درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

زندگی جاریست .....

1391/8/22 12:04
525 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از چند روز پر مشغله و البته تنبلی برای آپ کردن وبلاگ امروز یه تکونی به خودم دادم و گفتم بهتره اول وقتی تا در گیر کارای دیگه نشدم به وبلاگ دخترم بپردازم . به خودم گفتم اگر پس فردا دخترم بزرگ شد و ازم پرسید مامان من در سن یک سال و یک ماه و 12 روزگی تا حدودای ٢٥ روزگی چه کارایی کردم و اوضاع خانواده و جامعه و اطرافیان چه جوری بوده ،‌ چی جوابشو بدم ؟؟؟؟؟!!!!!! از این فکر تنم لرزید و پس لرزه ها باعث شد یه تکونی به انگشتام بدم و چند خطی محض یادآوری تایپ کنم . حالا موضوع اینجاس تو پست قبلی با هزار تا عذاب وجدان از دخترم اجازه گرفتم و یه چیز برای دل خودم نوشتم اولش فکر می کردم کار بیهوده ایه و هیچ کمکی نمی کنه ، بعد با خودم گفتم پشیمون می شم و پاکش می کنم ولی برعکس تفکرات من راهنمایی یه دوست که دلنوشتم  رو خونده بود خیلی کمکم کرد . همیشه فکر می کردم یکی از معیارهای دوست خوب اینه که حتماً ببینیش تو چشماش نگاه کنی ، تو چشمات نگاه کنه صدات و بشنوه و شیش دنگ حواسش به تو باشه بعد هم باهات همدردی کنه تا تو سبک شی اما ایندفعه یه تجربه جدید بود دوستی که هرگز ندیدمش و از لابه لای وبلاگ پربارش تا حدودی باهاش آشنایی پیدا کردم ، آناهتیای عزیزم با نوشتن چند خط کمک بزرگی به من کرد و من امروز احساس سبکی می کنم و تا یادم نرفته خاله فاطمه همکارم که یه خانوم دکتر تمام عیار خیلی کمکم می کنه و بهم خیلی اعتماد به نفس می ده عمه النازم که همیشه شنونده حرفای  منه مثل خواهرم می مونه ، یکی دیگه از دوستام مامان باران بهاری که با خودش و دخترش ،‌لطافت رو میشه احساس کرد   و بقیه دوستام که به ما سر می زنن ،‌همه و همه دلگرمی های روزمره زندگین ، منم تصمیم گرفتم روی موج حرکت کنم و برای این که حتماً تنی به آب بزنم و خودم رو خیس کنم اصرار نداشته باشم و در واقع به تماشای زلالی آب بشینم و از برکات خدا لذت ببرم ... برای اینکه حوصله خواننده ها سر نره تصمیم گرفتم اوضاع این روزها رو در قالب اپیزود بنویسم که اصلاً نمی دونم چه جوریه ولی خب یه کاریش می کنم ....

اپیزود اول ،‌خانواده سه نفری :

 شیما مادر خانواده ،‌ حسابی فکر درگیری داره امیدش به خداس . دلش می خواد مثبت فکر کنه تا اتفاقات مثبت هم براش رخ بده تمام تلاشش رو می کنه تا از نعمتهای خدا بهره ببره و همیشه شکر گذار سلامتیشونه . دلش می خواد ساعت کاریش کمتر باشه و بیشتر می تونست به دختر قصه یعنی درینا رسیدگی کنه و یه وقتایی هم بتونه با یه دوست ارتباط برقرار کنه . با خودش فکر می کنه مسیریه که انتخاب کرده و باید ادامه بده چون برای آینده دخترش خیلی بهتره و الان که جوونه باید تلاش کنه . یکی از دغدغه های فکریش اینه که به روز باشه و ادامه تحصیل بده که موکول کرده به سال آینده . برای کارای شخصی مثل آرایشگاه رفتن و ... همیشه وقت کم داره و دیگه بیشتر از این روش نمیشه به مامانش بگه از دخترش مراقبت کنه . با این حال که عاشق مهمون و رفت و آمد و مهمونیه سعی داره تا یه مدت نامعلومی دور اینا رو خط بکشه و بیشتر به مسائل داخلیشون بپردازه دلش می خواد تعطیلات خونه بمونه و لذت تو خونه بودن رو احساس کنه . البته یک کم تنوع طلبه و از برنامه های تفریحی پدر خانواده ،‌یعنی خشایار استقبال می کنه و سعی می کنه همراه باشه . فوق العاده سرماییه و عاشق آب و آفتابه  و از این که زمستون نزدیکه اصلاً خوشحال نیست . در کل تمام تلاشش رو می کنه که به پدر خانواده کمک کنه ، خدایی نکرده غر غر نکنه و روحیه ی مثبتی داشته باشه و صد البته دلش می خواد همیشه عشق و علاقه پدر خانواده رو احساس کنه و لذت ببره ....همه چیزو به خدا و بعد دست توانمند پدر خانواده سپرده ... درگوشی (‌گاهی وقتا یه فکرایی میاد تو سرش که زود میریزتشون دور )‌ . عاشق دختر یکی یه دونه س و مثل همه مادرا پره از آرزو

 

خشایار پدر خانواده ،‌حسابی فعال ،‌با پشتکار ،‌دلش می خواد به هر چیزی که فکر می کنه به دستش بیاره . از فروش وسایلی که داره مثل ماشین حتی برای خرید خونه بیزاره و تمام تلاشش رو می کنه که داشته هاش و از دست نده روحیات کاملاً مردانه اش همیشه مورد تحسین مادر خانواده اس . تصمیم داره تلاشش رو بیشتر کنه بالطبع ساعت کاریش هم بیشتر می شه از مادر خانواده می خواد که صبوری کنه . تو داره هیچ وقت ،‌هیچ کس متوجه مشکلاتش نمی شه فوق العاده با روحیه اس همیشه سعی می کنه مادر خانواده رو بخندونه جزئیات اخلاقی اش بسیار ریز و زیرکانه اس با نگاه تیزبین و ذهن خلاقش خیلی ها رو متعجب می کنه . از وقتی دختر خانواده بزرگ تر شده تلاشش چند برابر شده و انگیزه بیشتری پیدا کرده . به ادامه تحصیل جدی فکر می کنه دلش می خواد یه الگوی تمام عیار برای عسل بابایی باشه . عاشق خانواده اس ، کلمه خانواده از وقتی خودش رو شناخته براش مقدس بوده و به خاطرش همه کاری می کنه . به فوتبال علاقه زیادی داره و لابه لای همه درگیری های روزمره  یه جایی برای این علاقه هم باز می کنه . عاشق شیرینیه که به توصیه مادر خانواده چند وقتیه کمتر می خوره و می خره ... به موسیقی علاقه زیادی داره قبل از به دنیا اومدن دخترش یه ارگ حرفه ای خریده که حتماً تو این زمینه فعالیت کنه .. گیتارش هم تو اثاث کشی شکست .... تلاش می کنه مادر خانواده رو متوجه احساساتش بکنه اما همیشه می گه من عملم نشون دهنده ی احساساتمه که در گوشی ( راست می گه ... )‌ منتظره بریم خونه خودمون تا یه طراحی دکوراسیون اساسی انجام بده و کلی در این مورد صحبت می کنه . پاهای کوچولوی دخترش رو می بوسه و اینطوری عشق بی حدش رو نثارش می کنه . نه تو کارش نیست و در کل همراه همیشگیه .... 

درینا دختر خانواده ،‌ فوق العاده شیطون ،‌اما بی صدا ،‌همه متوجه این اخلاقش شدن ،‌ صفت شیرین چیزیه که خیلی ها در موردش به کار می برن ،‌خیلی تند و بامزه راه می ره کاملاً متوجه همه ی صحبتها می شه . بعضی وقتا که به نفعش نیست وانمود می کنه که نمی شنوه . یاد گرفته با انگشت اشاره هر چیزی رو که می خواد نشون می ده و می گه اونه . از مبل به راحتی بالا می ره و از اونجا به فتوحات بزرگتری مثل روی اپن آشپزخانه دست پیدا می کنه . کاملاً مامان و بابا رو هدفمند صدا می کنه و هر دفعه جوری می گه که انگار کار خیلی مهمی داره . علاقه خیلی خیلی زیادی به پیامهای بازرگانی داره و هر جا که باشه خودش رو می رسونه . تا سمت ماشین می ره به باباش نگاه می کنه و می گه نانای . تا تو ماشین می شینه در کنسول رو باز می کنه پنل ضبط رو می ده به بابایی و درخواست آهنگ شاد می کنه . وقتایی که دلش می خواد بره بیرون مانتو و روسری مامان فاطمه رو از تو کمد میاره و می ده دستش و می گه دد . وقتی مادر ظرف می شوره انقدر مامان مامان می کنه و به پای مادر خانواده می چسبه تا مجبور بشه بذارتش روی میز آشپزخونه . خنده فاتحانه اش به یه دنیا می ارزه . مادر خانواده جرات نداره در یخچال رو باز کنه چون در این صورت دختر باید حتماً بره داخل یخچال و دقایقی رو اونجا سپری کنه . مادر خانواده که از سرکار بر می گرده حتماً باید در کیفش رو باز کنه و تقریباً هیچ لوازم آرایش سالمی نداره به سرعت نور در کنترل ،‌انواع کرم ،‌ریمل و ..... رو باز می کنه . روز جمعه در تمیز کردن خونه به بقیه اعضای خانواده کمک کرده و هر چی پدر گفته مثل اینو بده به مامان اونو ببر تو اتاقت گوش داده . علاقه زیادی به آهنگ پیشواز موبایل مادر خانواده داره و با اشاره درخواست می کنه و صد البته که مادر باید براش برقصه و با دقت زیادی حرکات پا رو دنبال می کنه . زندگی رو لذت بخش کرده و خونه رو حسابی گرم کرده استیل بدن ‌،‌حرکات سریع و فرز ،‌پشتکار ،‌کنجکاوی ،‌ یک کمی لجبازی با چاشنی خوش اخلاقی نه گریه و جیع و تیز بینی را صد در صد از پدر به ارث برده و این کاملاً مشهوده .

اپیزود دوم :‌محل کار مادر خانواده

همه چیز آروم به نظر می آد واحد کار مادر خانواده عوض شده و یه پیشرفت بزرگ محسوب می شه با علاقه در محل کارش حاضر می شه و آماده برای یه عالمه کار مفیده . الان نسبت به خودش احساس رضایت می کنه . فقط ای کاش می تونست یک کم زودتر بره خونه . همه جویای احوال دردونه اش هستن

اپیزود سوم :‌محل کار پدر خانواده

شرایط اقتصادی جامعه تاثیر مستقیم خودش رو گذاشته بعد از رکود یک ماهه به تازگی رونق کمی گرفته که اونم خالی از استرس نیست . خدا رو شکر پدر خانواده برای هندل کردن بحران ساخته شده و با سابقه خوبی که تو محل کارش داره مورد اعتماد همه س . همیشه با افتخار از خونوادش در محل کارش تعریف می کنه .

اپیزود چهارم :‌اطرافیان مادر خانواده

از همه مهمتر مادر مادر خانواده یعنی مامان فاطمه ،‌ کمک خیلی بزرگی می کنه و از صبح تا بعد از ظهر از دختر خانواده نگهداری می کنه . کمر درد شدیدی داره و این موضوع خیلی شیمای داستان رو نگران کرده ... آرش داییه دختر خانواده ١٩ آذر به خدمت سربازی مشرف می شه کسی به روش نمی آره اما همه نگرانشن .. مادر خانواده دوستان زیادی نداره . یک دوست صمیمی دوران دانشگاه که به دلیل مشغله زیاد با هم ارتباط کمی دارن اما خیلی دوستش داره . یکی دو همکار در محل کار که روزگار رو در کنار هم می گذرونن که خاله فاطمه ،‌همون خانوم دکتر با مادر خانواده ارتباط خوبی داره ... یکی دو نفر هم همسران دوستان پدر خانواده که همنشین تفریحات گاه و بی گاه خانواده ان . دوستان وبلاگی که به حضور نامحسوسشون بدجوری عادت کرده .... با اقوامی مادری ارتباط نسبی و با اقوام پدری ارتباط خیلی کمی داره .

اپیزود پنجم : اطرافیان پدر خانواده

مادر ،‌خواهر و برادران عزیز که خوشبختانه همه با هم ارتباط صمیمانه ای دارن . مادر پدر و خواهر پدر و حتی برادران خیلی وقتا برای نگهداری و مراقبت دختر خانواده کمک زیادی می کنن دوستان زیاد پدر که بیشتر ورزشی هستند و با بعضی هاشون ارتباط دارند و به تفریح می پردازن. پس فردا یکیشون پدر می شه . اقوام مادری و پدری هر دو دور هستند و فقط با یکی دو تا از اقوام پدری که در دسترسن ارتباط برقرار می کنن .

و این داستان ادامه دارد ....... 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان مهبد كوچولو
22 آبان 91 12:25
سلام شيما جونم . اپيزودهات عالي بودن . خيلي شيرين نوشته بودي ، همش رو با دقت خوندم . ايشالا كه زندگيت هميشه جاري و خوشي هو در زندگيت جاري باشه . بيچاره مامان هاي ما كه بايد جور بچه هامون رو هم بكشن ، دغدغه ي منم مثل تو ساعت كاريم هست ، البته تو يه خوشبختي بزرگ داري كه با همكارت ( خانم دكتر ) رابطه ي خوبي داري ولي من با همكار هاي آقا ارتباط خوبي دارم و متاسفانه با يه خانومِ .... همكارم كه محيط كارم رو خيلي .......................................... ولش كن خيلي درد و دل كردم . اميدوارم كه هميشه شاد باشي . بازم برامون اپيزود بنويس .

مرسی از اینکه اینهمه تاییدم کردی . هنوز چیزی درددل نکردی . آره خدا رو شکر بر عکس محیط کار قبلی گوش شیطون کر اینجا خوبه .... امیدوارم محیط برات قابل تحمل بشه به هر حال من همیشه برای گوش کردن در خدمتم ...
مریم (مامان آرینا)
22 آبان 91 14:14
عزیزم چقدر خوب نوشتی من مطلب رمز دارتو نخوندم ونمیدونم مشکلتون چیه ولی عزیزم این دغدغه فکری که داری برای تمام مادرهای شاغل هست،منم با این که خونم بازم افکارم پریشونه فکر آینده آیا میتونم مادر خوبی باشم؟اصلا"مادر خوب چه معیارایی داره باورکن منم یه وقتایی خودمو فراموش میکنم،منم تو خونه دستی به کار دارم قبل از بارداری یه مزون کوچیک داشم که تعطیلش کردم والان تو خونه کم وبیش کار میکنم با اینکه کنار آرینام ولی یه وقتایی سرم شلوغه واز خودم ناراضیم ومیگم به آرینا نرسیدم،میگم آیا محبتم براش کافیه ؟بازیهایی که میکنم کافیه؟ولی خودم راضی نیستم خییییلی از خودم توقع دارم

کلا"به نظرم ماآدما بیشتر از اونچه در توانمونه از خودمون توقع داریم نمیخواستم مشکلاتمو برات بگم فقط میخواستم بدونی هممون تقریبا"یه دغدغه هایی داریم.
عزیز دلم بازم خییییلی خوبی خییییلی که اینقدر مهربونی و مثبت اندیش واقعا" مثبت اندیشی کمک بزرگی میکنه.
سرتو درد آوردم ببخشید ما تو هم چی موفق هستیم ومیشیم


مرسی عزیزم از اینکه وقت گذاشتی پست طولانی رو خوندی ترجیح می دم بهت سر بزنم و اونجا تبادل نظر کنم

آناهیتا مامانیه آرمیتا
22 آبان 91 15:31
عزیزم خیلی کامل وخوب ودوست داشتنی نوشتی
وکلی کیف کردم که اینهمه به من محبت داری واسمم روتوی وبلاگ دریناجونم نوشتی که یه روزبدونه یه خاله ای داشته که ندیده دوستش داشته وخوشحالم که حرفهام یه اثری داشته ممنون دوست خوبم
امیدوارم خانواده سه نفریتون باسلامت وشادی وهمینطورموفق وکاری درکنارهم خوشبخت بمونن

خیلی ممنون عزیزم چیزی که نوشتم عین واقعیت بود از دعای قشنگت هم خیلی ممنون
marjan
22 آبان 91 22:05
ای جون دلم!!!!!!!!!!!!!!!چی میتونم بگم؟جز اینکه برم زیر همین بارون قشنگ وبرای پایدار موندن مامان شیما ی داستان بابا خشایار مهربون ود رینا عسل آرزوی سلامی و جاودانگی کنم؟؟؟؟؟؟؟

مرسی عزیز دلم خانوم کوچولو تو همیشه به ما لطف داری
mamanebaran
23 آبان 91 10:00
شيماي عزيزم بازم مثل هميشه مطالبت بوي عشق ميده بوي محبت ميده ، بوي يه دوستي از جنس ناب آدميت ، همه رو به دقت خوندم و همه اين چيزارو تو ذهنم مجسم كردم ، اميدوارم كه هميشه همه چي برات عالي پيش بره و از دوست عزيزي كه انقدر باعث شده نظرت عوض شه خيلي خيلي ممنونم ، به نظر من اين دنياي مجازي از دنياي واقعي قشنگتره ، آدماشون با حرفاشون ، درد دلاشون ، خنده هاشون ، غصه هاشون ، از همه مهمتر فرشته هاشون همه چي قشنگو قشنگنه ، در مورد طرح اپيزودتم خيلي خيلي عالي بود . شيماي قصه مراقبت درينا و باباي درينا باش و سعي كن هميشه مثبت فكر كني و هر چيزي رو كه ميخواي هميشه با خودت تكرار كن و بدون كه به هر چيزي ايمان داشته باشي در زمان خودش برات اتفاق مي افته ، ميبوسمت عزيزم مراقب خودت باش

مرسی عزیزم از اینکه وقت گذاشتی این پست رو خوندی انقدر عاشق بارانی که آدم احساس می کنه عاشق همه دنیایی مهربونیت کاملاً قابل لمسه همیشه احساساتم رو برانگیخته می کنی و آدم و عاشق تر می کنی

خاله فاطمه
3 آذر 91 22:48
shima jan merc ke be yade mani va too commentet esmamo be niki yad mikoni vali vaghty migi ye khanoom dr e tamoom ayare ehsas mikonam 50 salame . manam daram koli chiz az to yad migiram va to ham kheili be man komak mikoni

خیلی خیلی ببخشید عزیزم . ایشالا درینا رو که بردیم شهربازی کلی عکس می اندازم و می ذارم تا یادش باشه خانوم دکتر ما خیلی خیلی جوون و خوشگله ..
فاطمه
8 آذر 91 9:27
عزیزم درینا که زد تو حال ما سرما خورد نشد ببریمش بچلونیمش.الانم که داری ازش تعریف میکنی من دلم ضعف رفته براش.تازه میرم آتلیه عکس میگیرم از خودم تو اونو بده بهش.

باشه منتظر عکس آتلیه هستیم . خدا رو شکر خوب شد تو این چند روز حتماً به برناممون می رسیم .