درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

آخر هفته یک مادر

1391/5/14 15:08
337 بازدید
اشتراک گذاری

قبل از اینکه بیای آخر هفته ها یه جور دیگه بود ، گردش ، تفریح ، خرید و .... قبلاً اگر آخر هفته خونه می موندیم دلم می گرفت و به هر شکلی که شده یه برنامه جور می کردیم ، اما از وقتی که با وجود تو گل یک دونه ام می رم سرکار آخر هفته ها تبدیل به غنیمتی شده که بیشتر کنارت باشم که گرمای وجودت رو به دلم پیوند بزنم ، برای روزای بعدی که نمی بینمت . عطر تنت رو ذخیره کنم برای ساعاتی از روز که پیشت نیستم . تو عمق چشمات غرق بشم و انقدر ببوسمت که خسته بشی و اعتراض کنی . حالا دیگه فرقی نمی کنه کجا باشم ، خونه ، بیرون ، مهمونی .... مهم اینکه من و شما و بابایی سه تایی باهم باشیم و از کنار هم بودن لذت ببریم . دیگه فرقی نمی کنه که آشناهامون و آخرین بار کی دیدیم مهم اینکه دلم سیراب بشه از دیدن روی ماهت . دیگه مهم نیست چیزی رو که لازم داشتم ، خریدم یا نه مهم اینکه گل سری رو که همرنگ لباست باشه برات پیدا کردم . چه قدر دنیای دو رو برم کوچیک شد ، چه قدر آرزوهام بزرگ شد .

.....پنجشنبه ای که گذشت از سر کار اومدیم خونه مامان فاطمه از اینکه وسط روز ما رو می دیدی حسابی ذوق زده بودی استراحت کوچولو کردیم و اومدیم خونه شام رو آماده کردیم تلویزیون دیدیم و یه عالمه بازی کردیم . من که چند روزیه متوجه شدم شما به رختخواب نرم علاقه زیادی داری در یک حرکت عجیب چند تا تشک آوردم وسط خونه و حسابی با هم روش بازی کردیم و غش غش خندیدیم ، وای که چه لحظات قشنگی بود تو از بازی لذت بردی و من از لذت تو غرق شادی شدم  . انگار بزرگترین تفریح دنیا رو انجام دادیم . خوابیدیم صبح زود طبق معمول ما رو بیدار کردی البته نمی خواستی اینکارو بکنی اما چون بابایی نصفه شب که بیدار شده بودی تو رو آورده بود پیش خودمون ، وقتی داشتی تلاش می کردی که از روی من رد شی و بری پایین تخت و شیطونی رو آغاز کنی ، بیدار شدیم . من شروع کردم به نظافت خونه و بابایی هم شما رو نشوند رو ماشینت و با کنترل تو خونه چرخوندت خیلی کیف کردی می خواستم پیادت کنم که یه اعتراض شدید کردی و منم پشیمون شدم . خیلی بامزه فرمون ماشین رو می چرخوندی . یه سری هم پیاده شدی و خودت ماشین و هل میدادی . منم با هر سختی ای بود تونستم بیشتر کارای خونه رو انجام بدم و خونه حسابی مرتب شد . شب افطاری خونه مادرجون (مامان بزرگ من ) دعوت داشتیم با هم رفتیم آب بازی بعد از حموم بابایی دست زد پشتت و گفت داغه من فکر کردم به خاطر گرمای بعد از حمومه و راستش زیاد توجه نکردم . بعد از افطار با یگانه دختر دایی من که دقیقاً یک سال ازت بزرگتره بازی کردی اون خیلی بامزه صدات می کرد :دیینا سوار روروئکت شده بود حالا شما اصلاً از این وسیله خوشت نمی آد ، ایندفعه رفته بودی با دو تا دستت روروئک و گرفته بودی. یگانه ام هلت می داد و می گفت دیینا بیو من خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما وقتی دیدم هل دادنا داره شدید می شه و داری تعادلت رو از دست می دی خیلی آروم از اونجا دورت کردم . همون موقعا بود که احساس کردیم بدنت گرمه ، بله تب کرده بودی چند بار هم پوشکت رو کثیف کرده بودی سریع بهت قطره استامینوفن دادم تا صبح چند بار از خواب بیدار شدی و ناله کردی . اصلاً نتونستم درست بخوابم می خواستم امروز بعد از ظهر ببرمت دکتر اما وقتی صبح رسیدم اینجا نتونستم طاقت بیارم فکر اینکه آب بدنت کم می شه  و داری  تو تب می سوزی داغونم می کرد . به بابا زنگ زدم که دستش درد نکنه سریع اومد و بردیمت دکتر . آقای دکتر گفت عفونته ، شربت داد و گفت تا یه هفته دیگه خوب می شه . ان شاء ا...

 خدایا کمک کن هیچوقت پاره تنم مریض نشه . خدایا می دونم من بنده گناهکاریم اما التماست می کنم من رو به وسیله پاره تنم تنبیه نکن . خدایا خودت مواظب هدیه ای که به من دادی باش حتی لمس گرمای بیش از حد بدنش دلم رو تا انتهای بودنم می سوزنه . خدایا تو که هیچ وقت تنهام نذاشتی ، برای بزرگ کردن درینا هم هیچوقت دستمو رها نکن .

عزیز دلم الان تو خونه مامان فاطمه احتمالاً خوابی و من تو محل کارم اشک می ریزم و برای وبلاگت خاطره می نویسم امیدوارم زودتر خوب بشی و همیشه سر حال باشی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

کوزه گر
14 مرداد 91 15:19
دوست عزیز سلام. جشنواره تزیین غذای کودک شروع شد. خوشحال میشم سر بزنید.
مامان باران
15 مرداد 91 9:55
سلام شيما جان من مامان باران هستم مرسي از اينكه اون پيامو برام فرستادي ، در مورد مقاله من اين مقاله رو تو سايت بارانم گذاشتم بازم خيلي ممنون ، منم دلم مي خواد باهاتون بيشتر آشنا بشم نازنينم با اجازه لينكتون مي كنم ، در ضمن درينا خيلي ناز و دوست داشتنيه


باعث افتخاره منم از آشنایی با شماخیلی خوشحالم
مامان باران
17 مرداد 91 10:50
سلام شيما جون ، ردنياي عزيزم چطورهع ، حالش بهتر شده ؟ خودت خوبي گلم ، زياد غصه نخور اين فرشته هاي كوچولو بعضي وقتا كه مريض مي شن مامانايي مثل من و شما كه نمي تونيم مرتب كنارشون باشيم رو خيلي غصه دار مي كنن ، من كاملاً شرايط شما رو درك مي كنم زياد ناراحت نباش اين مريض شدن ها شاد ما رو خيلي ناراحت كنه ولي آمادگي بدن فرشته ها مونو ميبره بالا يه وقتايي اين ويروسا خيلي هم بدنيست چون سيستم دفاعي كوچولو هاي مارو قوي تر مي كنن ،' از احوالات درينا جون حتماً با خبرم كن
نی نی والا
24 مرداد 91 16:15
ممنونم به وبلاگم سر زدی عزیزم . همیشه سلامت باشییییییییی