اینروزهای فرشته 16 ماهه ....
اول از همه حسابی خوشحالیم چون فرشته کوچولومون دیروز ١٦ ماهش کامل شد و وارد ١٧ ماهگی شد .
حالا اینکه چرا من بی صبرانه منتظر کامل شدن ١٨ ماهگیشم برام جای سوال داره ؟
اینروزا دخترم حسابی خانوم شده و خوردنی
شیرین زبونی میکنه هر روز با یه کار جدید و یه کلمه جدید ما رو ذوق زده میکنه
مثلاً علاوه بر کلمه هایی که قبلاً گفته کلمه دایی رو میگه ما کلی کیف میکنیم
دیروز آب میخواست به جاش براش آبمیوه ریختم یک کم خورد قیافه اش و کج و کوله کرد گفت آب به نیست
دیشب کنترل و آورده میده به عموش میگه دک تو یعنی برنامه دکتر کپی
بهش میگم خرست و بیار دمش و بکش آهنگ بزنه از بین عروسکاش برش میداره و همه مراحلو انجام میده
آهنگ مورد علاقه اش اینروزا آره آره اندی ا_. تا میشینیم تو ماشین درخواست میکنه خم میشه صداشو زیاد میکنه و تا آهنگشو میزنه میگه او او او او ( آوای داخل آهنگ)
یه جا بند نمیشه شیطون بی صداس انرژی میگیره در حد تیم ملی
شبا به سختی میخوابه قبلاً ١٠ و ١١ خواب بود الان خوشبینانه اش ١٢و ١
تو ١٦ ماهگی ١٦ تا دندون داره فکر کنم نیش ها که همه باهم زده بیرون خیلی شبا اذیتش میکنه
یاد گرفته موقع راه رفتن از خودش ادا در میاره و پاشو میکشه رو زمین با این حرکتش حرص منو در می آره
چند بار منو درینا که خونه بودیم پیش اومده عمه اش اومده خونمون حالا معدود دفعاتی که کسی زنگ خونمونو میزنه ذوق زده میشه هول میشه تند تند میره سمت در و میگه عمه عمه
کنترل تلویزیون و میگره دستش با یه ژست خوردنی میخواد کانال عوض کنه دکمه اش و فشار میده اتفاقی نمی افته میکوبه به کف دستش که باطریش کار کنه:)
به اتاق خواب مامان بابا علاقه زیادی پیدا کرده تا در اتاق باز میشه هر جای خونه باشه خودشو میرسونه
به خوردنی هایی مثل یخ ،ترشی ،لواشک ، پفک که ممنوعه علاقه زیادی داره
خوشبختانه خوب غذا میخوره وقتی گرسنه اس کاملاً ما رو متوجه میکنه
با عکس انداختن مشکل داره و تا دوربین و میبینه میخواد نی نی ، یعنی خودشو ببینه میدونه توش پر از عکسای نی نیه
مفهوم شمارش رو به خوبی بلده البته آموزش خاصی ندیده فقط چند بار من براش انگشتامو شمردم . وقتی میگم بشمار انگشتای کوچولوشو باز میکنه یکی یکی میبنده همشم میگه دو دو دو . این کارو در مورد پول هم انجا میده
نمیدونم کی یاد گرفته وقتی سرفه میکنه جلوی دهنش رو بگیره کلی لذت میبرم از این کارش
گریه نمیکنه مگر این که بد جوری بخوره زمین ، یه مدتی انتظار داشت ما اون سطحی رو که بهش برخورد کرده بزنیم و می گفت دد . جالا این توقع از کجا ایجاد شده بود من نمیدونم خلاصه که به جاش خودشو حسابی می بوسم تا محبت و بیشتر از خشم یاد بگیره حالا دیگه فقط انتظار داره ببوسمش
چند روز پیش شال منو یه مدل عجیب غریبی پیچیده بود دور خودشو سرش بعد رفته بود جلوی در بای بای میکرد و می گقت دد .
وقتایی که خیلی خوابش میاد و دورش شلوغه هایپر اکتیو میشه یه حرکاتی میکنه دیدنی
براش انگلیسی حرف میزنم و مثلاً اسم و فامیلشو یه جا اعلام میکنم به عنوان یه شخص مهم کلی ذوق میکنه و میخنده برای خودم جالبه
حالا میریم سراغ روزمره ها و عکسا
هفته پیش خونه عمو سیامک یکی از دوستای بابا خشایار بودیم یه خانواده دیگه هم مهمون بودن یه دختر یک ساله داشتن خیلی آروم بود و هنوز راه نمیرفت درینا در مقابل اون کاملاً یه زلزله هفت ریشتری بود . برجهایی که نازنین دختر عمو سیامک میساخت و خراب میکرد مثلاً میخواست باهاش بازی کنه اون قهر میکرد میرفت میخوابید تازه میرفت بالاسرش با اصرار میخواست بلندش کنه . خلاصه کم نذاشت اون شب
قبل از رفتن هنوز آمادت نکرده بودم انقدر لپاتو مالیدی به بالش گل انداخته
داری با خنده میای دوربینو بگیری
خونه عمو سیامک با مامانه کات شده :)
تلاش برای رفتن تو سبد عروسکای نازنین
ادامه تلاش ....
موفق شدی مثل این که عروسکه جاتو تنگ کرده اونطوری نگاش میکنی :)
این بود مختصری از هفته گذشته
آخر این هفته حسابی کار داشتیم مامان یعنی اینجانب در یه حرکت چرخشی دارم یه کاری رو شروع میکنم برای کارم دارم از طبقه پایین مامان فاطمه استفاده میکنم بابا هم در یه حرکت فوق چرخشی کلید کرد که خودم کارم دکوراسیون داخلیه میخوام اونجا رو دیوار کوب و کف پوش کنم برات حالا از من انکار و از اون اصرار هفته پیش یه صبح تا شب با هم مذاکره کردیم دیدم تا حد زیادی مثل همیشه حق با باباییه خب پرچم صلح رو بالا بردم . از هفته پیش قرار بود آماده بشه با بدقولی مواجه شدیم رسید به این هفته حالا در نظر بگیر که بابا باز هم تو اون زمین فوتبال کذایی مچ پاش آسیب بدی دیده و یه هفته اس شبا خواب نداره بالطبع منم همینطور . کار پایین هم بود دیروز روز بردن جهیزیه دختر خالم بود و همه چیز حسابی قاطی پاطی بود استرس اینکه تو کارم با موفقیت مواجه میشم هم بیشتر اذیتم میکرد با یه عالمه کار دیگه پنجشنبه ظهر تصمیم گرفتم وسط همه کارا ببرمت سالن بازی که مامان آرمیتا عسل آدرس داده بود . حسابی بهت خوش گذشت دوتایی کلی با هم خوش گذروندیم و من خیلی روحیه و انرژی گرفته بودم . احساس میکردم یه کار مثبت کردم اونجا خلوت بود و به نظر خودم برای دفعه اول اینطوری بهتر بود .
ذوق زده ای از دیدن استخر توپ
آهنگ شاد پخش میشد یه ذره بازی میکردی یه ذره دست میزدی یه ذره می رقصیدی
داری آشنا میشی ببینی چیه
دیگه یاد گرفتی
حتماً باید از اون گوشه بری . این خیلی مهمه
به آرزوت رسیدی بالاخره از یه سر سره برعکس رفتی بالا
به نظرت اینجا یه کم تغییرات میخواد
اینو کجا بذارم خوب میشه ؟؟
آهان اینو میذارم اینور
خیلی بد چیده بودن اینطوری خوب شد (حالا مامان علاوه بر مرتب کردن خونه باید اینجارو هم مرتب کنه)
عاشق این قیافه خواب آلوتم
یک ساعت اونجا بودیم و من اصلاً متوجه نشدم چه جوری گذشت ازم پرسیدن چه جوری با اینجا آشنا شدین گفتم از طریق یکی از بچه ها گفتن کی ؟ گفتم آرمیتا عسل گفتن همونی که ازمون شال و کلاه خریده گفتم بله خیلی هم قشنگ بود . گفتن مامانش خیلی خانوم خوبیه گفتم بله اینو منم با این حال که ندیدمش متوجه شدم .
خلاصه این که خیلی تجربه خوبی بود . بابایی حسابی این دو روز خسته شد همش بالا سر کارگرا بود تا کار تموم بشه دیروز هم منو شما خونه بودیم و کلی همکاری کردی تا خونه رو تمیز کنم فقط در آخر با سرعت نور در قوطی شیرتو باز کردی ریختی کف اتاق و یه کار جدید برام ایجاد کردی بعد از ظهر هم عمو اشکان اومد دنبالمون شما رو بردیم خونه مامان سوسن من و برد خونه دختر خاله ام برای دیدن جهیزیه اش همه سراغتو گرفتن گفتم دقیقاً همین یه جا مونده بیارمش :) بابا شب ساعت ٩ اومد خیلی خسته بود پاش خیلی باد کرده جوری که مجبور شد امروز رو مرخصی بگیره و بره دکتر خدا کنه زودتر خوب بشه
دختر گلم مثل همیشه امروز هم برای دیدنت بی تابم