درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

تلاش بی وقفه ما برای تولد دختر یکی یدونمون....

1391/7/10 16:13
524 بازدید
اشتراک گذاری

یادته بهت گفتم هیچ چیز طبق برنامه ریزی پیش نرفت و کارام مونده اونروز خیلی کلافه بودم اما خدا رو شکر پنجشنبه و جمعه تونستیم تا اندازه ای کارها رو پیش ببریم ....

....پنجشنبه ظهر با بابایی اومدیم دنبالت و با هم رفتیم خونه و بابایی مشغول آماده کردن پیتزا شد شاید برات سوال بشه باز هم پیتزا آره دیگه دخترم بابایی عزمش رو جزم کرده بود که یه پیتزای خوشمزه درست کنه و تجربیات دفعه قبلش رو اعمال کرد و واقعاً خیلی خوشمزه شد که البته به هزار ترفند به شما چیز دیگه ای برای خوردن دادیم . بعد از ناهار که ساعت ٥ بعد از ظهر آماده شده بود بابایی گفت یه استراحت کوچیک بکنیم و بعد کارا رو شروع کنیم . هر کاری کردم شما نخوابیدی و در همین گیر و دار مرتب استرسم برای انجام کارها داشت بیشتر می شد که خدا فرشته نجات فرستاد . مامان سوسن زنگ زد که درینا رو بیار پیش من خودتون کاراتون و بکنین و شب هم شام بیاید اینجا چون عمو آرش اینا هم قرار بود برن اونجا . بابایی هم که نتونسته بود بخوابه بیدار شد و باهم شما رو بردیم اونجا و برگشتیم خونه و شروع کردیم . آخه من به غیر از کارهای تولد شما اشتغال زایی کردم و تصمیم گرفتم قبل از تولدت یه خونه تکونی بکنم که وقتی مهمون میاد همه جا تمیز باشه . بابا هم انصافاً خیلی کمک کرد . هر چند که لا به لای کارا خودش به خودش زنگ تفریح می داد و شروع می کرد به نواختن ارگ . اتاق شما رو یه تغییرات کوچیک دادیم و خیلی خوشگل شد . اتاق خودمون هم همینطور و از قبل بهتر شد ، تند تند بیشتر کارا رو کردیم و با این حال که یک مقدار خرده کاری موند اما خدا رو شکر من خیلی راضی بودم . ساعت نزدیک ١١ اومدیم خونه مامان سوسن شما که طبق شواهد از ساعت ٨:٣٠ خوابیده بودی و خوشبختانه نه خودت اذیت شده بودی و نه بقیه رو اذیت کرده بودی . شام رو خوردیم و تا ساعت دو با عموها و عمه و خاله نسرین بازی جذاب ماقیا رو انجام دادیم . داشت دعوا می شدچشمک که تعطیلش کردیم و اومدیم خونه . روز جمعه برنامه این بود که من و شما و بابایی بریم کارتهای دعوت رو پخش کنیم و از فروشگاه مواد غذایی لازم رو خرید کنیم باز هم به پیشنهاد مامان سوسن شما رو بردیم اونجا و من با این حال که نگران بودم اما دیدم به صلاحه که همین کار رو بکنم. چند نفری نبودن به ٢-٣ نفر بیشتر نتونستیم کارت بدیم بیشتر خرید ها رو هم انجام دادیم و برگشتیم خونه . بعد از ظهر هم نزدیک خونه جشن بادبادکها بود که رفتیم و خوش گذشت . تا برگشتیم خونه و شما خوابیدی ساعت ٩:٣٠ شد من و بایایی شروع کردیم به درست کردن کاردستی ها با تم رنگین کمان برای دختر رنگین کمانیمون .تا ساعت نزدیک ٢ نصفه شب بیدار بودیم . صبح به بابایی گفتم چند سال دیگه این روزا و شبا تبدیل به خاطرات شیرینی میشه که از مرورشون لذت می بریم . الان هم می خوام کارهای باقیمونده رو لیست کنم خدا کنه همه چیز خوب پیش بره مامان جون خیلی نگرانم . راستی از شانس بد من دوربین خراب شده و نتونستم از پشت صحنه تولدت عکس بندازم بابایی قراره امروز ببره درستش کنه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

mamanebaran
28 شهریور 91 11:08
شيما عزيزم بدون تعارف مي گم اگه كاري از دستم بر مياد براي تولد گل دخترمون حتماً بهم بگو ، جدي مي گم عزيزم ، راستي اسمم فاطمه است ، درينا جونمو ببوس خانوم گل


مرسی عزیزم از این همه محبتت همین که به فکرمی یه دنیا ارزش داره قربونت برم که انقدر مهربونی
mamanebaran
28 شهریور 91 11:59
شيما جون وقت كردي يه سري به سايت باران بزن تازه آپ كردم


حسابی غافلگیرم کردی عزیزم کلی انرژی گرفتم مرسی یه دنیا ممنون