میان مادرانگی و دخترانگی ....
دیروز روز عجیبی بود بین مادرانگی و دخترانگیم دست و پا می زدم.
تصور کنید خسته از یک روز کاری با ذهنی پر از مشغله و درگیر، فقظ ٤ روز مونده به تولد دختر یکی یدونتون با یه عالمه کار که فقط باید خودتون انجامش بدین و با یه لیست بلند بالا از برنامه ریزی ای که کردین و از همه مهمتر با یه دل پر از استرس و ذهن پرسشگری که مدام می پرسه آیا از پسش برمیام یا نه ؟ از محل کار می رسید خونه مادرتون که دخترتون رو بردارید و برین دنبال مشغله ها و زندگیتون . مثل همیشه می خواید همون جلوی در با مادرتون یه احوالپرسی سریع انجام بدید و بعد یه قربون صدقه طولانی مدت هم نثار دخترتون بکنید که می بینید مادر رنگ به رو نداره و مثل هر روز لبش خندون نیست . دلیلش رو می پرسی و می خوای مثل خیلی وقتای دیگه یه چیزی از خودت تجویز کنی که بهتر بشه . می بینی نه موضوع مهمتر از این حرفاس حالا دخترت داره تو بغلت دست و پا می زنه و گریه می کنه و همسرت جلوی در منتظرته و کوهی از کار رو سرت ریخته و وقت داره می گذره و مادرت هم داره از درد معده و کمر به خودش می پیچه دختر رو به پدر می سپری و همینطور که صدای گریه اش از توی کوچه تم صحبتاتونه و نگرانشی که چی شده ، به مادرت پیشنهاد می دی و می گی بیا بریم دکتر بعد هم تو دلت آرزو می کنی که ای کاش انقدر درد نداشت که نیاز به دکتر داشته باشه . مادر هم که از همه عالم بیشتر درکت می کنه و می دونه تو دلت چی میگذره زیر بار نمی ره و مرتب می گه خوب می شم. بعد از چند بار اصرار از طرف تو و انکار از طرف مادرت به زور دلت رو راضی می کنی که حتماً دکتر نمی خواد . می خوای خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و بری پی زندگیت که یه دفعه یه صدایی تو وجودت می گه چه کار داری می کنی فکر کردی فقط خودت مادری فکر کردی فقط خودت داری برای دخترت زحمت می کشی پس تکلیف این مادر چی می شه نکنه فکر کردی تو اولین مادری هستی که داری سعی می کنی برای دخترت بهرین تولد دنیا رو بگیری خودت که یادت نیست اما اونهمه عکس تو آلبومت نشون دهنده یه تولد قشنگ با حدود ٥٠ نفر مهمونه که ٢٦ سال پیش برگزار شده . صدای وجودتون بلند و بلندتر می شه بهتون یادآوری می کنه که دختر تو هم روزی مادر می شه و تو باز هم سعی می کنی براش فداکاری کنی مثل مادر خودت که با وجود کمر دردی که داره هر روز صبح با لبخندی گرم پذیرای دختر شیطون و پر تحرکته و هر روز بعد از ظهر با لبخند گرمتر مثل دسته گل تحویلت می ده و در فرصت کمی که در اختیارش می ذاری فقط از شیرین کاریهای دخترت تعریف می کنه نه از زحمتاش و خستگیهاش . دیگه طاقت نمی آرید و مادر رو با کمک همسر به نزدیکترین دکتر می برید و دخترت کلافه و خسته مرتب بهونه می گیره و برای لحظاتی از مادر بودن انصراف می دی و بعد از یکسال به دخترانگیت بر می گردی وقتی مادرت برای دکتر از مشکلاتش می گه تازه به خودت میای و دلت می لرزه که با این حال که روزی دوبار داری می بینیش چقدر ازش دور بودی که خیلی چیزا رو بهت نگفته و وقتی دکتر سرم براش تجویز می کنه باز هم به خاطر این که تو دیرت نشه طفره می ره و اونوقته که شما مخالفت می کنید و می گید حتماً سرم براش تجویز بشه و تو دلتون بهش می گین کجا رو دارم برم سریع برم که به کجا برسم ؟ اگر بخوام مادر خوبی باشم ،اول خودم باید دختر خوبی باشم . تو دلم بهش می گم خوب بودن برای تو که تمام جوونیت رو به پای ما گذاشتی و با غرور خرد شده ات به خاطر ما فداکاری کردی کمه . باید هوایت را بیشتر داشته باشم تا در هوایت به دخترم بیاموزم که مادر خوبی باشد .
دیروز دختر مادری بیمار بودم و مادر دختری بی تاب . هر دو را تا سر حد جان می پرستم خدایا کمکم کن به خاطر مادر بودنم ، کم از دختر بودنم نگذارم و از مادرانگی و دخترانگی هر دو به یک اندازه سیراب شوم .
پی نوشت : برنامه ریزیم یک روز عقب افتاد اما حالا راضیم که حداقل یک قدم کوچک برای مادرم برداشتم دعا کنید زودتر بهبود پیدا کند .....