درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

اشک ها و لبخند ها .....

1391/9/8 14:28
537 بازدید
اشتراک گذاری

حالا که ١٤ ماه و چند روز داری من و بابایی بزرگتر شدنت و به وضوح حس می کنیم چه قدر احساس خوبیه وقتی هر روز یه کار جدید می کنی و ما کلی ذوق زده می شیم . چند روزی که گذشت و من به دلیل مشغله کاری نتونستم برات ثبت کنم پر بود از لحظات تلخ و شیرین که مثل همیشه دوست دارم برات بگم ....

...بعد از شمال هفته گذشته که خیلی هم بهمون خوش گذشت روزا به روال عادی خودش ادامه داشت ، بدو بدو و کار و ترافیک سر جای خودش بود و ما هم غرق جریان زندگی و با کارهای بامزه شما از روزمرگی رها ..... یه روز تلاش می کنی از هر بلندی ای بالا بری و موفق می شی . یه روز یاد میگیری وقتی بهت می گیم شیرن کاری کن لباتو یه مدل بامزه می کنی و هممون ضعف می کنیم ، یه روز دیگه گیر می دی به تزئینات رو یخچال و من باهات بازی می کنم و به ترتیب می چینمشون و تو بی صدا تلاش می کنی که بالاترینشون رو هم به دست بیاری ، یاد گرفتی هر چی می خوای با انگشت نشون می دی و می گی اونو ، اینو منم از خود بی خود، دلم می خواد دنیا رو به پات بریزم . هر کلمه ای رو که می گیم سعی می کنی اولش رو تلفظ کنی . یه بار با شروع محرم مامان فاطمه گفته سینه بزن یاد گرفتی تا آهنگ غمگین و نوحه می شنوی شروع می کنی با دستای توپولیت سینه زدن و بیننده رو منقلب می کنی . سطل لگو رو از سر و تهش می گیری و به اون سنگینی تکون تکون می دی تا کامل خالی بشه بعد هم ما وظیفه داریم لگو ها را بهم بچسبونیم و شما تند تند جدا کنی و با آ آ آ گفتنت یعنی زود باش بعدی . همه چیزو میاری و می گی دییی یعنی درش و باز کن . یاد گرفتی وقتی می گیم ای بابا خیلی بامزه تکرار می کنی و حالت تکون دست ما رو هم تقلید می کنی . یادم رفت از رقصیدنت بگم که از نانای کودکانه گذشته و داره کم کم رقص حرفه ای می شه آخه پاهات و ریز ریز تکون می دی کمرتو می چرخونی و دستاتم بالا می بری و میرقصی خلاصه پیشرفت کردی و حرکت ترکیبی می کنی و من انقدر محوت می شم که دلم نمی خواد لحظه ای برای آوردن دوربین و فیلم گرفتن به پیشنهاد همه ازت جدا شم .هر جا می شینم میای دستامو باز می کنی و عقب عقب میای میشینی تو بغلم و واقعاً چه لذتی بالاتر از این .... گاه و بیگاه ، بی هوا بوسم می کنی و یه وقتایی بازیت می گیره و انگشتتو فرو می کنی تو چشمم و غش غش می خندی . در کابینت و باز می کنی و من اصلاً نمی دونم کی دیدی و یادگرفتی که در سطل آشغال پدالیه و باید پات و روش فشار بدی یا اینکه سطل قند کدومه که هر از گاهی ناخنک می زنی و با لذت قند و مک می زنی (درگوشی : بابایی می گه خطرناکه ازت بگیرم من می گم باشه اما انقدر با لذت می خوری که دلم نمی آد فقط کنارت می مونم تا بخوری تموم شه ) مامان فاطمه می گه تا می زنم شبکه سلامت شروع می کنی ورزش کردن. اگر گوشی من زنگ بزنه یا صدای اس ام اسش بیاد هر جا باشی خودت و می رسونی و می گی مامان مامان ، اگر گوشی بابا باشه می گی بابا بابا . تابلوی نامزدی و عروسی ما رو نشون می دی می گی مامان ، بابا . چند روز پیش مامان فاطمه بهت یه دفترچه داده می گه بدو بدو رفتی تو اتاق بعد از چند دقیقه اومدی یه خودکارم تو دستت بوده که تو دفترچه بنویسی ، کلی تعجب کرده بود از کارت . اما همش این نیست یه روی دیگه ی سکه هم هست که تو این هفته بدجوری تن و بدن ما رو لرزوند ، یاد آوریش هم برام عذاب آوره . سه شنبه بود که بی دلیل تب کردی و من به کمک عمه الناز و مامان فاطمه بردیمت دکتر اول گفت تب بی دلیل خطرناکه که من دلم هری ریخت بعد که گلوتو نگاه کرد و گفت ویروسه دارو نوشت خدا رو شکر تا پنجشنبه بهتر شدی . جمعه شب بعد از حضور در مراسم عزاداری مسجد الهادی که خیلی شلوغ می شه و دعاهای من برای سلامتی و حفظ آرامش و خوشبختی زندگی ، رفتیم خونه عمو آرش تا شب بمونیم و فرداش هم نذری بپزیم . داشتی تو اتاق با امیر علی و عمه الناز بازی می کردی که سرت خورد به تخت و اول صدای گریه ات اومد خودمو که بهت رسوندم ، طبق عادت نوزادیت ریسه رفتی و منم مثل همیشه فکر کردم نفست زود بر می گرده اما اینبار طولانی شد و بابایی خودشو رسوند همه یه صدا امام حسین و حضرت ابالفضل و صدا می کردیم و تو نفست بر نمی گشت صحنه هایی که یادم می آد همه تارن جون از بدنم ذره ذره داشت خارج می شد نمی دونم چه قدر طول کشید که نفست برگشت و الهی بمیرم که انقدر بی حال بودی که نای گریه کردن هم نداشتی رنگ و روی همه دیدن داشت بعد هم به گریه و اشک و آه گذشت و شوکی که به همه وارد شده بود فضای خونه رو سنگین کرده بود دیگه از ناراحتی بابایی و شکر گذاریش که تو راه برگشت به خونه توی ماشین به عرش می رسید و می گفت خدایا همه چیز دارم هیچی ازت نمی خوام ،چیزی نمی گم که اشکم داره سرازیر می شه . هر چی بود به خیر گذشت و محرم امسال برای ما حال و هوای دیگه ای پیدا کرد .... روز دوشنبه کلی سرچ کردم این حالت دلیل خاصی نداره و بیشتر ارثیه و به مرور خوب می شه ، بابایی و دایی آرش هم اینطوری می شدن اما حتماً به دکترت اطلاع می دم . از اون شب احساسات بابایی و من دیدن داره دلمون می خواد دخترمون رو زمین راه نره و رو چشمای ما قدم برداره . اول تصمیم گرفتم سر کار نیام و همیشه پیشت باشم بعد فکر کردم مامان فاطمه بهتر از من مراقبته و به هر حال خطر خدایی نکرده همه جا و برای همه هست باید مراقب بود و توکل به خدا کرد . همونطور که یه جا خوندم توکل به خدایی که شیشه را در بغل سنگ نگه می داره .

توکل به خدا . این روزا فقط آرزوی سلامتی دارم برای همه که هیچ چیز با ارزش تر از اون نیست .

یه عکس می ذارم از ظهر عاشورا که تو شلوغی و سر و صدا تو بغل بابایی آروم خوابیدی

 .

پسندها (1)

نظرات (11)

عمه الناز
8 آذر 91 14:56
عزیـــــزم اتفاقاً همین دیشب داشتم به عکسها نگاه مینداختم یهو چندتا عکس از درینا خوشگله اومد که تازه میتونست بشینه کلی ذوق کردم دیدم ماشالا روز به روز داره بزرگتر میشه و خوردنی تر . آره منم این شبا برای شما و پسر عموی گلت کلی دعا کردم که همیشه تنتون سالم باشه طبق خاطره ای که مامان شیما گفت واقعاً شب بدی رو همگی پشت سر گذاشتیم از ته ته دلم امیدوارم که دیگه هیچوقت اینطوری نشی و همیشه خنده رو لبات باشه نازنازی من که واسه عمه هر دفعه میگم شیرین کاری کن لبات و جم میکنی بعدشم میبینی من ذوق میکنم یه خنده خیلی قشنگ واسم میکنی

الناز جونم واقعاً خدا رو شکر می کنم که درینا و امیر علی عمه خوبی مثل تو دارن. ایشالا همیشه سلامت باشی و لبت خندون . ایشالا تا چند سال دیگه خدا به خودت یه فرشته بده من که منتظرم اون موقع بشه برای تو خواهری کنم و برای نی نی خاله باشم .

لیلا
9 آذر 91 10:59
درینا ی عزیزم امیدوارم صاحب این ماه همیشه نگهدارت باشه

لیلای عزیز خیلی خوشحال شدم که زحمت کشیدی و به ما سر زدی از دعای قشنگت ممنون ایشالا همیشه شاد و خوشحال باشی
ملیحه
9 آذر 91 12:38
من نمیدونم مادر بودن چه حسیه که مادرا عاشق ترین موجودات زمین هستند.انقدر که دوست دارن دنیا در صلح باشه تا جایی بهتر برای زندگیه فرزندانشون.امیدوارم درینا کوچولوی هنرمند در کنار پدر و مادرش همیشه شاد و سالم باشه.خیلی خوب مینویسی شیما جان،کاملا معلومه با عشق مینویسی.درینا وقتی بزرگ شد از خواندن و دیدن عکس ها کلی ذوق میکنه.
خدایا فرزندان سرزمینم ایران را ،به تو میسپارم.

تو که هنوز مادر نشدی انقدر خوب درک می کنی و توصیف می کنی مادر بشی چی می شی عزیزم . خیلی ممنون که سر زدی کلی خوشحال شدم . از دعای خوبتم ممنون . وقتی دختر خاله آدم می گه خوب می نویسی یه لذت دیگه ای داره

مامان طاها
9 آذر 91 15:58
سلام عزیزم
$$$$$$_______________________________$$$$$
__$$$$$$$$*_____________________,,$$$$$$$$*
___$$$$$$$$$$,,_______________,,$$$$$$$$$$*
____$$$$$$$$$$$$___ ._____.___$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$,_'.____.'_,,$$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$,, '.__,'_$$$$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$$$.@:.$$$$$$$$$$$$$$$$
______***$$$$$$$$$$$@@$$$$$$$$$$$****
__________,,,__*$$$$$$@.$$$$$$,,,,,,
_____,,$$$$$$$$$$$$$* @ *$$$$$$$$$$$$,,,
____*$$$$$$$$$$$$$*_@@_*$$$$$$$$$$$$$
___,,*$$$$$$$$$$$$$__.@.__*$$$$$$$$$$$$$,,
_,,*___*$$$$$$$$$$$___*___*$$$$$$$$$$*__ *',,
*____,,*$$$$$$$$$$_________$$$$$$$$$$*,,____*
______,;$*$,$$**'____________**'$$***,,
____,;'*___'_.*__________________*___ '*,,
,,,,.;*____________---____________ _ ____ '**,,,,
*.°
?
...°
....O
.......°o O ° O
...
.................°
.............. °
............. O
.............o....o°o
.................O....°
............o°°O.....o
...........O..........O
............° o o o O
......................?
...................?
...............?
...........?
_________*¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.....
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.

به منم سر بزن اپدیتم نی نی رو هم ببوس
چرا خبر نمیدی به روزی

چشم حتماً سر می زنم . آره راست می گی من عادت ندارم آپ می کنم خبر بدم
هانیه
9 آذر 91 20:25
هم اشک آور بود هم خیلی زیبا
مادرا مهربونترین قلب های دنیا را دارند
باآرزوی سلامتی و خوشبختی برای خانواده ی سه نفری شما

مرسی عزیز دلم تو هم خیلی مهربون و با احساسی خیلی خوشحال شدم که به وبلاگ درینا سر زدی منم برای تو آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم
سمانه
10 آذر 91 0:10
واااااااااااااااااااااااااااای مامانه مهربوووون

مرسی دوست خوبم در واقع قدیمی ترین دوستم
آناهیتا مامانیه آرمیتا
10 آذر 91 17:44
سلام عزیزم واااای شیماجون خیلی اعصابم خوردشدخوندم که گلم اونطوری شده بودایشالاهمیشه سالم وشادباشه درینای عزیزم

مرسی عزیزم خودم هم از یاد آوریش حالم بد می شه ایشالا همیشه بچه ها سلامت باشن و خطر ها ازشون دور باشه
آناهیتا مامانیه آرمیتا
10 آذر 91 17:45
قربون اون آرامشت که توی شلوغی خوابیدی عزیزم

خدا نکنه دوست خوبم منم این عکس و فقط به خاطر اون آرامشی که گفتی گذاشتم
مامان مهبد كوچولو
11 آذر 91 12:59
سلام عزيزم . برات دعا ميكنم كه لحظه لحظه هات پر باشه از آرامش و ديگه از اون شباي تلخ كه خوندنش تنم رو لرزوند رو تجربه نكني .

می بینی دوست خوبم این کوچولوها چه لخظاتی رو برای ما رقم می زنن ایشالا برای همشون در نهایت سلامتی باشه مرسی که به ما سر زدی
mamanebaran
12 آذر 91 9:23
سلام شيماي عزيزم ، چقدر دلم براي تو درينا تنگ شده بود ، منتها اين روزا خيلي كار داشتم حتي فرصت اينكه وبلاگ بارانمم آژ كنم پيدا نكردم ، اومدم ديدم دو تا پست جديد و كلي خوشحالي ما ، اولاشو كه مي خوندم كلي ضعف كردم به خاطره شيرين كاريهاي قند عسلم :اما بعدش انقدر براي درينا جون نگران شدم و اعصابم خرد شد كه حد نداره ، الهي بميرم براي بچم كه اين اتفاقا ديگه براش نيفته ، شيما جون مي دونم خيلي اذيت شدين همگي اما خدا روشكر به خير گذشت ، خيلي مراقبش باش الان خيلي دوران حساسي رو مي گذرونه ، چون تو اين شن خيلي كنجاون و براي شناخت محيط اطرافشون شايد به خيلي چيزا دست بزنن و كلي كاراي خطرناك ، بايد حسابي مراقب باشي عزيزم ، اميدوارم خداي بزرگ خودش هواي فرشته هاي ما رو داشته باشه

وای فاطمه عزیزم وقتی نیستی و نظر نمی ذاری انگار واقعاً یه چیزی کمه . وقتی اسمت و می بینم قند تو دلم آب می شه راستش اولش نمی خواستم این اتفاق و بنویسم چون می دونستم برای همه ناراحت کننده اس اما گفتم اینم جزئی از بزرگ شدنشه ایشالا همونطور که گفتی خدا کمک کنه و خطرات ازشون دور باشه . دلم برای باران گلم یه ذره شده ... خیلی خوشحال شدم که سر زدی .باران رو ببوس

شقایق(مامان محمد ارشان)
13 آذر 91 15:43
ای جونم به این دخمل خوشل
یه عالمه بوس واسه مامان و دخمل ناز

مرسی عزیزم ارشان گل چه طوره حتماً حسابی بزرگ شده . از طرف من ببوسش