درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

روز شمار تا تولد یکسالگی عشقم

1391/7/10 16:13
591 بازدید
اشتراک گذاری

از روز دوشنبه کلی برنامه ریزی کرده بودم که کارهای نظافت کلی خونه رو که یه جور خونه تکونیه سه شنبه و چهارشنبه که تعطیله به همراه بابایی که قول داده بود کمک می کنه انجام بدیم ،‌اما چی بگم که برنامه ریزیم به درد خودم می خورد چون هیچ چیز اونطوری که فکر می کردم پیش نرفت.....

 

......یک کم خرید کردیم و سه شنبه ساعت ٨ شب رسیدیم خونه قرار بود مامان بزرگ سوسن اینا بیان خونمون . وسط راه عمه الناز زنگ زد و گفت مامان تازه از شمال برگشته خسته اس ما فردا که تعطیله میایم منم گفتم باشه هر طور که راحتین با خودم گفتم غریبه که نیستن حالا اگر وسط کارم بود و خونه هم به هم ریخته بود اشکال نداره . می خواستم یواش یواش شروع کنم به مرتب کردن خونه که بابایی ساز پیتزا درست کردن زد منم راستش نمی خواستم بزنم تو ذوقش و با این حال که می دونستم خیلی وقت گیره مخالفت نکردم . بابای خودم زنگ زد که شب تا ساعت چند بیدارید من آخر شب میام بهتون یه سر می زنم ... از اونجایی که بابام خیلی بد قوله می دونستم رفت ٢ نصفه شب بیاد حالا اون موقع اومدن بابابزرگت و تنها اومدنشو و بقیه چیزهای غیر عادی مربوط بهش داستان مفصلی داره که جاش تو وبلاگ شما نیست مربوط می شه به خاطرات خودم . بگذریم ... باز گفتم اشکال نداره بابام که غریبه نیست من کارام و شروع می کنم حالا اگه این وسط بابام هم اومد اشکال نداره .... من درگیر نق نق شما شده بودم که بابایی گفت یه چیزی کم داره باید بره مغازه وقتی برگشت با خوشحالی و البته کمی تعجب گفت آرش زنگ زده بود دارن میان اینجا منو میگی داشتم شاخ در می آوردم بدون خبر قبلی ساعت  ٩ شب من خسته و داغون خونه بهم ریخته و یه عالمه کار ... برای چند لحظه هنگ کردم که باید چه کار کنم . آخه من یه اخلاق خیلی بد دارم دلم می خواد خونه مرتب باشه خودم مرتب باشم وسایل پذیرایی آماده باشه مهمون هم با خبر قبلی بیاد وقتی یه کار غیر منتظره پیش میاد متاسفانه نمی تونم خودم رو مدیریت کنم و بهم میریزم البته به اصرار بابایی و تلاش خودم دارم کم کم بهتر می شم . خلاصه تو گریه می کردی و خوابت می اومد تو اتاقت بمب ترکونده بودن بابایی مشغول پیتزا درست کردن بود آشپزخونه شلوغ پلوغ بود تلفنی هم صحبت کرد و قرار شد مامان سوسن و عمه الناز و عمو اشکان و عمو محمدرضا هم بیان منم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که شما رو خوابوندم و در و بستم که کسی اتاقت رو نبینه بقیه وسایل رو گذاشتم زیر میز ناهار خوری که خیلی تابلو نباشه بعد هم رفتم به بابایی کمک کردم که حداقل کار اون زودتر تموم شه مشفول شستن ظزف ها بودم که یه تعداد از مهمونا اومدن و خلاصه سرت رو درد نیارم دیگه خودم رو زدم به بی خیالی ساعت ١٢ تازه پیتزاهای آماده شده رو همگی با هم خوردیم (بابایی با توجه به بیشتر شدن نفرات تعداد بیشتری پیتزا درست کرد ساعت یک یه گروه رفتن خونه مامان سوسن که نزدیک بود بخوابن . فردا صبحش یعنی دیروز مامان سوسن زنگ زد که بیاین خونه ما صبحونه بخورین و درینا رو بذارین اینجا و برین کاراتونو بکنین منم خوشحال شدم و رفتیم اونجا متاسفانه کلید رو تو خونه جا گذاشتیم اون یکی کلیدمون هم رو سوئیچ ماشین بود که ماشین رو هم بابای من صبح زود برده بود بابای من و دایی آرش ناهار اومدن خونه ما من ساعت ٣ شروع کردم به تمیز کردن خونه و ترجیح دادم شما رو هم تو خونه بخوابونم چون میدونستم اگر  اونجا بمونی می خوای همش عینک امیر علی رو برداری و هر دو تون اذیت می شین بابا هم بعد از کمی کمک ساعت ٦ رفت تمرین فوتبال منم تمام تلاشم رو کردم و تا آخر شب فقط تونستم سیر تا پیاز آشپزخونه رو تمیز کنم امروز هم اگر خدا بخواد بقیه اش رو تموم کنیم برای سفارش میز و صندلی بریم و فردا هم قراره یه مهمونی که باهاش خیلی تعارف داریم یعنی عمه بابا بیاد خونمون در نتیجه امشب جنازه هم بشم باید کارامو تموم کنم فردا صبح هم کارتهای تولد شما رو پخش کنیم و خریدهای مربوطه رو انجام بدیم اگر خیلی زرنگ باشم باید چند تا کاردستی رنگین کمانی هم درست کنم که خیلی مهمه و در ضمن دامن تو تو شما هم مونده که اونم خودش پروژه ایه . همه این کارا و خستگیهاش فدای یه لحظه خندیدنت و یه لحظه رضایتت . امیدوارم وقتی برای خودت خانومی شدی ازم راضی باشی ....

از امشب از تمام مراحل پشت صحنه تولدت یکی یکی عکس می گیرم .

* (راستی نمی دونم چرا خیلی دلم می خواد یکی از دوستای وبلاگیت یعنی باران گل و با مامان و باباش دعوت کنم تا بیشتر آشنا بشیم اما روم نمیشه فکر می کنم کار درستی نباشه )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان يزدان
25 شهریور 91 12:06
سلام درينا جون. به وبلاگ يزدان هم سر بزن و عكس هاي تولدش رو ببين.
baranemaman
25 شهریور 91 14:30
سلام شيما جون ، دريناي عزيزم چطوره ، خودت چطوري خانوم گل ، حسابي خسته نباشي اميدوارم همه چي همون طور كه دلت مي خواد پيش بره ، تولد درينا خانوم فرشته روي زمينتون هم مبارك باشه ، ضمن تشكر از اينكه ما رو قابل دونستي براي دعوت به تولد دريناي عزيزم ، با توجه به نيت قلبي و دوست داشتني كه نسبت به دريناي عزيزم دارم ، خيلي دلم مي خواست كه مي تونستم و مي اومدم ولي به خاطر درگيريهاي كاري كه دارم فقط در هفته يكروز رو تعطيلم و اونم كه خودت ميدوني كه يه آدم كارمند و مادر و همسر چقدر مي تونه كار داشته باشه ، به جاي حضور فيزيكي حضوري معنوي خودم و باران رو در اين دنياي مجازي برات به يادگار ميزارم ، شيماي عزيزم اميدوارم از دست من ناراحت نشي ، چون تو يكي از بهترين دوستاي وبلاگي من هستي و بهترين خاله دنيا براي بارانمممممممم بوس بوس


از اینکه من رو قابل می دونی ممنونم عزیزم دوستتون دارم .