خانواده ما....
همیشه سرو صداشون کنجکاوم میکرد ، دلم میخواست بدونم به چی میخندن .... چند نفرن... چند تا دخترن ، چند تا پسر .....
تو دلم میگفتم خوش به حالشون چه قدر من تنهاام کاش آرش بزرگتر از من بود اونوقت شاید اونم با دوستاش میومد خونه ، یا با هم میرفتیم بیرون و منم تو این جمعا قرار میگرفتم....کاش چند تا خواهر و برادر داشتم ..... .سکوت خونه ما در مقابل صدای خنده و شادی همسایه بغلی یه حس خاصی بهم میداد که باعث میشد به اتاقم و بالکن کوچکش و به آهنگایی از خواننده محبوبم پناه ببرم ... چه روزایی بود یه دختر 15 ، 16 ساله در آرزوی یه جمع صمیمی و بی غل و غش
حالا بعد از گذشت حدود 12 سال به لطف خدای همیشه خوبم رویاهای نوجوونیم به واقعیت تبدیل شدن ...........دیشب وقتی داشتیم از مراسم بله برون اشکان برمیگشتیم ، احساس سبکی میکردم، و خوشحال و ذوق زده از داشتن خانواده ای که روز به روز بزرگتر میشه .... ....خوشحال از اینکه وقتی دور هم جمع میشیم صدای خندمون تا چند تا خونه اونورتر میره ..... و خوشحال تر از اینکه یه دختر معصوم و دوست داشتنی مهمون قلب مهربون_ برادر همسرم شده.
دیشب زحمت کشیده بودن و ما رو برای افطار دعوت کردن ، قطع شدن برق منطقه و سوال بامزه درینا که میگفت برقا رفته؟؟؟ !!!! به قول خشایار خاطره ای شد....... این که درینا تو تاریکی که چشم چشم و نمیدید ، ظرف زیتون و وسط سفره دید و خودش و حسابی کشید تا موفق شد یه دونه برداره یا اینکه وسط مراسم عکس انداختن .... میگه مامان میخوابه .....بایه(بالش) و در مقابل تعجب من خودش دست به کار میشه و کوسن مبل صاحبخانه رو بر میداره و تازه به منم اصرار میکنه که مامان بخواب ، هم برای من خاطره شد .....
اینکه من خیلی شیک و مجلسی براش پیشبند یه بار مصرف گرفته بودم و دخترم و عروسکی فرض کرده بودم که میشینه و به تمهیدات من عمل میکنه و بعد از گذشت چند ثانیه پارش کرد و خودش میچرخید و از خودش پذیرایی میکرد و البته اصلاً لباسشم کثیف نکرد ، هم تجربه ی جالبی شد .
کاممون رو با شیرینی دستپخت تازه عروس شیرین تر کردیم ، واقعاً خوشمزه بود و و من باز برای اشکان خوشحال تر...... جای خشایارمون هم خالی بود چون یه 20 دقیقه ای حضور داشت و بعد به اجبار به میادین ورزشی مسابقات جام رمضان پیوست .... بعد هم برای جبران کم بودنش منه کارمند_ همیشه دارای کمبود خواب رو یک نصفه شب تو کل خیابونای تهران چرخوند تا بالاخره رضایت داد چیزی بخوریم و بگه حالا تعریف کن چه خبر .......
مادر همسر هم به گفته خودش دیگه شبها با خیال آسوده ای میخوابه چون پسر سی و سه ساله اش بالاخره داماد شد .......
جای محمدرضا هم خیلی خالی بود البته میدونیم که جای همگی ما تو ترکیه خیلی خالی تره
پایکوبی نوشت : درسته که اونجا رومون نشد اما موقع برگشت حسابی از خجالت دلمون دراومدیم ، دست زدیم و درجا رقصیدیم و از قر و اداهای دخترک هم لذت بردیم .
امیر علی ، آرینا برادرزاده عروس خانوم ، آقای داماد و درینا
عمو آرش - خاله نسرین - امیر علی - من و درینا - مامان سوسن - عروس خانوم - آقای داماد - عمه الناز
با آرزوی پایداری جمع خوب خانوادگی