اینبار .... پدرانه
بابا بابا بابا ، واژه ای که بی انصافانه کمرنگ شده ، نه اینکه فکر کنید خود خودشه که خدایی نکرده کمرنگ شده ، لغتشه که کمتر تو نوشته های من می آد . منه مثلاً قهرمان قصه و فرشته کوچولو شخصیت اصلی داستان ، همه ی این سناریو نیستیم ، تو این نمایشنامه ، ما یه ستون داریم که اون وسط_، وسط_ قلبه ، وسط_ خونه ، وسط_ زندگی ، یه سر پناه داریم که بعد از خدا امیدمون به اونه ، حالا این ماکارونی که ظهر برای ناهار خوردم ،که حاصل تلاش 2 ساعت و نیمه دیشب بابایی بود باعث شد که به فکر یه پست اختصاصی بدون مناسبت بیفتم ، اینکه شبا دست و پای فرشته کوچولو رو می بوسه ، اینکه مدت زیادیه که داره سعی میکنه تو نگهداری فرشته کوچولو بیشتر کمک کنه، اینکه با یه علاقه زیاد هر وقت درخواست بوسه از فرشته کوچولو میکنه در کمال تعجب دخترکمون لبای پدر رو با علاقه می بوسه ، غذاهای فانتزی برامون درست میکنه و اینکه دیشب غذای دخترشو با یه بشقاب کوچولو سالاد مخصوص زودتر آماده کرد ، باعث شد ، اون جمله پست قبلیم یادم بیاد که گفتم ذوق من مادر یه چیز دیگه اس بعد عذاب وجدان بگیرم و حداقل یه چند خطی هر چند کوتاه تو وبلاگ دخترم یادگاری بذارم ، که بدونه محبت پدر یه چیز دیگه اس .
( بی انصافی بود اگر نمی گفتم ...... هر چند که خیلی چیزا جا مونده)
پی نوشت ١ : پدر برای دختر نقشه ها داره به امید خدا قراره از تابستون یه دست لباس ورزشی براش بگیره و با خودش ببره سر تمرین فوتبال ،
دخترمونم که عاشق چمن و بدو بدو و توپ ، حالا قراره بابایی یه دروازه بان به تیم ملی بانوان تحویل بده ، تحقیق کرده میگه جام جهانی هم میتونن شرکت کنن من که از این قرارای پدر و دختری خیلی استقبال میکنم
پی نوشت ٢ : از ته دل آرزو میکنم خدا تمام پدرا رو برای بچه ها ، تمام بچه ها رو برای پدر و مادرا و تمام مادرا رو برای خونواده ها حفظ کنه . آمین