یادش به خیر
امروز صبح ، وقتی دایی آرش و بدرقه کردیم ، مامان فاطمه و بابایی همراش رفتن و من به خاطر شما موندم خونه . پیش خودش یک کم گریه کردم ولی بعد از رفتنشون هق هق گریه امونم و برید . در عرض چند دقیقه تمام خاطراتمون اومد جلوی چشمم . انگار همین دیروز بود ، من که درست ٣ سال و ٧ ماه داشتم ، یه بلوز و دامن سفید تور دار پوشیده بودم و با بابای خودم و مادرجون رفتیم بیمارستان دیدنش ، خیلی خوب یادمه که از پشت شیشه نشونم دادن و گفتن اون داداش کوچولوته . یادمه مسابقه آقای شهریاری رو نشون می داد ما دوتایی نگاه می کردیم . هر کی ماستش و زودتر می خورد برنده می شدو همه تو مسابقه می گفتن بخور بخور و شرکت کنندگان و تشویق می کردن . آرشم یاد گرفته بود می گفت اودور اودور شیما اودور یادش بخیر که مترجمش بودم و هر چی می گفت من برای بقیه ترجمه می کردم ختی مامان بابام . یادش بخیر ظهرا که مامانم استراحت می کرد به ما سفارش می کرد سر و صدا نکنید ، باهم نجنگید . ما هم وقتی خواب بود بی صدا کتک کاری می کردیم یادش بخیر وقتی کلاس پنجم رسید توپولی شده بود و همش بهش می گفتیم کم بخور ، یادش بخیر وقتی ١٢ ساله بود و من ١٦ ساله بزرگترین راز زندگیمو بهش گفتم و از عشقی گفتم که الان شریکه زندگیمه و چه خوب رازداری کرد ( البته یه وقتایی تهدید می کرد ). یادش بخیر دبیرستان که بود سرش شکست ، چه قدر من براش گریه کردم . یادش بخیر ١٦ ساله که بود دستش و تو کارخونه عموم با دستگاه برید ، چه قدر من براش گریه کردم . یادش بخیر یه بار آب جوش ریخت رو دستش من برای بیشتر شدن تحملش تا صبح صلوات فرستادم . یادش بخیر قبل از عروسیم مامانم می گفت شبا تو اتاقش گریه می کنه .یادش بخیر شب عروسیمون موقع خداحافظی مظلوم آخرین نفر وایساده بود .یادش بخیر موقع بدنیا اومدن درینا از صبح زود اومد بیمارستان و کنارم بود . خلاصه وقتی از تمام مراحل زندگیم یه صحنه می آد جلوی چشمم همه جا حضور دایی آرش پر رنگ احساس می کنم که نه ، حتماً خیلی کم براش خواهری کردم . ایشالا به سلامت برگرده و برای دامادیش همه کار بکنم و دختر گلمم حسابی تو عروسی داییش سنگ تموم بذاره
پی نوشت : امروز صبح ازش با لباس سربازی عکس انداختم ماشالا داداشم چارشونه و قد بلنده . کابل دوربین و نیاوردم فردا حتماً عکسش و می ذارم