داستان فرشته کوچولو
اگر مادر باشی ، اگر یه مادر کارمند باشی ، اگر یه مادر کارمند عاشق باشی وقتی دو روز تعطیلی میشه تازه می فهمی دنیا دست کیه . تازه میفهمی اون فرشته ای که هر روز با یادش صبحت و شب می کنی و به امیدش شبت و صبح روز به روز داره بزرگتر میشه و تو بازم عقبی .....
وقتی فرشته کوچولو از لحظه ای که چشماشو برای شروع یه روز دیگه باز میکنه هر لحظه و ثانیه اش کاری می کنه که منه مادر بالغ با چند ثانیه تاخیر منظورش و می فهمم تازه به خودم میام و ذهنم درگیر قدرت خدایی میشه که خلقش کرده . انگار دارم رو ابرا قدم می زنم ، دخترم از خواب بیدار میشه خوشحال و خندون این خصوصیتیه که مثل بقیه خصایصش از پدر به ارث برده ، حموم می برشم اصرار داره شیشه شیرش و اونجا هم با خودش بیاره ، موافقت می کنم خیلی بامزه دو زانو میشینه در شیشه اش و باز می کنه می گه آب به ، منتظر عکس العمل منم نمیشه در واقع هیچوقت منتظر کمک من نیست همیشه تا جایی که می تونه خودش کاری رو که می خواد انجام می ده ، شیر آبو باز میکنه شیشه شو میگیره زیر شیر و وقتی پرش میکنه صورتش دیدنی میشه انگار فاتح بلندترین قله دنیا شده ، انگار به انرژی اتمی دست پیدا کرده . نمی دونم دخترکم چه مدته برای این هدف نقشه کشیده . از حموم میارمش لباس تنش میکنم البته با درگیری و هزارجور شعر و آواز که حواسش پرت بشه تا وقتی که از خونه بریم بیرون هزار جور ورجه وورجه میکنه ، به محض اینکه تو ماشین میشینم و آهنگ مورد علاقه اش و البته با صدای زیاد می شنوه به خواب عمیقی میره که من هر چی نگاش می کنم سیر نمی شم ، الان که دارم به کاراش فکر می کنم خیلی کامل یادم نمیاد انگار واقعاً تو ابرا بودم ..... چی میشد مغز من مادر، من مادر عاشق، من مادر عاشق کارمند پاز داشت ، رکورد داشت ، پلی داشت ، برای این موقع ها ، برای الان که سرکارمو جگر گوشم پیشم نیست .
تمام مسیر تا کرج ، تا خونه دوست خانوادگی فرشته ام خوابیده یکی در میون با پدرش در مورد شیرین کاریهاش حرف می زنم ، اونم مثل من ذوق می کنه ، اونم مثل من قربون صدقه اش می ره اما ذوق من مادر یه چیز دیگه اس مطمئنم هیچوقت حس منو درک نمیکنه آخ که چه قدر دلچسبه حسی که همه ندارن ، حسی که متعلق به خودته ..... میرسیم اونجا انگار سالها اونجا بوده از دیدن دو تا نی نی که یکی یک سال و دو ماه بزرگتر از خودشه و یکی هشت ماه کوچیکتر به وجد می آد ، چه قدر خوشحالم که به نظر اطرافیان کودک من همیشه شاد و سرزنده به نظر می آد ، این نظریه از زیبا بودن و باهوش بودنش برام خیلی بیشتر اهمیت داره چون اینطوری محبوب میشه چون اینطوری هر کی میبینتش بهش صفت شیرین و میده که من حالی بهم دست میده که قابل توصیف نیست . ملیسا ماشالا یه سر و گردن از درینا بلندتره مهراد هم واسه خودش رو زمین میخزه اما خیلی زود با تازه واردین انس نمیگیره . وای که با اون صورت مظلومش وقتی بغض میکرد منه صد پشت غریبه ، جیگرم کباب میشد چه برسه به مادرش . خانومی که برای کمک به مادر دو فرشته به طور دائم خونشون بود در برخورد اول با دخترک من هم خیلی مهربون بود و این منو راضی تر کرد .دوباره من متعجب میشم از بزرگتر شدن عروسکم ، آخه مثل دفعات قبل تقلایی برای بهم ریختن و دست زدن به تمام وسایل دو رو برش نداشت خیلی منطقی با دوست جدیدش شروع به بازی با اونهمه وسایل متنوع کرد تازه تو تمام دقایقی که من سرگرم صحبت با میزبان بودم ، درگیر خودش بود و با خودش بازی می کرد . چه قدر حس خوبی داشتم دخترم خانوم شده .
زمان زیادی به برگشتمون نمونده بود که دوست بزرگتر دخترم پستونک به دهن داشت و درینای من عکس العملی دیدنی ، جلوش قد علم کرد صاف تو چشماش نگاه کرد و تو یه حرکت ضربتی به ثانیه نکشید که پستونک و از رو صورتش برداشت آه از نهاد من بلند شد ولی مادر و پدر دوست ، حسابی خندیدن به این سرعت عمل و گفتن دست بالای دست بسیاره این کاریه که ملیسا هر روز با برادر کوچکترش می کنه . دوست فرشته ساکت نموند ، اونم با زور و کمی گریه پستونک رو از درینا گرفت هر لحظه منتظر بودم که صدای گریه دخترکم بلند بشه و داشتم خودمو برای آروم کردنش آماده می کردم که برخلاف انتظارم و البته مثل خیلی مواقع دیگه اصلاً دنبال ما نگشت ، اصلاً شکایتی نکرد و مستقل عمل کرد . این عالی بود تا حدی خیالمو راحت کرد . برگشتیم ، تو راه برگشت حسابی سرگرممون کرد .
روز دوم تعطیلی پدر باید برای ادامه تلاش روزانه سراغ کاری می رفت باید منزل مادر می موندیم ظهر موقع خوردن ناهار مهمون طبقه بالا یعنی مادرجون من بودیم ، مادرجون که خدا حفظش کنه تمام ریزه کاریهای رفتار دخترم رو حفظ بود و هر کارش رو برای من تفسیر میکرد چه قدر خوشحال بودم که انقدر دوستش داره . درینا هم بیکار نمونده بود مرتب دلبری می کرد ، نمی دونم این ادا و اطوارهای دخترانه رو از کی یادگرفته که دستانش رو در هم قلاب می کنه ، صورتش رو ملوس می کنه ، لبخند نازی تحویل میده و به چپ و راست تکون تکون می خوره و دلبری می کنه .
برنامه کودک می بینه و مرتب تکرار می کنه به به به به ، حالا ما نگاه تلویزیون می کنیم و جز یه گرگ و بیابون و پرنده چیزی نمی بینیم ، که یک دفعه اون گوشه موشه ها لانه پرنده با چند تا تخم مرغ می بینم .
دستمو میگره بلندم میکنه منو میبره دم یخچال، میگه ما یعنی ماست من ظرف ماست و در می آرم ، درش و باز می کنم تو فاصله ای که می خوام براش تو ظرف بریزم رو نوک پاهاش بلند میشه در ظرف و برمیداره و با یه قیافه شیطون با انگشتش ماستهای روی در ظرف رو می خوره صحنه ای میشه دیدنی .
پیک برتر یکی از وسایلیه که هر روز مادرجون درینا رو سرگرم میکنه بهش عکسای مختلفو نشون می ده درینا یکی از برگه هاشو میکنه و پاره میکنه هیچکس توجه نمیکنه خودش تمام خرده کاغذها رو جمع میکنه تو بغلش ، به سمت آشپزخونه میره وسط راه مرتب از تو بغلش می افتن و شاید 10 باری خم میشه و برشون می داره منم یواشکی نگاش می کنم ، ببینم سرانجام چی میشه میره تو آشپزخونه با یه بغل پر از کاغذ ، با خودشم میگه اه اه اه با یه دست در کابینت و باز میکنه با همون دست در سطل آشغال و بر میداره و کاغذا رو میریزه توش باز من فکر می کنم دارم خواب میبینم تشویقش میکنم و البته به بقیه هم میگم تشویقش کنن .
شب برمیگردیم خونه انقدر شیطنت میکنه که پدر اعتراف میکنه واقعاً مادر من با وجود 5 تا بچه چه کار کرده ؟ همه جای خونه حضور داره ، هر جا میریم هست ، هیچ لحظه ای رو از دست نمیده این روزها هدفش دستیابی به بالای میز آرایشه که تا نصفه راهو رفته ، کاری که من نمیذارم انجام بده و مرتب در اتاق به روش بسته اس . موقع خوردن غذا اشتباه میکنم و یه ظرف کوچیک ترشی پیاز میارم انقدر می خوره که رنگ لباش سفید میشه کسی فکر نکنه ما بی خیالیم تو این مدت هر کاری میکنیم که اون بیخیال شه که نمیشه . ساعت 10 تصمیم میگیرم بریم آب بازی که خسته تر بشه ، تمیز بشه و راحت بخوابه ، تا بهش میگم بیا سرتو بشورم ، شامپوشو میریزه رو سرشو تند تند شروع میکنه به شستن سرش و به من می خنده . کم مونده بود موهای منم اون بشوره.
پدر خیلی خسته اس خوابیده اما من از ساعت 22:45 تا 1:45 کارهایی از قبیل بازی ، رقص ، نوازندگی و ... انجام میدیم و اصلاً هم خوابمون نمی آد بعدشم تو دلم به شانس بدم که هیچوقت نتونستم یه کار دولتی پیدا کنم لعنت می فرستم چون هوا برای من کارمند خصوصی آلوده نیست که تعطیل باشم . اما دخترم نمیذاره من خیلی ناراحت باشم با دو تا شیرین کاریه جانانه حسابی شادم میکنه مثلاً میره سراغ ارگش و خودش روشنش میکنه و بساط انگشت به دهن موندن منو فراهم میکنه وقتی میگم آفرین تندتند برای خودش دست میزنه و می گه دد و به من یادآوری میکنه تشویق دست زدن هم لازم داره ، وقتی بهش میگم مامان الان وقتش نیست خاموشش کن سریع این کارو انجام میده و دنبالم میاد البته با وعده نانای . ماهواره آهنگ شاد پخش میکنه خانوم رو مبل لم میده دو تا کنترلش هم میگیره تو دستش منم براش می پرم بالا ، پایین و میرقصم کلی غش غش میخنده و لذت میبره حالا من کاملاً متوجه ام که چه قدر دارم از فرهنگ آپارتمان نشینی دور میشم و دعا میکنم هر لحظه کسی برای اعتراض نیاد . و در نهایت برای راند آخر رقص وقتی من از نفس افتادم ، خودش وارد عمل میشه و یه حرکات و پیچ و تابی از خودش در می آره که نمیشه هیچ جوری توصیفش کرد .
دو روز تعطیلی عالی برای ما گذشت ، فقط هر وقت چشمم به این آسمون طوسی رنگ می افته آه حسرت میکشم ، از ته دلم ، نه برای خودم ، خب مسلمه برای فرشته کوچولوم نگرانم و اینکه نه از روی تنبلی از ترس از دست دادن تمام لحظه های گنجشکم لحظه ای برای آوردن دوربین ترکش نکردم تا یه دل سیر نگاش کنم ، در نتیجه الان عکسی برای این پستم ندارم امیدوارم وقتی بعداً میخونه از حوصله اش خارج نباشه . شاید کسی باور نکنه این روزا به هیچ مسئله ای تو زندگی فکر نمیکنم به جز خرید یه لباس خوشگل یا دوخت اون برای دخترم که ماه بعد قراره به امید خدا بریم عروسی . این خیلی عالیه نه ؟
پی نوشت : این روزا دخترم خیلی صدام میزنه ، مخصوصاً یه وقتایی جوابشو نمیدم چون دفعه دوم انقدر با لحن جالبی صدا می زنه که میخوام دنیا برام متوقف شه .