درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

همه گفتن بذار منم بگم .....

1391/5/25 15:28
400 بازدید
اشتراک گذاری

در تمام این چند روزی که از وقوع زلزله مصیبت بار آذربایجان شرقی می گذره فقط دیدم و شنیدم و قلبم به در اومده و مواقعی در سکوت اشک ریختم هیچوقت اس ام اس یا پست مناسبتی نفرستادم و نذاشتم همیشه مطالب بقیه رو خوندم . اینبارم تو وبلاگ های مختلف چرخیدم و عکسها و مطالب درد آوری رو دیدم و تو دلم غصه خوردم . منم زیر پام لرزید ،‌منم دلم لرزید از دیدن غم هموطنامون . عزیز دل مامان وقتی می شنیدم خیلی سال پیش رودبار زلزله اومده میگفتم چه بد . از زلزله اردبیل صحنه های مبهمی که تلویزیون نشون می داد تو ذهنم مونده .زلزله بم رو با جزئیات به خاطر دارم . اما اینبار این زلزله با همه اتفاقات بد دنیا فرق داره می دونی چرا گلم آخه الان من یه مادرم الان تازه می فهمم غم یه مادر بدون فرزند رو الان می فهمم درد یه فرزند بدون مادر رو  الهی بمیرم مامان الهی بمیرم برای غصه دلشون .دیروز عکس یه منظره رو دیدم عکس یه تپه خالی از سکنه نمی دونم چی بهم جرات داد که تو دلم به خدا بگم نمی شه این اتفاقای طبیعی زمین تو این قسمت ها بیفته ؟‌می دونم در حکمت خدا هیچ حرفی نیست اما چه کار کنم با این همه اتفاقات و دلایل ضد و نقیض . وقتی عکس بچه ای رو می بینم که از زیر آوار در اومده و دیگه جانی برای شیرین زبانی نداره هیچ منطق و حکمتی به کمک عقل ناقصم نمی آد . مامان جان، دارم از عذاب وجدان می میرم این روزها وقتی غذا می خورم عذاب وجدان دارم وقتی می خندم عذاب وجدان دارم نمی تونم تو تعطیلات عید فطر به مسافرت شمال فکر کنم . دارم از یه ترس و غم مبهم دیوونه می شم ای کاش می شد همه با هم تو یه لحظه دستامون و می بردیم بالا و به خدا التماس می کردیم و به بزرگیش قسمش می دادیم که به هموطنامون صبر بده و همه ما رو از بلا و مصیبت دور کنه . مامان جان از ته دلم دعا می کنم وقتی به امید خدا بزرگ شدی و این پست رو خوندی مثل من فقط بگی چه بد و دیگه هیچ تصویر و خاطره ای از این اتفاق ها برای نسل شما وجود نداشته باشه .  دیگه هیچ کاشانه ای نلرزه . آمین ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ریحان عسلی
25 مرداد 91 18:26
سلام خیلی قشنگ نوشتی ، خدا دینا جونو براتون نگه داره و سایتون بالا سرش باشه مرسی که به ما سر زدید عزیزم
مامان ریحان عسلی
25 مرداد 91 18:27
ببخش ر درینا رو جا انداختم درینا جون
مامان باران
28 مرداد 91 8:53
سلام شيما جو.ن ، چقدر زيبا توصيف كرده بودي حس مادر شدن رو ، دقيقاً همينطوره ، وقتي كه مادر باشي همه چيز فرق مي كنه ، نگاهت به تمام مسائل اطراف طور ديگه اي ميشه ، ميدوني چرا؟ چون تو مادري
مامان باران
31 مرداد 91 15:13
سلام شيما جون ، دريناي عزيزم چطوره ، حالش خوبه ، نازنين در مورد مطلبي كه نوشتي واقعاً حق داري و همه ما زماني كه مادر ميشيم احساساتمون تغيير مي كنه ، هر اتفاق ناگواري كه براي هم نوعامون مي افته بيشتر از قبل ما رو ياد زندگي خودمون ميندازه ، منم دقيقاً مثل خودت فكر مي كنم ولي چاره اي نيست زندگي ادامه داره ، دريناي گلمو ببوس
الناز
6 شهریور 91 14:13