امروز و یه عالمه حرف و اتفاق
دختر عزیزم تولدت مبارک عشق مامان هنوز باورم نمی شه هنوز بعد از یکسال باورم نمیشه که خدا انقدر دوستم داشته که فرشته ای مثل تو رو بهم داده . دلم می خواست امروز پیشت بودم اما نشد صبج وقتی ازت جدا می شدم خواب بودی می خواستم بیدارت کنم و بگم مامانی من و شما پارسال یه همچین موقعی هنوز از هم جدا نشده بودیم ،اما انقدر ناز خوابیده بودی که دلم نیومد . می خواستم ساعت ٩:٤٠ دقیقه پیشت باشم تا باهات از یه خاطره مشترک حرف بزنم خاطره ای که مخصوص ما دو تاس و فقط و فقط ما دو تا اونجا بودیم . وای خدا جون چه کیفی داره یه دختر ناز داشته باشی که باهاشم یه خاطره مشترک دوتایی داشته باشی خدایا تا آخر دنیا شکرت ...
شاید بهتر بود یه تولد سه نفره می گرفتیم شاید اینظوری بیشتر حضور همدیگر و احساس می کردیم و این از هر هدیه و تولدی برات بهتر بود . اما از یه طرف هم دلم میخواست این شادی رو با همه تقسیم کنم . امروز صبح وقتی داشتم می اومدم سرکار دلم می خواست تو خیابون داد بزنم و بگم مردم امشب تولد درینای دردونمه همتون دعوتین همه خوشحال باشین مثل من .......
الان یه عالمه نگرانی دارم فردا مهمونی تولدته و ما کلی کار داریم بابا خشایارم همش در تکاپو و تدارک دستش درد نکنه می دونم وقتی می گی بابا خستگی اش از بین می ره .
کارهای اداریم هم مونده باید زودتر انجامشون بدم چون فردا مرخصی ام . امیدوارم تولدت قشنگ بشه .
راستی امروز بعدازظهر قراره با عمو محمدرضا و عمه الناز بری آتلیه به عنوان کادو تولدت برات یه تابلو آماده کنن . بازم نمی تونم کنارت باشم دلم ضعف می ره برای اینکه تو اون لحظات ببینمت بازم باید بخاطر کم دیدنت غصه بخورم .........اگر یک کم دیگه ادامه بدم اشکام می ریزه دلم نمی خواد روز تولد دخترم اشک بریزم ......
مامان جون با یه عالمه عکس به امید خدا برمی گردم . بازم می گم امیدوارم تو و خدای تو از من راضی باشید .