ما و بی خیالی آخر سال
روزای اسفند مثل برق و باد دارن میگذرن و من بعد از یه دلواپسی زودرس و نارس که از دو ماه پیش گریبانم و گرفته بود تصمیم گرفتم بیشتر از این خودمو پیر نکنم و یه ذره فقط یه ذره زندگی رو راحت تر دنبال کنم حالا بماند که این یه ذره راحتی این روزا داره دامنه اش بیشتر میشه اولش طی یه تصمیم قاطعانه اعلام کردم یعنی از جناب همسر درخواست کردم که امسال خونه نباشیم و بریم مسافرت بازم بماند که کلا با وروجکی مثل درینا خونه رو به بهشت هم ترجیح میدم .
بعدش با خودم گفتم خرده کاریهایی که مربوط به دکوراسیون خونه میشه رو میذارم بعد عید آیه که نازل نشده قبل از عید انجام بدم کسی هم که قرار نیست بیاد خونمون پس بهتره موکول شه به بعد از تعطیلات که هم هوا بهتره و هم روزا طولانی تر و البته مهم تر از همه بودجه سال جدید تصویب میشه و هزینه ها تامین .
بعد هم تصمیم گرفتم برای خونه تکونی عید به خودم فشار نیارم و هر شب یه کوچولو بعد از خوابیدن درینا کارامو انجام بدم اینجوری دیگه لازم نیست که بذارمش پیش کسی و خودم به شست و شو و رفت و روب بپردازم حالا این که اون شب کدوم شبه چیزیه که زیاد بهش فکر نمیکنم .
با همه این تفاسیر به این نتیجه رسیدم که دارم از بیکاری میمیرم و برای این که یه ذره خودمونو سرگرم کنم پیشنهاد کنسرتی که تبلیغشو دیده بودم و به خانواده همسر دادم که مقارن با تولد جاری هم بود و دیگه عالی میشد ..... حالا اشکالی نداشت که من به همه اعلام کردم کنسرت گروه رستاک میریم و اینترنتی بلیط خریدم و بعد فهمیدم کلی چشمام آلبالو و گیلاس چیده و یه گروهه دیگه بوده . جاری که سورپریز شد و به نظر بقیه هم بد نبود و تجربه خوبی بود .
درینا هم حسابی دست زد و بین دو قطعه که همه سکوت میکردن تشویقش میگرفت و شروع میکرد به سخنرانی اونم بلند . ما تو قسمت بالکن تالار بودیم و اونجا تقریباً جمعیت کمی بود با این حال که همه تلاشمو کردم که برای کسی مزاحمت ایجاد نکنیم و تو این راه الناز هم مثل همیشه خیلی کمکم کرد اما موقعی که ما برای تایم استراحت وسط کنسرت رفته بودیم پایین شنیده بود خانوم و آقا بغل دستی مشغول غیبت پشت سر ما بودن که کنسرت جای بچه نیست . منم کاملاً با این نظریه موافقم اما نه به عنوان یه مادر که تمام هفته رو از دیدن فرشته اش محرومه و کوچولوش یه پنجشنبه جمعه میتونه کنارش باشه . به هر حال تایم اولو درینا حسابی تو راهروی پشتی دویید و تایم دوم هم از خستگی تو اون همه سر و صدا خوابید . منم در آخر از خانوم و آقای بغلی معذرت خواهی کردم که اذیت شدن و تو دلم آرزو کردم من یادش بمونم تا اگه روزی بچه دار شد و خواست بچه اش و ببره کنسرت یاد ما بیفته و با خیال راحت این کارو بکنه و از زندگی لذت ببره .
شب هم بعد از صرف شام از اونجایی که همسر هم مثل من احساس کسالت کرده بود و به نظرش ما خیلی آدمای بیکاری بودیم به دعوت دوستاش برنامه تئاتر 12تا 2 نصفه شب رو در نظر گرفته بود و من تکه ای که نه بهتره بگم همه قلبم و سپردم به الناز با یه دنیا خجالت که بخوابونتش و خودمون رفتیم دیگه روم نشد با خودم اونجا هم ببرمش . تئاتر طنز پر رقص و آوازی بود که تا خود 3 طول کشید و من در اوج لذت بردن رسماً جون دادم تا بیایم خونه . صبح هم با صدای مادر همسر که داشت همسرم و بلند بلند تو دلش سرزنش میکرد البته به حق که چرا با اون پاش 7 صبح رفته فوتبال بیدار شدم و چند دقیقه ای طول کشید تا یادم اومد شب رو خونه برادر شوهر موندیم و انگار قراره هفت شبانه روز تولد بگیریم . یه روز جدید و یه درینای شیطون تر و با یه عالمه کار_ تجربه نکرده . این بود که صبرم لبریز شد و علیرغم میل باطنیم یک کم عصبی شدم و با همسر تماس گرفتم و با چاشنی عصبانیت و اخم برگشتم خونه . همسر برای فروش ماشین رفت و ما هم دو تایی یه دو ساعتی خوابیدیم که من فقط بیشتر منگ شدم . بعد هم یه دست سرسری به خونه کشیدم و با خودم فکر کردم یعنی اون شبی که شروع کنم به تمیز کردن خونه کی قسمتم میشه ( همینجا از همه دوستان خواهش میکنم برای اینکه این توفیق نصیبم بشه دعا کنن و به امید روزی که بیام اینجا بنویسم خونه تکونی کردم )
بعد از ظهر همسر برگشت و به نتیجه دلخواه نرسیده بود و یک کم بی حوصله بود برای همین از دوستش دعوت کرد تا با خانومش و پسرش بیان تا حال و هوامون عوض شه . الحق که با شیطونی های پارسا و درینا و چنگ انداختن درینا برای گرفتن حقش و داد و بیداد پارسا و قهر کردنش حسابی شارژ شدیم و این شد که من بازم به تنهایی سریال دیدن آخر شب برای پیدا کردن یه ذره آرامش و خوردن یه استکان چای پناه بردم هر چند که ته دلم راضی نبود چون خونه رو تمیز نکردم و بی صبرانه منتظر یه خونه تمیز ، یه نم بارون بهاری یه گرمای مطبوع ، یه تعطیلی مستدام و یه شب زنده داری بی دغدغه هستم .......
تو مسیر رفت درینا در حال نانای با عمه الناز
دخترم داره از بالا به همه چیز نظارت میکنه
درینا شروع کرده به تکنو زدن
خانوم خانوما رو سپردم به همسر که غذا درست کنم اینا شده نتیجه اش
اینم درینا خانوم بعد از یه شیطونی اساسی