آخر هفته
قربونت برم دختر نازم که روز به روز بزرگتر میشی و کارای بامزه تر می کنی ،من که فرصت نمی کنم همه رو برات بنویسم ، اما تا جایی که بشه سعیمو می کنم . اول اینکه خانوم خانوما هر چند روز یه بار یه کلمه جدید میگه و هر چی اصرار می کنم تکرار کنی دیگه نمیگی تا وقتی که خودت بخوای مثلاً به ماست میگی ما به نمک میگی ممک انقدرم بامزه می گی که می خوام بخورمت . به عکس می گی عچس من نمیدونم اون چ وسطش دیگه چیه :)
پنجشنبه تولد مامان فاطمه بود بعد از ظهر من و شما و بابایی رفتیم بیرون که هم کیک بخریم ، هم کادو . چون دایی آرش هم نبود به مادرجون و دایی خودم هم گفتیم بیان تا شلوغتر بشه جای دایی شما خیلی خالی بود . قرار بود بیاد مرخصی اما نیومد . تولد خانوادگی و خوبی بود احساس کردم مامان فاطمه خیلی خوشحاله فقط دلتنگ آرش بود . شب قرار شد بمونیم اونجا بابایی باید تا خونه می رفت که لباسای تمرین فوتبالشو بیاره چون جمعه می خواست بره تمرین وقتی رفت زنگ زد گفت مثل اینکه دوستان مجرد دور هم جمع شدن و از متاهلین هم دعوت کردن می خواست بدونه اگه بره من ناراحت نمی شم؟ از اونجایی که همیشه با من تو همه چیز همراهه منم گقتم برو چون می دونستم دلش برای همچین جمعی تنگ شده . خلاصه من و شما و مامان فاطمه تنها بودیم و تا ساعت ٢ بازی می کردی و می خندیدی .
جمعه ساعت ١١ رفتیم دیدن دایی آرش کیک تولد و شام تولد هم براش بردیم که بخوره . کلی خوشحال بود البته تو ترافیک موندیم و دیر رسیدیم و من کلی حرص خوردم . اونجا با یه دختر کوچولو به نام آوا دوست شده بودی که خیلی ناز بود می دوییدی و منتظر می موندی تا بیاد دنبالت فرار کنی . قربونت برم که عاشق بازی با بچه هایی . موقع برگشت هم رفتیم نمایشگاه مبل یافت آباد آخرین روزش بود . حسابی آتیش سوزوندی ، یه غرفه هم برای بازی بچه ها بود که وقتی بردیمت خیلی ذوق کردی یه دختر بچهصورتشو نقاشی کرده بود وقتی دیدیش زدی زیر گریه الهی بمیرم خیلی ترسیدی منم به همین بهونه آوردمت بیرون وگرنه باید تا صبح اونجا می موندیم . واسه خودت راه می رفتی و سرتو مینداختی پایین می رفتی تو غرفه ها . بابایی که هم به خاطر کارش با بیشتر غرفه ها صحبت می کرد و کاتالوگاشونو می گرفت منم مونده بودم عکس بندازم یا نگهت دارم . البته مامان فاطمه هم بود اما برای شما وروجک یه لشگرم کمه اینم چند تا عکس از دو روز گذشته :
اولین عکسی که با دوربین جدید انداختم
اینجا خونه مامان فاطمه اس منتظری بابا ساعتشو به درخواست شما دربیاره و تحویل بده
رفته بودیم کیک بگیریم یه درخت کریسمس خوشگل بود بعدش دیدم عکس تار شده
طبق معمول بابا پیاده شده و شما نشستی سر جاش و هر چی گیرت میاد بر می داری
رفتیم مرکز خرید دنیای نور آب نما یه دفعه رفت بالا داری با تعجب نگاه می کنی و نشون می دی
استخر توپ نمایشگاه
شیطون از بابایی چی می خوای ؟
پدر در حال پرس و جو ،دختر در حال گشت و گذار تو غرفه ها با ذوق و خوشحالی
آرزوی همیشگیم سلامتی برای تو عزیز دلم .