اون قدیما...
یادمه قدیما آشپزخونه ها دیوار داشت ، دیوارشم در داشت . واردش که میشدی کابینتا اغلب فلزی بود ، کشوها ریلی نبود که راحت باز و بسته شه یه فشار کوچیک لازم داشت........ حداقل....... یه تق و توقی داشت آدم میفهمید داره باز و بسته میشه ..... مهمتر از همه یخچال سبزا..... یا بعدها سفیدا....... یه قفل داشت که الان میفهمم چه تکنولوژیه مفیدی بود ..... حالا چی....... نه دری نه پیکری....... دخترکمون صاف سرشون میندازه میاد تو قلمرو حکومت من...... کشو و کابینت که دیگه عادیه و قابل گفتن نیست منم با روبان های قرمز بسته بودمشون تازه جذاب ترم شده بود براش
مشکل من چیز دیگه ایه وروجک یه دستش و میگیره به دستگیره در فر و اهرم میکنه و با دست دیگه در یخچال و محکم میکشه باز میکنه دیگه بقیه اش و خودتون تصور کنید برای خودش بستنی بر میداره باز میکنه میخوره هر چند خیلی بامزه دستشو میگیره زیرش که نریزه ولی خب مبل و فرشم بی نصیب نمیذاره . سبد میوه رو بر میداره میچینه رو زمین. عاشق خرماس چند تا پشت هم میخوره ماشالا
چند روز پیش تخم مرغ طبقه پایین بود دیدم بدجوری هدف قرارشون داده .ظرف رب گوجه فرنگی رو بر میداره درش و باز میکنه با ملچ مولوچ میخوره . سس ها که دیگه نگو میگیره بغلش انگار عروسکن .
خلاصه که انقدر دلم به این یخچال یه بار موتور سوخته ی تحریم شده ی با نوسان دلار بالا پایین رفته ..... سوخت که لازم دیدم یه پست بذارم محض شرمندگی
پی نوشت 1 مخصوص درینا : یعنی اگر این مورد وروجک بازی رو تو وبلاگت یادگاری نمیذاشتم بدجوری رو دلم میموند
میریم سراغ یه تعداد عکس با شرح و بدون شرح
تصاویری از گردش های دخترک ، همون قهرمان همیشگی قصه زندگی ما
یه روز خوب که قول عکساشو داده بودم ..... مامانا با دخترا
باران نازم با ذوقش برای دیدن آب
بدون شرح
سوارکارای حرفه ای
دقت دارین که درینا تو هیچ عکسی به دوربین نگاه نمیکنه
دهکده آبی پارس ..... چه داستانی داشتیم اونروز خودش نیازمند یه پست جداگانه اس . چون مسائل امنیتی بدجوری رعایت میشد اصلاً امکان بردن دوربین به داخل نبود از صبح تا 7 شب اونجا بودیم و دخترک پا به پای ما آب بازی کرد و لذت برد ( درگوشی : یه دوساعتی در خدمت درینا خانوم بودم و نا امید شدم از بازی کردن و داشتم خودمو قانع میکردم که من یه فرشته دارم که باید با دلش بالا پایین برم و دل خودم و ضعف رفتنش واسه سرسره آبی رو بی خیال که عمه الناز ، فرشته همیشگی به دادم رسید و به اصرارش منم از هیجانات بی نصیب نموندم . خخخخخیییییییللللللللیییییی خوش گذشت )
درینا خانوم با شماام مامان جان منو ببین .....
بعللهههههه
چهارشنبه قرار وبلاگیمون
چش چش اببببوووو
پنجشنبه شب افطار خونه مادرجون بودیم ساعت 1 نصفه شب راه افتادیم به سمت شمال 4 صبح رسیدیم اینجاام یه فروشگاه تو شماله لباسا و کلاه خوشگل موشگلم سلیقه مامان سوسنه
درینای گرسنه و خواب آلو و بداخلاق
شهربازی امیر دو شب پیش
میگفتم چی سوار شدی ؟ میگفتی اسب
شهربازی با امیر علی چی میشه
همه زندگیم فدای این خندیدنت
قربونت برم که از هر بازی ای میخواستیم جدا شیم قبول میکردی .....
عزیز دلمی که به بدو بدو با امیر علی تو یه محوطه باز قانع بودی و از ته دل میخندیدی