دختر دوست داشتنی ... روزهای پر دغدغه .... این یعنی زندگی
جونم برات بگه که مامانت این روزا مثل دونده ایه که داره به آخر خط میرسه و تمام زور و قدرت و سرعتش و یه جا جمع میکنه برای رسیدن به خط پایان ، اشتباه برداشت نکنی دخترم امید به زندگی با وجود گلی مثل شما در وجود من یکی 200 درصده منظورم از خط پایان ، پایان ساله . البته من فقط اینطوری نیستم بابایی هم همین وضعیت و داره تازه اون طفلکی پاشم مشکل پیدا کرده و حسابی داره اذیت میشه . دیگه فکر کن ، دونده با مچ پای آسیب دیده چییییی مییییییشششششششه .
اول هفته پیش دعوت شدیم مهمونی یه مقداری غیر منتظره بود و البته از نظر من غیر قابل رفتن . اما این فقط نظر من بود ، چون بقیه یعنی مامان فاطمه و بابایی میگفتن بریم و منم که همیشه تسلیم . رفتیم اونجا و بر خلاف تصورم که فکر میکردم چند تا بچه دیگه هم هست که باهاشون بازی کنی ، هیچ بچه ای نبود و شده بودی گل سر سبد ، برای خودت میچرخیدی ، بازی میکردی . منم این وسط دوربین به دست دنبالت . نتیجه اش هم عکسای خوب که نبود هیچی ، فقط تعجب اطرافیان از این همه علاقه من به عکاسی بود . مثل همیشه آروم و بی صدا در تکاپو و حرکت منم که تا به خودم بیام تو دسته گلتو به آب دادی و گذاشتی رفتی . اینبار دسته گل بیچاره رو آب که ندادی هیچی پر پرشم کردی میزبان که خونش پر از گدونای طبیعی بود ، اگر میدونست که شما میخوای چه کار کنی همشونو میذاشت تو گنجه درشم قفل میکرد . خیلی ریلکس از کنارشون رد میشدی و بدون این که نگاهشون کنی خیلی سریع برگهاشونو میکندی . همه به این کارت خندیدن و من کلی شرمنده شدم و معذرت خواهی کردم اما دیگه نمیدونم تو دل میزبان بنده خدا که گلدونا رو مثل بچه هاش نگهداری میکنه چی میگذشت .
درگوشی : امیدوارم این کارم بد آموزی نداشته باشه اما وقتی اومدیم خونه تو کیف من گلستان بود ، پر بود از برگهایی که شما کنده بودی و من برای تابلو تر نشدن چپونده بودم تو کیفم .
این عکس مربوط به اون شبه
اواسط هفته بود که با مامان آرمیتا قرار گذاشتیم همه شما رو ببریم دنیای نور برای بازی . آوا ، باران قلنبه ، متین و آرینا هم قرار بود با ماماناشون بیان . راستش ساعت قرار و من با مامان آرمیتا 3 فیکس کردم اما متاسفانه برام یه کاری پیش اومد که نتونستم به موقع برم و حسابی شرمنده شدم . انقدر اونروز حرص خوردم که احساس میکردم 5 سالی از عمرم کم شده . آخه من شما رو با عمه الناز فرستادم که بیشتر از اون بد نشه تا خودمو برسونم همه حواسم پیش تو بود و اصلاً تمرکز نداشتم . حسابی آچمز شده بودم . وقتی رسیدم کلی معذرت خواهی کردم اما آروم نشده بودم . بغلت کردم و تو به صورتم زل زده بودی و با یه مظلومیت خاصی تند تند میگفتی مامان مامان دلم برات کباب شد میدونم که تو اون مدت دنبال من میگشتی .
فرصت کوتاهی پیش مامانا و نی نی ها بودم اما خیلی عالی بود و خوش گذشت . تجربه هیجان انگیز و جالبی بود . اینکه همه رو از نزدیک میدیدم و انگار سالهاس باهم ارتباط داریم واقعاً یه احساس خاص بهم میداد . متاسفانه عکس زیادی نتونستم بگیرم . مامان آرمیتا زحمت کشید و یه عروسک خوشگل بهتون هدیه داد ، به عنوان یادگاری ، که متاسفانه عکس اونم ندارم . از همه دوستان و عمه الناز ممنونم که خیلی خوب همکاری کردن و من تونستم کنارشون باشم اینم 2 تا عکس برای یادگاری
جمعه هم بهمون خوش گذشت رفتیم خونه مامان سوسن و شب هم اونا اومدن خونه ما و دور هم بودیم . بعد از ظهر جمعه موقع پخش فوتبال من و شما خیلی منطقی استراحت کردیم و کلللللللللیییییییی لذت بردیم به جای اینکه حرص و جوش بخوریم و بالا پایین بپریم .
آماده شدیم داریم میریم خونه مامان سوسن . عروسک کوچولو
نمونه ای از کنجکاویهای نا تمام شما
جمعه شب که دور هم جمع بودیم بازم با علاقه موقع پخش برنامه دکتر کپی میگفتی دودور که همه کلی خندیدیم
چند روزیه یادگرفتی خودت غذا میخوری و این برای ما خیلی جالبه که اول با دست راست قاشق و آروم میبری سمت دهنت جلوی لبت که میرسه با دست چپ میبریش داخل دهنت . دیشبم دیگه از دست چپ کمک نگرفتی و با همون دست راست خوردی انقدر دیدن این صجنه لذت بخشه که اصلاً نمیشه توصیفش کرد .
راستی خانوم شدی به من کمک میکنی وقتی میریم حموم لباستو در می آرم بلوز یا شلوارتو میگیری زیر شیر آب بعد میبری اونور و شروع میکنی به تکون دادن که آبش بره و بعد هم میخوای پهن کنی رو شوفاژ .قربونت برم که مثلاً میخوای لباس بشوری .
این روزا پر از شلوغی و بدو بدو_ امیدوارم زودتر سال تموم بشه و سال جدید و با آرامش شروع کنیم مسائل مختلفی دور و برمون هست که به لطف خدا نیاز داریم ، برای حل و فصل شدنشون .
این روزا بیشتر وسایلمونو از تو لباسشویی پیدا میکنیم ، مثل کنترل تلویزیون مامان فاطمه که حسابی شسته شد و تمیز شد و بعد هم از کار افتاد .
عاشششششششققققققه این بزرگ شدن و روز به روز قد کشیدنتم .
راستی دیروز مامان باران دوست داشتنی زنگ زد شمارمو براش گذاشته بودم که اگر اونم خواست بیاد دنیای نور . برای اولین بار بود که باهاش صحبت میکردم . خیلی سورپرایز شدم . با وجود مشغله کاری ای که داشت کلی با هم صحبت کردیم و قرار شد یه دفعه با هم قرار بذاریم . اینم یه احساس خوب دیگه بود که قسمت قشنگ زندگیه .
درسته که این عکست کیفیت خوبی نداره ولی من خیلی دوستش دارم .
دخترم همیشه همینطوری باش مامان ، پر انرژی و سر زنده . از خدا میخوام همیشه سلامت باشی.