درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

دوستی های خوب من و دخترم

1392/4/22 13:37
812 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم کدوم لذت بخش تره از سر به ته یا از ته به سر مثلاً این که یه دوست صمیمی داشته باشی که خیلی ساله میشناسیش بعد هر دوتون مامان دو تا فرشته بشین یا این که دو تا فرشته بیان بعد مامان فرشته ها با هم دوست صمیمی بشن.

من که اینروزا دارم لذت دومی رو خیلی خوب احساس میکنم و خیلی مسرورم . ضمن این که تجربه ثابت کرده در بیشتر موارد اون دو تا دوست صمیمی قدیمی با ازدواج و بچه دار شدن و .... درگیر زندگی های شخصی شون میشن و دیگه وقتی برای هم ندارن اما  دو تا دوست تازه نفسی که فرشته کوچولوهاشون شده دلیل مشترکی برای یه دوستی ، وسط همه دغدغه ها و مشغله های روزمره یه جایی باز میکنن برای دیدار با همدیگه .....

بله ما این روزا به این وبلاگ و قرارای وبلاگیمون خیلی میبالیم به هر کی هم که بچه داره میرسیم با افتخار میگم شما هم وبلاگ دارین ؟ ا_ ندارین حتماً درست کنین ..... همشم تو صحبتامون از دوستامون و نی نی هاشون یاد میکنیم طوری که همه خانواده به طور کامل دوستامون و میشناسن .هورا

و بالاخره بعد از این همه مقدمه باید بگم که ما درست وسط گرمای تابستان از نعمت یه باران بهاری بهره مند شدیم و خودش و مامان و بابای مهربونش و از نزدیک دیدیم و هنوز بعد از گذشت ده روز با مرور خاطرش خودمون با خودمون لبخند میزنیم ..... 

باران عزیزم با اون چشمای ناز و معصومش و با خاله خاله گفتنش حسابی دلمو برد از مامان فاطمه و بابا منصورش خیلی تشکر میکنم که وقت گذاشتن و هفته گذشته به پارک آب و آتش اومدن بچه ها آب بازی کردن ، ذوق کردن و خندیدن ما هم پا به پای اونا لذت بردیم .

بعد هم اکیپ پدر و دختری رفتن سراغ سوار کاری و یه انرژی اساسی از بابا ها گرفتن

بستنی خوردن و دست به دست با هم قدم زدن و خیلی مسالمت آمیز با هم کنار اومدن .... درینا درخواست بغل خاله فاطمه رو میکرد انگار که سالهاس میشناستش باران عزیزم هم میدویدد دست من و میگرفت و میخواست که باهم راه بریم و چه قدر همشون مثل یه رویا لذت بخش بود .....

ساعت یازده شب از هم جدا شدیم در حالی که باباهای مهربون قرار فوتبالی فرداشون و فیکس کرده بودن و درینا با چشمای پر از خواب اصلاً دوست نداشت این اتفاق بیفته و پشت سرشون یه کوچولو گریه کرد و من که همش آرزو میکنم که این تجربه خوب دوباره تکرار بشه ....

اینم عکس باران نازمون

 

نکته : لطفاً به کد زیر عکس خیلی توجه کنید چشمک

خوشحالی ما به همین جا ختم نمیشه چند روز پیش یه باران دیگه رو دیدیم البته از نوع عشقش بله درست حدس زدید آرمیتا جون همون باران عشق خودمون بعد از یه بار کنسلی از طرف اینجانب مامان آناهیتای گل زحمت کشید و چند روز پیش اومدن دنیای نور .... آشنای دوست داشتنی ما .....نه تنها ما بلکه مربی های زمین بازی هم از دیدنشون خوشحال شدن ....  آرمیتای نازم با اون چشما و لبای خوردنی همپایی شد برای شیطنت های درینا

وقتی دو تا وروجک پر انرژی کنار هم قرار میگیرن به نظرتون چه اتفاقی می افته ؟ هر کدوم از یه طرف دیوار راست و بالا میرن و مامانا دنبالشون..... هر چند زمان کوتاه بود اما مفید بود و من انگار نه دوست صمیمی جدید همون دوست صمیمی قدیمی رو دیدم ... با هم فواره تماشا کردن و چوب شور خوردن ..... آناهیتای عزیزم مثل همیشه پیشتاز و پر حوصله در عکاسی و تلاش ما برای شکار لحظه بوسیدن همدیگه که بی نتیجه بود ....

در آخر باز هم محبت کردن و ما رو رسوندن و چه حس خوبی بود که دو تا فرشته اون عقب با هم خوراکی و عروسک و .... رد و بدل میکردن و خوش بودن و البته خدا خیلی رحم کرد که مامان آناهیتا دید که درینا داره شیشه رو میده بالا آرمیتا هم سرش و برده بیرون و مونده اون وسط زمانش برای من خیلی کم بود اما قول دیدار مجدد گرفته شد که امیدوارم به زودی محقق بشه

 

(قابل توجه مامان آرمیتا که من چه قدددددررررررر حرفه ای عکس گرفتم تو هر کدوم یکی تاره نیشخند)

پی نوشت : دوربین و جا گذاشته بودم نتونستم از باران و درینا عکس بندازم به محض این که عکسا به دستم برسه حتماً میذارم

آرزو نوشت : با خودم فکر میکنم اگر این دو تا قرارا ادغام بشه چی میشه اونوقت باید بگم من و اینهمه خوشبختی محاله محاله ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

عمه الناز درینا
22 تیر 92 14:19
الهی که من فدای خودت و اون دوستای نازت بشم حالا دیگه دوستای ما هم شدن توی خونه خیلی از نی نی وبلاگ و دوستای خوشگلت حرف پیش میاد من که هر وقت وبلاگ آرمیتا جونی رو میخونم همش فکر میکنم دارم درباره تو میخونم چون واقعاً پیشرفت هاتون عین همه
امیدوارم همیشه در حال بازی و شادی کردن باشی عــــــــــــــــــــشـــــــق من
مامان شیمای دریـــــنا میشه اون قراره که گفتـــــــــــی منم بیام


قربونت برم الناز جونم یار همیشگی ما البته اتفاقاً تو دنیای نور مامان آرمیتا سراغت و میگرفت مامان باران هم رمز پستشو گفته بهت بدم که تو هم عکسای پرنسس خانومو ببینی حالا دیدی که بدون نی نی و وبلاگ جزئی از نی نی وبلاگی

مامان طاها واهورا
22 تیر 92 15:00
سلام خانوم خوشكله ما به شما راي داديم شما هم اكردوست داشتيد به ني ني هاي ما راي بديد كدهاي ما هست 583 و584

ممنون که به دوست نازمون باران رای دادید چشم حتماً
لیلا مامان پرنیا
22 تیر 92 17:29
عزیزم خوشحالم که بهتون خوش گذشته....با اینکه این مطالب رو تو وب ارمیتا جون خونده بودم ولی قلمت باعث تازگی میشه واز خوندنش لذت بردمامیدوارم همیشه شادو سلامت باشیدوالبته دوستیهاتون پایدار

ممنون که همیشه به من لطف داری دوست خوبم
خودت خیلی خوب و با احساس پاک میخونی
یه عالمه برای دوست مهربونم و پرنیای گل
آناهیتا مامانیه آرمیتا
23 تیر 92 3:27
دوست جون بااحساسم خیلی قشنگ توصیف کردی هم دیداربا باران نازو هم دیدارکوتاه باما که خیلی خیلی لذت بردم ازکنارتون بودن ،، مخصوصااون دریناعسلم که بااون عکاسی کردنش دلمو برد باهوش زرنگ
واقعاهنرعکاسیت توی دوتاعکس بی نظیره فقط سبکشونمیدونمولی دورازشوخی خیلی بامزه شده
امیدوارم دوستی هامون اونقدرپایدارباشه که این کوچولوهایه روزازمون تشکرکنن بخاطرباهم بودنشون

ممنون دوست خوبم خیلی به ما لطف داری و من واقعاً از اینکه میبینمتون از ته دل خوشحال میشم و وقتایی که قرار داریم یه ذوق و شوق خاصی دارم .
در مقابل عکسای بی نظیر و پر سوژه شما ما باید از این سبکا استفاده کنیم
منم واقعاًٌ آرزوم اینه که خدا کمک کنه این دوستی ها پایدار باشه تا خانوم شدنشون

mamanebaran
23 تیر 92 9:13
شیمای عزیزم منم درست از روی که دیدمت خیلی خیلی دلم براتون تنگ تر میشه وای خدا جونم درینا رو که دیگه نگو دلم میخواست محکم بغلش کنم اما یه ذره می کشیدم ، فداش بشم که تندی میومد بغل من ، الهی هیچ وقت این روزا قشنگتو از ما دریغ نکن و هیچوقت این دوستای پاک رو از ما نگیر ، به انید دیدن دوباره روی ماهتون

وافعاً تک تک کلماتی که گفتی حرف دل منم هست خوشحالم از اینهمه حس مشترک منم بی صبرانه منتظر دیدارهای بعدی ام امیدوارم با بزرگتر شدنشون دیدن همدیگه راحت تر هم بشه
mamanebaran
23 تیر 92 9:15
راستی شیما جونم یه عذر خواهی جانانه به خاطر تاخیر تو ارسال عکسا ببخشا باید قبل از اینکه ست جدید رو میذاشتی عکسارو برات می فرستادم ، بازم خیلی خیلی شرمنده

عزیزم این چه حرفیه شما و آقا و منصور زحمت کشیدین کلی عکس انداختین ببخشید که من باعث شدم تو دردسر بیفتی گفتم که هر وقت که شد شاید یه بهونه ای بشه برای دیدار مجدد
مامان مهبد كوچولو
23 تیر 92 9:43
واااااااااي چقدر خوب و لذت بخش بوده روزهاي كشدار تابستونتون . اون وسط ها موقع خوشگذروني هاتون جاي ما هم خالي كنيد . ايشالله كه يه روز هم من بتونم روي ماه شيما و درينا و فاطمه و باران رو ببينم دوستتون دارم و اميدوارم كه همه ي لحظه هاتون پر باشه از اين خوشبختي هاي محال

مهدیه جونم به جون خودم اون روز داشتم به مامان آرمیتا که خیلی نمیشناستت میگفتم یکی دیگه از مامانا و نی نی هایی که دوست دارم ببینم شما این هر وقت اومدین سمت تهران حتماً حتماً خبرمون کنین نمی آین میخواین با بیایم

مامان بنيتا
23 تیر 92 18:13
اميدوارم دوستي هاي خوبتون پايدار باشه باشه
براي دريناي نازم و دوستاي ملوسش

ممنون عزیزم شما هم جز دوستای خوب ما هستین که امیدوارم ببینمتون
مامان آروین (مریم)
24 تیر 92 7:52
واقعا قلم پرقدرت و با احساسی دارین .... هرمرنبه که مطلبی رو مینویسید چندین مرتبه مرورش میکنم ..... و داشتن قلم با احساس ، قلبی مهربون میخواد که شما صاحبش هستین ....
دیدار دوستیتون رو خیلی خوب توصیف کردین ........
عاشق وروجکهاتون هستم .
جمع دوستیتون پایدار و سبز

ممنون عزیزم شما هم با احساس قشنگ خودت خوندی و خوشحالم که به دلت نشسته
ممنون از دعای خیلی خوبت
از اینکه دوستای خوبی مثل شما از شهرای دیگه ایران هم دارم خیلی خوشحالم
1 آشنا
24 تیر 92 15:56
shoma kheli kheyli nazi khanum kuchuloOOOOOOOOOOOOOOOOOOO