درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

دختر دوست داشتنی ... روزهای پر دغدغه .... این یعنی زندگی

1391/11/8 16:17
2,121 بازدید
اشتراک گذاری

جونم برات بگه که مامانت این روزا مثل دونده ایه که داره به آخر خط میرسه و تمام زور و قدرت و سرعتش و یه جا جمع میکنه برای رسیدن به خط پایان ، اشتباه برداشت نکنی دخترم امید به زندگی با وجود گلی مثل شما در وجود من یکی 200 درصده منظورم از خط پایان ، پایان ساله . البته من فقط اینطوری نیستم بابایی هم همین وضعیت و داره تازه اون طفلکی پاشم مشکل پیدا کرده و حسابی داره اذیت میشه . دیگه فکر کن ، دونده با مچ پای آسیب دیده چییییی مییییییشششششششه .

niniweblog.com

 اول هفته پیش دعوت شدیم مهمونی یه مقداری غیر منتظره بود و البته از نظر من غیر قابل رفتن . اما این فقط نظر من بود ، چون بقیه یعنی مامان فاطمه و بابایی میگفتن بریم و منم که همیشه تسلیم . رفتیم اونجا و بر خلاف تصورم که فکر میکردم چند تا بچه دیگه هم هست که باهاشون بازی کنی ، هیچ بچه ای نبود و شده بودی گل سر سبد ، برای خودت میچرخیدی ، بازی میکردی . منم این وسط دوربین به دست دنبالت . نتیجه اش هم عکسای خوب که نبود هیچی ، فقط تعجب اطرافیان از این همه علاقه من به عکاسی بود . تعجبمثل همیشه آروم و بی صدا در تکاپو و حرکت منم که تا به خودم بیام تو دسته گلتو به آب دادی و گذاشتی رفتی . اینبار دسته گل بیچاره رو آب که ندادی هیچی پر پرشم کردی میزبان که خونش پر از گدونای طبیعی بود ، اگر میدونست که شما میخوای چه کار کنی همشونو میذاشت تو گنجه درشم قفل میکرد . خیلی ریلکس از کنارشون رد میشدی و بدون این که نگاهشون کنی خیلی سریع برگهاشونو میکندی . همه به این کارت خندیدن و من کلی شرمنده شدم و معذرت خواهی کردم اما دیگه نمیدونم تو دل میزبان بنده خدا که گلدونا رو مثل بچه هاش نگهداری میکنه چی میگذشت .

niniweblog.com

 

درگوشی : امیدوارم این کارم بد آموزی نداشته باشه اما وقتی اومدیم خونه تو کیف من گلستان بود ، پر بود از برگهایی که شما کنده بودی و من برای تابلو تر نشدن چپونده بودم تو کیفم .

 niniweblog.com

 

این عکس مربوط به اون شبه

niniweblog.com

اواسط هفته بود که با مامان آرمیتا قرار گذاشتیم همه شما رو ببریم دنیای نور برای بازی . آوا ، باران قلنبه ، متین و آرینا هم قرار بود با ماماناشون بیان . راستش ساعت قرار و من با مامان آرمیتا 3 فیکس کردم اما متاسفانه برام یه کاری پیش اومد که نتونستم به موقع برم و حسابی شرمنده شدم . انقدر اونروز حرص خوردم که احساس میکردم 5 سالی از عمرم کم شده . آخه من شما رو با عمه الناز فرستادم که بیشتر از اون بد نشه تا خودمو برسونم همه حواسم پیش تو بود و اصلاً تمرکز نداشتم . حسابی آچمز شده بودم . وقتی رسیدم کلی معذرت خواهی کردم اما آروم نشده بودم . بغلت کردم و تو به صورتم زل زده بودی و با یه مظلومیت خاصی تند تند میگفتی مامان مامان دلم برات کباب شد میدونم که تو اون مدت دنبال من میگشتی .

فرصت کوتاهی پیش مامانا و نی نی ها بودم اما خیلی عالی بود و خوش گذشت . تجربه هیجان انگیز و جالبی بود . اینکه همه رو از نزدیک میدیدم و انگار سالهاس باهم ارتباط داریم واقعاً یه احساس خاص بهم میداد . متاسفانه عکس زیادی نتونستم بگیرم . مامان آرمیتا زحمت کشید و یه عروسک خوشگل بهتون هدیه داد ، به عنوان یادگاری ، که متاسفانه عکس اونم ندارم . از همه دوستان و عمه الناز ممنونم که خیلی خوب همکاری کردن و من تونستم کنارشون باشم اینم 2 تا عکس برای یادگاری

جمعه هم بهمون خوش گذشت رفتیم خونه مامان سوسن و شب هم اونا اومدن خونه ما و دور هم بودیم . بعد از ظهر جمعه موقع پخش فوتبال من و شما خیلی منطقی استراحت کردیم و کلللللللللیییییییی لذت بردیم به جای اینکه حرص و جوش بخوریم و بالا پایین بپریم . niniweblog.com

آماده شدیم داریم میریم خونه مامان سوسن . عروسک کوچولو

 

 نمونه ای از کنجکاویهای نا تمام شما

 

جمعه شب که دور هم جمع بودیم بازم با علاقه موقع  پخش برنامه دکتر کپی میگفتی دودور که همه کلی خندیدیم

چند روزیه یادگرفتی خودت غذا میخوری و این برای ما خیلی جالبه که اول با دست راست قاشق و آروم میبری سمت دهنت جلوی لبت که میرسه با دست چپ میبریش داخل دهنت . دیشبم دیگه  از دست چپ کمک نگرفتی و با همون دست راست خوردی انقدر دیدن این صجنه لذت بخشه که اصلاً نمیشه توصیفش کرد .

راستی خانوم شدی به من کمک میکنی وقتی میریم حموم لباستو در می آرم بلوز یا شلوارتو میگیری زیر شیر آب بعد میبری اونور و شروع میکنی به تکون دادن که آبش بره و بعد هم میخوای پهن کنی رو شوفاژ .قربونت برم که مثلاً میخوای لباس بشوری .

این روزا پر از شلوغی و بدو بدو_ امیدوارم زودتر سال تموم بشه و سال جدید و با آرامش شروع کنیم مسائل مختلفی دور و برمون هست که به لطف خدا نیاز داریم ، برای حل و فصل شدنشون .

 این روزا بیشتر وسایلمونو از تو لباسشویی پیدا میکنیم ، مثل کنترل تلویزیون مامان فاطمه که حسابی شسته شد و تمیز شد و بعد هم از کار افتاد . لبخند

عاشششششششققققققه این بزرگ شدن و روز به روز قد کشیدنتم .

راستی دیروز مامان باران دوست داشتنی زنگ زد شمارمو براش گذاشته بودم که اگر اونم خواست بیاد دنیای نور . برای اولین بار بود که باهاش صحبت میکردم . خیلی سورپرایز شدم . با وجود مشغله  کاری ای که داشت کلی با هم صحبت کردیم و قرار شد یه دفعه با هم قرار بذاریم . اینم یه احساس خوب دیگه بود که قسمت قشنگ زندگیه .

درسته که این عکست کیفیت خوبی نداره ولی من خیلی دوستش دارم .

 دخترم همیشه همینطوری باش مامان ، پر انرژی و سر زنده . از خدا میخوام همیشه سلامت باشی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

لیلا مامان پرنیا
8 بهمن 91 16:33
خوشحالم که هفته خوبی داشتید"من هم برای درینا جون آرزو میکنم همیشه شاد وسلامت باشه

ممنون دوست خوبم آرزوی شادی و سلامتی و لبای خندون و برای پرنیای گلم دارم
زهرا(ثمره عشق مامان و بابا)
8 بهمن 91 17:07
جیگرشو که روز به روز نازتر میشه این دخملی

قربونت برم لطف داری عزیزم ممنون که سر زدی
آناهیتا مامانیه آرمیتا
8 بهمن 91 17:10
شیماجون خیلی ازدیدنت خوشحال شدم عزیزم کم بوداماکیفیت داشت وکلی انرژی گرفتم مخصوصاازدیدن گل نازدریناجونم
امیدوارم درتمام دغدغه هاتون شادی وسلامت جای ثابتی براتون داشته باشه . قضیه برگهاخیلی بامزه بودکلی خندیدم


سلام آناهیتا جون حسابی دلم براتون تنگ شده از هفته پیش تا حالا نمیتونم وارد وبلاگ آرمیتا بشم و پستاشو ببینم کلی کلافه شدم به مدیریت هم تلگراف زدم جواب نداده نمیدونم باید چه کار کنم همش error میده
نرگس مامان باران
8 بهمن 91 17:48
سلام شیما جون خیلی خوش گذشت خوشحالم از اینکه با شما اشنا شدم ماشالا خیلی دختر خوشگلی دارین عمه الناز جون هم خیلی خانم خوبیه به امید دیدار های مجدد

منم همینطور عزیزم خیلی ممنون با این حال که مسیرتون دور بود اومدید و ما رو خوشحال کردید باران عزیز و دوست داشتنی رو ببوس
مامان بنیتا
8 بهمن 91 20:31
امیدوارم روزهای پر کار اخر سال رو با خوبی و خوشی تمام کنید و همیشه درینا جونمو شاداب و سر حال ببینم

ممنون از دعای خوبت عزیزم بنیتا جونم هم همینطور
mamanebaran
9 بهمن 91 8:40
شيماي نازنينم از اينكه هفته خوبي رو سپري كردي و بهت خوش گذشت خيلي خيلي خوشحالم ، بايد حس جالبي باشه ديدن دوستاني كه فقط تو دنياي مجازي با هاشون مكاتبه مي كني ، مطمئنم خيلي خيلي بهتون خوش گذشته ، در ضمن اين فرشته ها هم از اين خوشحالي و سرور بي نصيب نبودن ، قربون دريناي خوشگلم برم كه دوست داره شيطنت كنه ، آفرين به درينا گلم ، آخي شيما جونم اميدوارم پاي بابا خشايار زود زود زود خوب بشه ، راستي از گفتن كاراي درينا در مورد كنترل و ماشين لباسشوئي كلي خنديدم ، فداي اون لپاي گليت بشه خاله كه عاشقه قيافتم نانا ، شيماي نازنينم منم از اينكه باهات صحبت كردم خيلي خوشحال شدم و حس خوبي داشتم ، به اميد روزي كه همديگرو ببينيم ، دريناي نازنينمو ببوس

دوست عزیزم همیشه به من لطف داری و شرمندم میکنی . وافعاً منم امیدوارم از نزدیک ببینمت و این حس خوب و با شما تجربه کنم باران عزیز و ببوس قربونش خاله که داریم به تولدش نزدیک میشیم
مامان شیدا
9 بهمن 91 10:51
همیشه به گردش و خوشی خانمی
امان از این آخر سال که هر چی میدوی کار ها تمومی نداره

آره واقعاً الینا گلو ببوس
عمه الناز
9 بهمن 91 11:18
عزیـــــــــــزم خیلی قشنگ بود
درینا جونم میخوام یه درد و دلی کنم باهات این روزا خیلی گرفتارم کار و درس و ...
تو روز به روز داری شیرین تر میشی من عاشق تر از قبل دلم میخواد هر روز بیام ببینمت در گوشی: (قبلنا تند تند دلم واسه مامان شیما تنگ میشد میومدم خونتون الان *بیشتر* دلم واسه تو تنگ میشه ) اما متاسفانه مشغله ها اجازه نمیده که زیاد بیام پیشت
طبق خاطراتی که مامانی نوشته بود جمعه که کامل پیش هم بودیم و خونه ما بودید خیلی خیلی خوش گذشت و تو نمیدونی وقتی منو صدا میزنی عمه من چه قندی توی دلم آب میشه
از خاطرات 5 شنبه قرار با بچه های وبلاگ هم چون مامانی دیر رسید من یه عالمه عکس خوشگل انداختم ازت که به مامانی میدم تا بعداً بذاره

عمه الناز گلم خیلی خوشحالم که با من درد و دل کردی این اولین باریه که یه نفر با من درد و دل میکنه برات آرزو میکنم تو درس و کار هر دو موفق باشی و خوشبخت_ خوشبخت بشی و یه زندگی خوب داشته باشی چون خیلی مهربونی و خوش قلب . منم دلم برات تنگ میشه هر کی زنگ خونه رو میزنه میگم عمه عمه . سعی کن بیشتر بیای خونمون . ازت ممنونم که در نبود مامانم مواظب من بودی .وقتی هستی مامان شیما خیالش راحت_راحت_
marjan
9 بهمن 91 22:16
همیشه به گردش و شادی


ممنون عزیزم
مریم
10 بهمن 91 17:09


مهتاب
11 بهمن 91 0:00
مامانی چه دخملی نازی داری فدای اون لپ های قشنگگش بشم خیلی با نمکه

ممنون دوست خوبم خیلی خوشحالمون کردی که به ما سر زدی مبینای عزیز و ببوس
آناهیتا مامانیه آرمیتا
14 بهمن 91 15:48
برای دریناگلی ومامان مهربونش .

ممنون عزیز دلم
زهرا(ثمره عشق مامان و بابا)
16 بهمن 91 14:53
عسلم کجایی دلمون برات تنگیده بابا

به زودی میام حتماً
پگاه مامان آرتین
17 بهمن 91 11:27
سلا م به شیما ودرینا گل.الهی لبت همیشه خندون باشه.خوش بحالت کلی خوش گذشته

ممنون دوست عزیزم امیدوارم شما هم همیشه خوش و سلامت باشین
مامان پریناز
24 بهمن 91 10:35
وای خدا عززززززیییزززم چقدر نمکدونه دخملتآدم دلش میخواد بچلونتش
مرسی اومدی بهم سر زدی...دخترتو ببوس از طرف من

قربونت عزیزم لطف دوست خوبم برای پریناز_ ناز_ ناز