درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

یادش به خیر

1391/9/22 11:55
398 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح ، وقتی دایی آرش و بدرقه کردیم ،‌ مامان فاطمه و بابایی همراش رفتن و من به خاطر شما موندم خونه . پیش خودش یک کم گریه کردم ولی بعد از رفتنشون هق هق گریه امونم و برید . در عرض چند دقیقه تمام خاطراتمون اومد جلوی چشمم . انگار همین دیروز بود ،‌ من که درست ٣ سال و ٧ ماه داشتم ، یه بلوز و دامن سفید تور دار پوشیده بودم و با بابای خودم و مادرجون رفتیم بیمارستان دیدنش ، خیلی خوب یادمه که از پشت شیشه نشونم دادن و گفتن اون داداش کوچولوته . یادمه مسابقه آقای شهریاری رو نشون می داد ما دوتایی نگاه می کردیم . هر کی ماستش و زودتر می خورد برنده می شدو همه تو مسابقه می گفتن بخور بخور و شرکت کنندگان و تشویق می کردن . آرشم یاد گرفته بود می گفت اودور اودور شیما اودور نیشخندیادش بخیر که مترجمش بودم و هر چی می گفت من برای بقیه ترجمه می کردم ختی مامان بابام . یادش بخیر ظهرا که مامانم استراحت می کرد به ما سفارش می کرد سر و صدا نکنید ، باهم نجنگید . ما هم وقتی خواب بود بی صدا کتک کاری می کردیم نیشخند یادش بخیر وقتی کلاس پنجم رسید توپولی شده بود و همش بهش می گفتیم کم بخور لبخند، یادش بخیر وقتی ١٢ ساله بود و من ١٦ ساله بزرگترین راز زندگیمو بهش گفتم و از عشقی گفتم که الان شریکه زندگیمه و چه خوب رازداری کرد ( البته یه وقتایی تهدید می کرد چشمک). یادش بخیر دبیرستان که بود سرش شکست ، چه قدر من براش گریه کردم . یادش بخیر ١٦ ساله که بود دستش و تو کارخونه عموم با دستگاه برید ، چه قدر من براش گریه کردم . یادش بخیر یه بار آب جوش ریخت رو دستش من برای بیشتر شدن تحملش تا صبح صلوات فرستادم . یادش بخیر قبل از عروسیم مامانم می گفت شبا تو اتاقش گریه می کنه .‌یادش بخیر شب عروسیمون موقع خداحافظی مظلوم آخرین نفر وایساده بود .‌یادش بخیر موقع بدنیا اومدن درینا از صبح زود اومد بیمارستان و کنارم بود . خلاصه وقتی از تمام مراحل زندگیم یه صحنه می آد جلوی چشمم همه جا حضور دایی آرش پر رنگ احساس می کنم که نه ، حتماً خیلی کم براش خواهری کردم . ایشالا به سلامت برگرده و برای دامادیش همه کار بکنم و دختر گلمم حسابی تو عروسی داییش سنگ تموم بذاره

پی نوشت : امروز صبح ازش با لباس سربازی عکس انداختم ماشالا داداشم چارشونه و قد بلنده . کابل دوربین و نیاوردم فردا حتماً عکسش و می ذارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مریم (مامان آرینا)
22 آذر 91 12:47
چه خاطرات خوب و چه تلخیها وچه شیرینیهایی
امیدوارم داداشت همدمت و همراهت به سلامتی برگرده و این مرحله رو که منم ازش متنفرم رد کنه و وارد مراحل بعدی زندگی بشه

دوستم از اینکه با نظر گذاشتنت کمک میکنی به آروم شدنم واقعاً ممنونم منم از این مرحله متنفرم همسرم وقتی می خواست بره کلی اشک و آه و گریه داشتم . آرینای گلمو ببوس
آناهیتا مامانیه آرمیتا
22 آذر 91 13:03
خداپشت وپناهش باشه ایشالا همیشه این رابطه خوبتون پابرجاباشه عزیزم اشک به چشمام آوردی ..
آخی هم اسمه همسریه من هم هست داداش گلت باورکن زودمیگذره عزیزم بایه عالم خاطرات به یادموندنی برمیگرده
راستی شیماجون ۱۶سالت بودکه آشناشدی باآقای پدردریناگلی ؟ ! چه بامزه خیلی زوداقدام کردیاهمیشه شادوسلامت وسبزباشید

مرسی دوست خوبم خیلی خیلی خوشحالم می کنی وقتی برام نظر می ذاری دیدن اسمتم دلگرمی میده . ببخشید که ناراحتت کردم . جالب اینجاس برادر همسرم هم اسمش آرش هی باید بگیم آرش شما ، آرش ما آره ما قدمتمون به سال 80 بر می گرده یه 11 سالی هست درگیریم

مامان مهبد كوچولو
22 آذر 91 13:47
سلام عزيزم . ايشالله كه آرش ما به سلامتي بره سربازي و برگرده و دوران ِ شيريني رو تجربه كنه . خاطرات تلخ و شيرين بين خواهر و برادرها خيلي جالبه . اميدوارم كه هميشه براي هم خوب باشيد و در كنار هم ....
عزيزم ديگه گريه نكن به جاش دعاي خواهرانت رو بدرقه ي راهش كن . راستي چه عشق با قدمتي داريد با پدر درينا ؟؟؟!!! هميشه شاد باشيد . منتظر عكس داش آرش هستيم

قربونت برم مرسی از اینکه سر زدی و نظر گذاشتی دوست خوبم . چشم گریه نمی کنم . آره دیگه داریم فسیل می شیم
مامان بنیتا
22 آذر 91 16:43
سلام دوست خوش قلبم هر وقت نوشته هاتونو میخونم حس میکنم خیلی وقته همدیگرو میشناسیم وبا اینکه من برادر ندارم ولی کاملا درکت میکنم امیدوارم دوره خوب وخوشی داشته باشه وبه زودی برامون از دامادیش بنویسی درینا جونومو ببوسین

خیلی ممنون عزیزم از دعای خوبت . این حس نزدیکی حس عجیبیه که من خیلی بهش اعتقاد دارم وگرنه بین این همه وبلاگ به وبلاگ بنیتای گل یه دفعه ای سر نمی زدم منم از حضور گرمت و نظر قشنگت لذت می برم . بنیتای عسل و خوشتیپ و ببوس
لیلا مامان پرنیا
22 آذر 91 18:16
سلام دوست خوبم زیاد سخت نگیر خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکونی این روزها میگذره وبرای برادر مهربونت بهترین خاطره های زندگیش رقم میخوره امیدوارم همیشه شاد وبرقرار باشید
امروز یکی از دوستای خوبم برام یه پیغام گذاشت که خیلی دلگرم کننده بود گفت"تو تاریخ امروز که 12/12/12هستش هر ارزویی بکنی بر اورده میشه ومن هم ارزو ودعای همیشگیم که سلامتی وبرقراری تمام خانواده هاس رو کردم امیدوارم برای شما هم همین طور باشه.

ممنون که تو این تاریخ قشنگ برای همه دعا کردی ایشالا برای خودت و خونوادت همیشه سلامتی باشه ممنون از همدردیت و دعای خوبت پرنیای گلو ببوس

رضوانه
23 آذر 91 8:45
واقعا میتونم درک کنم دلتنگیتو منم یه داداش دارم که 4سال از خودم بزرگتره اصلا طاقت دوریشو ندارم خاطراتتونو که خوندم افتادم یاد خودمون واقعا یادش بخیر ایشالا بسلامتی وبا یه عالمه خاطره خوش برمیگرده این روزای سختم میگذره برای خودتو خونواده گلت بهترینها رو ارزو میکنم

خیلی خوشحالم که بعد از یه مدت بهمون سر زدی خدا برادرت رو همیشه برات حفظ کنه و ایشالا همیشه برای خودت و خونوادت سلامتی باشه
باران قلنبه
23 آذر 91 10:46
عزیزم خصوصی داری


مرسی
مامان سما
23 آذر 91 16:01
حسابی گریه کردم و متن و خوندم زود برمیگرده

ممنون عزیزم مرسی که به ما سر زدی
مامان سما
23 آذر 91 16:04
راستی منم 16 ساله بودم که عاشق شدم ولی الان که 30 سالمه دیوونه شم

چه خوب چقدر عالی خیلی خوشحال شدم ایشالا روز به روز عاشق تر باشین
marjan
24 آذر 91 13:39
الهی بگردم!بغضم گرفت ابجی شیما!انشالله که دایی آرش درینا طلا به سلامتی میره و به سلامتی برمیگرده!
اینقده زمان زود میگذره و روز برگشتنش زودی میرسه!
خوش بحال دایی آرش که همچین خواهر مهربونی داره!
آبجی شیما خصوصی داری

مرسی عزیزم تو همیشه به من لطف داری

هیراد و عمه لیلاش
24 آذر 91 14:51
سلام به دوست جونی عزیزم
یه خواهش کوچولو از شما دارم
من در مسابقه سوگواره محرم اتلیه سها شرکت کردم
ممنون میشم که به عکس من رای 5 امتیازی بدید
لطفا به وبلاگم بیایید ادرس مسابقه لینک در قسمت پست ثابت میباشد
قول میدم ٣٠ ثانیه بیشتر از وقت نازنینتونو نگیره
منتظرکمکتون هستم
راستی اگر قبلا به کوچولوی دیگه ای رای دادید میتونید دوباره برید و به هیراد جون رای بدید


چشم حتماً چه عمه مهربونی برای برادرزاده تبلیغات می کنه
عمه الناز
26 آذر 91 10:56
واااای شیما جونم حسابی گریه مو در آوردیا چون آرش شما واقعاً مثل دادشم و تو قلبمه خیلی دعا کردم براش. ایشالا چشم هم بذاریم برمیگرده پیشمون کچل ما باید بهش امید بدیم که براحتی این مرحله زندگیش و بگذرونه

آره دیگه اینم بخشی از زندگیه . اینروزا من دارم همه مدل زندگی رو تجربه می کنم یه جا اشکه یه جا لبخند . قشنگه ، راضیم . ممنون از تو که همیشه هستی و همراهی آرشم تو رو خیلی دوست داره . منم از این ارتباط و احساسات خیلی خیلی خوشحالم چیزی نیست که نصیب هر کسی بشه عشقم .
mamanebaran
26 آذر 91 11:01
سلام عزيزم ، الهي چقدر خوشم اومد از نوشتن اين خاطرات ، خيلي خيلي لحظه هاي قشنگي داشتين ، نازنينم نميگم دلتنگ نباش چون ميدونم ميشي نميگم نگران نباش چون ميدونم هستي پس ازت ميخوام كه صبور باشي و توكلت به خدا و اينكه در نبود آرش جون خيلي خيلي مراقب مامان باشي X: درينا جونم خوبه ؟ از طرف من حسابي ببوسش دلم خيلي براش تنگ شده X:

خیلی ممنون دوست خوبم منم خیلی دلتنگتم انگار خیلی دیدمت و الان یه مدتیه ندیدمت درینا هم خوبه ، می دونی که ، دلیل اصلیه هر روز بیدار شدن و تلاش کردنن . زندگی به همین دلتنگی ها و بودن نبودناش قشنگه ممنون که بهم انرژی می دی