روز پیش مامان فاطمه بهت یه دفترچه داده می گه بدو بدو رفتی تو اتاق بعد از چند دقیقه اومدی یه خودکارم تو دستت بوده که تو دفترچه بنویسی ، کلی تعجب کرده بود از کارت . اما همش این نیست یه روی دیگه ی سکه هم هست که تو این هفته بدجوری تن و بدن ما رو لرزوند ، یاد آوریش هم برام عذاب آوره . سه شنبه بود که بی دلیل تب کردی و من به کمک عمه الناز و مامان فاطمه بردیمت دکتر اول گفت تب بی دلیل خطرناکه که من دلم هری ریخت بعد که گلوتو نگاه کرد و گفت ویروسه دارو نوشت خدا رو شکر تا پنجشنبه بهتر شدی . جمعه شب بعد از حضور در مراسم عزاداری مسجد الهادی که خیلی شلوغ می شه و دعاهای من برای سلامتی و حفظ آرامش و خوشبختی زندگی ، رفتیم خونه عمو آرش تا شب بمونیم و فرداش هم نذری بپزیم . داشتی تو اتاق با امیر علی و عمه الناز بازی می کردی که سرت خورد به تخت و اول صدای گریه ات اومد خودمو که بهت رسوندم ، طبق عادت نوزادیت ریسه رفتی و منم مثل همیشه فکر کردم نفست زود بر می گرده اما اینبار طولانی شد و بابایی خودشو رسوند همه یه صدا امام حسین و حضرت ابالفضل و صدا می کردیم و تو نفست بر نمی گشت صحنه هایی که یادم می آد همه تارن جون از بدنم ذره ذره داشت خارج می شد نمی دونم چه قدر طول کشید که نفست برگشت و الهی بمیرم که انقدر بی حال بودی که نای گریه کردن هم نداشتی رنگ و روی همه دیدن داشت بعد هم به گریه و اشک و آه گذشت و شوکی که به همه وارد شده بود فضای خونه رو سنگین کرده بود دیگه از ناراحتی بابایی و شکر گذاریش که تو راه برگشت به خونه توی ماشین به عرش می رسید و می گفت خدایا همه چیز دارم هیچی ازت نمی خوام ،چیزی نمی گم که اشکم داره سرازیر می شه . هر چی بود به خیر گذشت و محرم امسال برای ما حال و هوای دیگه ای پیدا کرد .... روز دوشنبه کلی سرچ کردم این حالت دلیل خاصی نداره و بیشتر ارثیه و به مرور خوب می شه ، بابایی و دایی آرش هم اینطوری می شدن اما حتماً به دکترت اطلاع می دم . از اون شب احساسات بابایی و من دیدن داره دلمون می خواد دخترمون رو زمین راه نره و رو چشمای ما قدم برداره . اول تصمیم گرفتم سر کار نیام و همیشه پیشت باشم بعد فکر کردم مامان فاطمه بهتر از من مراقبته و به هر حال خطر خدایی نکرده همه جا و برای همه هست باید مراقب بود و توکل به خدا کرد . همونطور که یه جا خوندم توکل به خدایی که شیشه را در بغل سنگ نگه می داره .
توکل به خدا . این روزا فقط آرزوی سلامتی دارم برای همه که هیچ چیز با ارزش تر از اون نیست .
یه عکس می ذارم از ظهر عاشورا که تو شلوغی و سر و صدا تو بغل بابایی آروم خوابیدی
.