ماجرای سفر شمال ....
.....بلاخره بابایی با دوستش رفت . بذار برات از اول تعریف کنم .... بابا خشایار سالهای زیادیه که در پست دروازه بان فوتبال بازی می کنه چند سال اول یعنی سالهای نوجوانی و اوایل جوانی به شکل کاملاً حرفه ای و بعدها به دلیل خدمت سربازی و درس و کار و .... نیمه حرفه ای . اطرافیان اعتقاد دارن که اگر یه مدتی دوباره حرفه ای تمرین کنه می تونه خیلی سریع پیشرفت کنه اما خودش می گه برای تمرین حرفه ای باید وقت گذاشت که من با داشتن زن و زندگی و بچه این امکان رو ندارم ( در واقع داره از خود گذشتگی می کنه ) اما تمرینهای هفتگی رو با یه تیم منطقه ای کم و بیش ادامه می ده و تقریباً ٢ روز در هفته تمرینه و منم با این حال که یه وقتایی غر می زنم اما ته دلم خیلی راضیم که ورزش می کنه چون برای جسم و روحش مفیده . داستان شمال هم از این قراره که از ٤ سال پیش یکی از بزرگای تیم جوونا رو جمع می کنه می بره شمال ویلای سوپر لوکس خودش اونجا یه بازیه دوستانه با یه تیم شمالی انجام میدن و یه شب می مونن و حسابی تو سر و کله هم می زنن و خوش می گذرونن و بر می گردن در واقع یه جور اردو می رن . سال اول من خیلی اذیت شدم چون تازه ازدواج کرده بودیم و همه تعطیلات کنار هم بودیم خیلی برام سخت بود که بابایی بدون من بره . سال دوم سعی کردم تحمل کنم و چیزی نگم سال سوم یعنی پارسال شما ١٠ روز بود به دنیا اومده بودی و دوست داشتم نمی رفت و کنارم می موند . اما امسال با خودم فکر کردم بعد از این همه کار و تلاش روزانه و خستگی و فشار زندگی بهتره بره و ٢ روز تو چمع دوستاش باشه این بود که خودم بهش پیشنهاد دادم که با دوستاش بره و مسافرت خانوادگی رو کنسل کنیم و بذاریم برای هفته های بعد . بابا کلی تشکر کرد و طفلکی معذرت خواهی هم کرد و به امید خدا یک ساعت پیش راهی شد . اگر خدا بخواد من و شما و مامان فاطمه هم امشب باهم می ریم بیرون و کلی خوش می گذرونیم .(که البته حتماً جای خالی بابایی خیلی حس می شه ) حالا احساس خیلی حوبی دارم . چون خودم اصلاً شرایط مسافرت رو نداشتم و اگر می رفتم خوش نمی گذشت و دیگه اینکه برای بابایی هم بهتره .فقط دارم دعا می کنم به سلامت بره و برگرده تو هم براش دعا کن گلم .