درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

حرفهای جامانده - برگ اول

1391/5/11 14:42
451 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقت بود که بهت فکر می کردم ، شاید حتی قبل از ازدواج شاید از روزهای اول آشنایی ، شاید .... بعد از ازدواج تصمیم گرفتیم چند سالی دست نگه داریم تا همه شرایط آماده بشه وقتی یه سال گذشت نتونستم طاقت بیارم نه اینکه هول باشم نه ... نمی دونم چرا فکر میکردم ...یعنی میترسیدم که خدا من و لایق ندونه . برای اینکه خیال خودمو راحت کنم رفتم دکتر .بعد از انجام آزمایشات گفت مشکل خاصی نداری ولی اینطوری نمیشه پیش بینی کرد . خیلی با خودم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تو شرایط نا آماده داشته باشمت خیلی بهتر از ترس از نداشتنته . با بابایی در میون گذاشتم با من هم عقیده بود . از اون به بعد کارم شد انتظار ، انتظار ، انتظار بدون اینکه به کسی بگم تصمیمم چیه ،حتی مادرم. ترس پر رنگ و پر رنگ تر می شد ، هر کی بهم می گفت ، می گفتم زوده اما تو دلم می گفتم نه دروغ گفتم دیره. درحالی که چند ماه بیشتر نگذشته بود روز به روز امیدم کمتر می شد . دکتر بهم قرص های اسید فولیک داده بود که شروع کنم اما من نمی خوردم نمی دونم چی شد یه دفعه یه حسی بهم گفت شروع کن . چند روز بود تو دلم یه لرزشی احساس می کردم.

 9 بهمن سال 89 بود وقتی از آزمایشگاه نیک تو میدان ملت بیرون اومدم اشکام و پاک کردم که کسی نبینه بابایی داشت با تلفن صحبت می کرد جلوش وایسادم و زل زدم بهش وقتی تلفن و قطع کرد پرسید چی شد ؟ منم با یه احساسی که صد سال دیگه هم نمی تونم توصیفش کنم گفتم مثبته. هنوز صورت بابا که هم خوشحال بود و هم شگفت زده جلو چشممه تو یه پارک نزدیک اونجا نشستیم و من از خوشحالی گریه کردم . رفتیم خونه مامان بزرگ سوسن که نزدیک بود اونجا خبر اومدنت رو دادیم .عمه الناز ، مامان بزرگ و عمو محمدرضا خوشحال شدن . شیرینی گرفتیم . فرداش اولین کاری که کردم مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم دکتر . هنوز به مامان خودم چیزی نگفته بودم خیلی دلهره داشتم نمی دونم این دلشوره به خاطر چی بود تو مطب دکتر دستام یخ بود انگار می خوان سرمو ببرن. انتظار تموم شد دکتر سونوگرافی کرد ، ندیدت ... وای باورم نمی شد گفت 2 هفته دیگه بیا نمی فهمیدم یعنی چی بلاخره داشتمت یا نداشتمت ؟ گیج و گنگ برگشتم خونه به مامان فاطمه زنگ زدم خودم و کنترل کردم و بهش خبر و دادم و البته گفتم به کسی فعلاً نگه تا دو هفته دیگه. بعدها بهم گفت وقتی تلفن و قطع کردی تا 2 – 3 ساعت حالت عادی نداشتم و از خوشحالی تو بهت بودم و باور نمی کردم . گریه کردم . از فرداش لابه لای کارم افتادم به جون اینترنت خیلی گشتم ، یافته هام امیدوار کننده نبود احتمال بارداری خارج از رحم وجود داشت ، خدا می دونه که دو هفته به من چی گذشت دفعه بعد با بابایی رفتیم باورم نمی شد..... پیش خودم بودی عزیزم نزدیکتر از هر چیز و هر کس . دنیا رو بهم دادن هر دو خوشحال برگشتیم . چند روز بعد عمو آرش و خاله نسرین و دیدیم بابا به روش خودش سورپریزشون کرد و بهشون گفت .واکنش خاله نسرین و فراموش نمی کنم که از خوشحالی اومدن نی نی من و بغل کرد و چشماش پر از اشک شد . یواش یواش همه فهمیدن و تعجب می کردن و می گفتن تو که می گفتی زوده خب ما اینیم دیگه . چون دوست نداشتم گزارش لحظه به لحظه به همه بدم که خبری هست یا نه..... ادامه دارد .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان آناهل
12 مرداد 91 16:54
سلام به مامان و بابای مهربون درینا و همینطور درینای عزیز.وب قشنگی دارید . پر از محبت و عشق. امیدوارم همیشه کنار هم باشید و شاد. مامانی برای شما هم آرزو میکنم ارشد قبول بشی. باز هم به ما سر بزنید . فقط حیف که وبلاگ درینا جون عکس کم داشت . خیلی دوست داشتم بقیه عکسهاش رو هم ببینم .


مامان آناهل عزیز خیلی خوشحالم که برای وبلاگ دخترم نظر گذاشتین از آشناییتون خوشحالم حتماً عکسای درینارو تا چند روز آینده می ذارم . به دلیل مشغله کاری نتونستم .حتماً با دختر نازتون به ما سر بزنین خوشحال
می شیم
زهرا
13 مرداد 91 15:18
خیلی زیبا توصیف کردین اولین لحظات دیدار با درینا خانوم عزیز را. همیشه در کنار هم شاد باشید. التماس دعای فراوان مامان مهربون