...و بلاخره خاطرات مربوط به سفر تایلند...
این پست اصلاح شده است :(
من ناچارم این پست رو تغییر بدم و رمزشو بردارم چون داشتن رمز بی معنیه . موقعی که به سفر تایلند رفتیم دختر گلم هفت ماه و نیمه بود و نوزاد هفت ماهه رو نمیشه به تنهایی جایی گذاشت و عکس انداخت و از اونجایی که بیشتر وقتا بغل خودم بود همه عکسا تو جاهای مختلف با منه منم برای این که بتونم عکساشو از جاهای دیدنی مختلف بذارم پست و رمز دار کردم که مشکلی پیش نیاد . اما مثل این که اینطوریم مشکل داره و عکسا برداشته شده . پس دیگه پست رمز دار لازم نیست به نظر خودم اصلاً خاطره خوبی از آب در نیومد چون اینطوری عکسای دخترم از مکان های دیدنی مختلف خیلی ناقصه
دقیقاً از وقتی که برات وبلاگ درست کردم قصد داشتم عکسا و خاطرات مربوط به این مسافرت رو برات بذارم . اما هیچوقت فرصت نمیکردم تا اینکه عمه الناز دعوام کرد و گفت چرا پستات کامل نیست منم گفتم چشم در اولین فرصت تکمیلشون میکنم . این مسافرت انقدر خاطره قشنگی بود که هر بار با مرورش دلم یه جوری میشه ، هم ذوق میکنم و هم افسوس میخورم که معلوم نیست با این وضعیت موجود ، کی دوباره تکرار بشه ، دلم میخواد تا جایی که میشه خاطراتشو تمام و کمال برات بذارم تا چند سال دیگه علاوه بر تو عزیز دلم خودم هم از خوندنشون لذت ببرم . ( یه جورایی این پست مشترکه مامانی )
قصه از عید سال 91 شروع شد ، من به بابایی پیشنهاد دادم یه سفر ارمنستان بریم . تو ایام عید بابا با دو تا از دوستای صمیمی اش یعنی عمو رضا و عمو سیامک مطرح کرد اونا هم موافقت کردن . قرار شد یه تیم تحقیقاتی تشکیل بدیم که در مورد سفر به ارمنستان تحقیق کنیم . یادش به خیر خیلی روزای خوبی بود تو ایام عید مرتب خونه همدیگه قرار میذاشتیم برای عید دیدنی و موضوع صحبتمون هم سفر بود هر گروه هم نتایج تحقیقاتشو میگفت یکی تو اینترنت سرچ کرده بود ، یکی ازشرکت های توریستی سوال کرده بود ، یکی از کسی که اونجا زندگی میکرد اطلاعات گرفته بود ، خلاصه مثل یه پروژه تحقیقاتی دنبال میشد . آخه ما تصمیم داشتیم خودمون بریم و اول قرار نبود با تور سفر کنیم . همگی برای گرفتن و تمدید پاسپورت اقدام کردیم . اواسط راه متوجه شدیم که عمو رضا و خانومش به دلایلی نمیخوان با ما همسفر بشن ( که چند ماه بعد متوجه شدیم نی نی تو راه داشتن ) ما موندیم و عمو سیامک اینا به عمه الناز هم پیشنهاد دادیم و اونم قرار شد بیاد تا تعدادمون بیشتر باشه و بیشتر خوش بگذره .
بعد ازکلی تحقیق متوجه شدیم که اگر با تور بریم به نفعمونه و میتونیم کشورهای دیگه ای رو هم برای رفتن انتخاب کنیم . نظر ما ترکیه بود و نظر خانواده عمو سیامک تایلند . خلاصه تا روزی که تو آژانس هواپیمایی میخواستیم قرارداد تور و ببندیم قرار بود بریم ترکیه یه دفعه تصمیم عوض شد و در لحظه آخر تور تایلند و گرفتیم .
بقیه خاطرات رو روی عکسا و تصاویر توضیح میدم . فقط این که اگر در مورد هر عکس مسائل حواشی اون عکس رو هم توضیح دادم امیدوارم خسته کننده نباشه چون این یه سفرنامه اس و دلم میخواد خیلی تجربیات توش ثبت بشه .
اینجا فرودگاه امام خمینی خودمونه . کلی برای گرفتن دلار دولتی معطل شدیم و شما و نازنین دختر عمو سیامک حسابی خسته شده بودین و کنترلتون حسابی سخت بود . از شانس بد ما همون روزی که تور گرفته بودیم اعلام کردن که به جای ١٥٠٠ دلار دولتی ٤٠٠ دلار میدن که برای گرفتن همون هم کلی استرس کشیدیم . یه سری ها تو فرودگاه میگفتن نمیدن ، یه سری ها میگفتن بعضی پروازا رفته و دلاراشونو نگرفتن و .... خلاصه کلی حرص خوردیم اول کاری . الانم که دلار دولتی برداشته شده و همه خیالمون راحت شد .
تا بانکوک حدود ٨ ساعت پرواز بود و من خیلی نگران بودم از اینکه چه جوری نگهت دارم . کل مسیر رفت و برگشت رو خواب بودی عزیزم و همکاری کردی .
رسیدیم فرودگاه بانکوک ، فرودگاه که نه موزه ،خودش برای توریستا کافی بود . در ابتدای ورودمون تا متوجه شدن ما یه نی نی داریم از صف خارجمون کردن و کلی Baby Baby گفتن و با احترام بردنمون تو یه صف جداگانه که خلوت بود تا معطل نشیم . اما یه مسئله ای به وجود اومد که روز اول سفرمون واقعاً خاطره شد .
داستان از این قراره که همون اول که وارد فرودگاه شدیم یه کارتایی دادن که مشخصاتمونو بنویسیم ما هم چون تجربه نداشتیم جدی نگرفتیم و پر نکردیم موقعی که میخواستن پاسپورتامونو مهر بزنن ایراد گرفتن و ما مجبور شدیم پرشون کنیم . به خاطر همین دیرتر از همه مسافرایی که با پرواز ما اومده بودن برای برداشتن چمدونا رفتیم . وقتی رسیدیم هتل و من خواستم لباسا رو از چمدون دربیارم متوجه شدم چمدون مال ما نیست و نمیتونم درشو باز کنم . اون چمدون خیلی شبیه مال ما بود به طوری که تا دقت نمیکردی متوجه تفاوتشون نمیشدی . تا چند دقیقه هنگ بودیم اول سعی کردیم درشو باز کنیم تا یه نشونی ای چیزی پیدا کنیم . با باز کردن درش فقط متوجه شدیم که اونا هم مثل ما بچه کوچیک دارن چون توش پر از دارو و پوشک بود . تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده تو مملکت غریبی که تازه از راه رسیدی تو فرودگاهی که به اندازه یه شهر بزرگه با آدمایی که زبونتو نمیفهمن و انگلیسی رو انقدر بد حرف میزنن که به زور متوجه میشی چی میگن چه جوری باید بزرگترین چمدونمون که بیشتر وسایلمون توش بود و پیدا میکردم . خلاصه برگشتیم فرودگاه و بعد از کلی اشک ریختن من و کمک و راهنمایی دلسوزانه مسئول اونجا ،چمدون اشتباهی رو به انبار تحویل دادیم و میخواستیم نا امیدانه از اونجا خارج شیم که یه دفعه صدامون کردن و گوشی تلفن و دادن دستم دیدم یه نفر ار اونور داره فارسی صحبت میکنه از خوشحالی بال در آوردم خانومی بود که در وافع چمدون ما رو اشتباهی برده بودن چون اونا زودتر رفته بودن .چمدونا جابه جا شد و قضیه به خیر گذشت .
توی شهر پر بود از مجسمه های بودا که جلوشون ظرفای غذا میذاشتن که بودا بیاد بخوره گرسنه نمونه :) . درکل شهر بانکوک خیلی شلوغ و بزرگ بود و در نگاه اول با تصور ما متفاوت بود خیلی تمیز نبود و همه جا یه بوی خاصی میومد که مخصوص غذاهاشون بود .
اینم یه تصویر از غذاهایی که کنار خیابون میفروختن این صحنه خیلی خیلی زیاد دیده میشد و به راحتی میتونستی انواع حشرات و جانوران سرخ شده رو ببینی (متاسفم اما این قسمت مهم سفر بود .)
اینم یه عکس از تاکسی های شهر که رنگ مورد علاقه من بودن و جلوه شهر و خیلی شاد میکردن . خیلی هم به قوانین احترام میذاشتن و در هیچ شرایطی کسی از لاین خودش خارج نمیشد .
تاکسی های سنتی و معروف بانکوک به نام توک توک که کرایه هاش با تاکسی های معمولی فرقی نداشت و بیشتر جذابیت توریستی داشت .
اولین جای تفریحی که رفتیم شام روی کشتی بود . که ما با عجله بعد از برگشتن از فرودگاه خودمونو رسوندیم . اول یه پاساژ خیلی شیک دیدیم و همش داشتیم دنبال یه رودخونه میگشتیم که چهارمین رودخونه بزرگ دنیاس و روش کشتی داره که ما توش شام بخوریم . باورمون نمیشد که وقتی وارد مرکز خرید میشیم پشتش یه دری داره که به یه دنیای رویایی باز میشه
دخترم داره فیل سواری میکنه
توی کشتی واقعاً عالی و رویایی بود . با این حال که نتونستم چیزی بخورم به خاطر بوی غذاهاشون اما یکی از بهترین شبای زندگیم بود . البته بگم کنترل کردن وروجکی مثل درینا که اونموقع هفت ماهش بود و دلش میخواست دست بندازه و همه چیز و بگیره خیلی سخت بود . روی عرشه کشتی یه خواننده هم بود که یه دفعه شروع کرد یه آهنگ ایرانی خوندن و ما کلی ذوق کردیم و دیگه همش ایرانی ها که ماشالا تعدادشون هم کم نبود وسط بودن . برای خودم جالب بود که انقدر عاشق کشورمونیم و انقدر ذوق میکنیم تا یه آهنگ ایرانی میشنویم . خواننده روسی و هندی هم خوند اما هیچکس مثل ما ذوق نکرد . تازه ٢ روز بود که از ایران رفته بودیم کلی دلتنگ کشورمون با این همه سختیها و محدودیتاش بودیم .
جای مهم دیگه ای که رفتیم شهربازی بود که یه اتفاق خیلی بد برای عکسامون افتاد دوربین ما شارژش تموم شد و از عمو سیامک خواستیم با دوربین خودش ازمون عکس بگیره . از شهربازیش هر چی بگم کم گفتم که اصلاً قابل توصیف نیست . برای بچه های کوچیک همه چیز رایگان بود . کلی عکسای قشنگ تو پارک آبی ازت انداختیم که متاسفانه memory عمو سیامک اینا گم شد و در نتیجه همه عکسای مسافرت خودشون و عکسای شهربازی ما هم رفت . اون آقایی که عکس بزرگش وسط دیوار شهربازیه رئیس جمهورشونه که مردمشون عجیب غریب عاشقش بودن و به عکسش احترام میذاشتن .
نمیخوام اغراق کنم اما باغ وحشی که رفتیم و اصلاً نمیتونم توصیف کنم جنگلای استوایی بزرگ و بی نظیر ، گونه های گیاهی مختلف که تا حالا ندیده بودیم . حیواناتی که شاید فقط توی تلویزیون دیده بودیمشون . نمایش های مختلف حیوانات مثل میمونها ، دلفین ها و .... که واقعاً عالی بود و ما متحیر از اینهمه هنر و توجه به جذابیت های گردشگری . در مورد عکسای باغ وحش توضیح زیادی نمیدم فقط یه نکته اینکه با این حال که ما اوایل اردیبهشت به این مسافرت رفتیم اما آب و هوای اونجا حسابی گرم و شرجی بود اگر میبینی تو همه عکسا موهات و لباسات بهم ریخته اس و خیسه به خاطر اینه که حسابی عرق میکردی و ما هم تند تند بهت آب معدنی میدادیم که آب بدنت کم نشه و کلاً قسمت سختش تو بغل گرفتنت بود که من و دستام داغون شدیم
قسمت نمایش میمونا انقدر بانمک بودن که نگو برامون کنسرت اجرا کردن هر کدومشون یه سازی میزد . مسابقه بوکس هم داشتن که در آخر آمبولانسشون اومد مصدوم و برد :)
ماهی ها خیلی بزرگ بودن با یه رنگ خیلی زیبا
این قسمت نمایش فیلا بود که با هم فوتبال بازی کردن و خیلی هیجان داشت در آخر هم نقاشی کشیدن که تابلوهای نقاشیشون و برای فروش گذاشتن
آخرای نمایش فیلا شما خیلی غر زدی و من بردمت بیرون بابا با فیلا عکس انداخت ولی ما نبودیم که عکس بندازیم
وااااااااایییییییییی اینا واقعین ما که جرات نکردیم بهشون نزدیک شیم
این اولین باریه که دخترم پشت فرمون نشسته
شهر پاتایا که به نظر ما خیلی از شهر بانکوک بهتر بود . مثل شمال و کیش خودمون ساحلی بود و تمیز تر و شیک تر . تو پاتایا بیشتر به مرکز خریدای مختلف رفتیم و هر شب خیابون خیلی بزرگ و خیلی خیلی معروف Walking street
دخترم آماده شده بره استخر هتل آب بازی
با ذوق و جدیت تو آب دست و پا میزدی .
عکسی از نیایش افراد
نمایی از بودای بزرگ بقیه اش بدون شرح
اولین باری که عشقم در اثر تحمل گرمای زیاد یه بستنی اونم کامل خورد
تاکسی های مخصوص شهر پاتایا هم وانت های سرمه ای رنگ بود که وسط سقفش زنگ داشت برای اطلاع دادن به راننده و پیاده شدن . درینا اینجا خیلی گرمشه و اصلاً خوشحال نیست
از اینکه بعد از یه هقته قرار بود به کشور خودمون برگردیم مثل موقع رفتن که ذوق داشتیم ، خیلی خوشحال بودیم .روزی که داشتیم برمیگشتیم تو ایران خودمون روز مادر بود بابایی یه دفعه تو فرودگاه غیبش زد و من نگران دنبالش میگشتم که با یه هدیه ی خوشگل اومد از طرف دخترم .
تجربه سفر با یه کوچولوی هفت ماه و نیمه خیلی شیرین و دلچسب بود . محدودیت های خودشو داشت ، اما ما خیلی احساس رضایت میکردیم خدا رو شکر اصلاً مریض نشدی همه نگران بودن که به خاطر عوض شدن آب و هوا و گرما مریض بشی که به لطف خدا اتفاقی نیفتاد فقط یه لک قهوه ای رنگ روی مچ دستت افتاده بود که دکترت گفت چیزی نیشش زده که شامل یه ماده رنگی بوده بعد از یه مدت هم خود به خود برطرف شد . امیدوارم با بزرگتر شدنت اول از همه سلامت باشی بعد ما بتونیم شرایطی رو فراهم کنیم که از این مسافرتا بازم بریم .
چند تا عکس که میشد خودمو کات کنم میذارم :(