شوق بزرگ تر شدنت ....
درست وسط کارم یه دفعه از همه چیز دست کشیدم و دلم خواست یه پست خوب برای وبلاگ دخترم بذارم آخه میخوام ذوق و شوق این روزا رو جاودانه کنم و به ثبت برسونم که با گذر زمان یادم نره ......
نازنین دوست داشتنی من درست با کامل شدن نوزده ماهت جملات دو کلمه ایه با مزه ای میگی که من و بابایی رو سرشار از یه حس وصف نشدنی میکنی بابایی که این روزا خیلی تند تند صداش میکنی و همش دلت میخواد باهاش در مورد کاری که انجام میدی صحبت کنی میگه من فکر نمیکنم یه دختر نوزده ماهه دارم همش فکر میکنم دخترم شش سالشه .
با ورود به بیستمین ماه زندگیت فیلمنامه ما با حضور نقش اول درینای نازمون کلید میخوره :
برداشت اول :
مامان فاطمه برای درینا تو یه ظرف خوراکی میریزه بعد میگه
- تموم شد....
- درینا : دایی خورد ؟؟؟؟!!!!!
ما هم بعد از کلی خندیدن به دایی آرش میگیم این بچه هم متوجه شد هر چی تو خونه تموم میشه کار کیه
برداشت دوم :
صبح روز تعطیله البته درینای ما تعطیل و غیر تعطیل نداره و ساعت 7 صبح بیدار میشه آروم میگه
بابا بابا
بابا جواب نمیده به مامان میگه
- مامان بابا حابه ؟؟؟
برداشت سوم :
درینا با مامان و بابا میرن خونه مامان سوسن تا در باز میشه و میره بغل مامان سوسن میگه
- انناز خونه یه ؟؟؟
برداشت چهارم :
صبح موقع خارج شدن از خونه بابا منتظره که دخترشو مثل هر روز بغل بگیره و ببره تو ماشین مامان هم براش شیر گرم میکنه که تو ماشین بخوره شیشه ی گرم و میده دست درینا دو انگشتی شیشه رو میگیره با اعتراض میگه داغ مامان شیشه رو ازش میگیره که سرد کنه تو این فاصله درینا زود میره پیش بابا و دستشو نشون میده میگه
- بابا سوخ !!!
عزیز مهربون_ من درکت از مسائل و محیط دور و برت خیلی بیشتر شده و این من و خیلی خوشحال میکنه یادمه چند ماه پیش با اضطراب خاصی مهمونی میرفتم و دلم میخواست زودتر برگردم خونه حالا رفتارت منطقی تر شده و کمتر شیطنت میکنی و سعی میکنی با بچه ها بازی کنی فقط مشکل وقتی پیش میاد که بچه ای نخواد باهات بازی کنه که من بهت حق میدم عزیز دلم ........
سه شنبه هفته گذشته با عمه الناز صحبت کردم گفت امیر علی رو برده پارک و پیشنهاد داد که ما هم تو رو ببریم چون بابا رفته بود تمرین با عمو اشکان رفتیم . خیلی روز خوبی بود و خاطره قشنگی شد کلی با امیر علی بازی کردی همش دنبالش بودی و عییی عییی میکردی هر کاری اون انجام میداد تو هم میخواستی انجام بدی و ما هم همش به امیر علی میگفتیم مواظبت باشه یه آقایی هم فکر کرد با هم خواهر و برادرین که من از این تصورش خیلی خوشحال شدم . واقعاً دلم میخواد مثل خواهر و برادر همیشه و در هر سنی با هم رابطه خوبی داشته باشین . بعد از پارک هم بستنی خوردیم و رفتیم شهر صندل ، عمه الناز برات یه کفش خوشگل خرید خودتم دست به کار شده بودی و تند تند دمپایی ها رو بر میداشتی و امتحان میکردی .
یه اتفاق جالب هم افتاد یکی از دوستای بابایی رو با خانواده اونجا دیدیم ماجرا از این قراره که اواسط شهریور سال 90 ما به باغ یکی از دوستای قدیمی بابایی که من تا اون موقع ندیده بودمشون دعوت شدیم اونجا متوجه شدم خانوم یکی دیگه از دوستاش بارداره و 2 ماه با من اختلاف داره .
وقتی تو فروشگاه دیدمشون اول نشناختمشون و بعد از کمی فکر کردن یادم اومد اون نی نی هم که دقیقاً دو ماه از شما کوچکتر بود دیدیم . خیلی بامزه بود و اسمشم بکتاش بود . برام خیلی جالب بود حالا که هر دوتون خدا رو شکر صحیح و سالم به دنیا اومدین ما اتفاقی همدیگرو دیدیم .
دختر گلم امیدوارم از این خاطرات خوب زیاد داشته باشی و روزمره هامون پر باشه از صدای خنده و بازی و شادی تو .
عمه الناز داره سعی میکنه یه جوری امیر علی رو تاب جاش بشه :)
عزیزم ماشالا قدش بلند شده نمیشه
از امیر علی خواهش کردیم مواظبت باشه
دیدیم تو مراقبت از بچه ها استعداد داره ....
از چرخ و فلکای زمان بچگیمون دیدیم عمه الناز پیشنهاد داد سوارتون کنیم اولش خیلی میترسیدم بعد دیدم بچه های هم سنت راحت سوار میشن خیالم راحت شد وقتی هم دیدم خودت خیلی راحت نشستی خوشحال شدم
درینا خانوم داره انتخاب میکنه
فدات شم که خودت داری امتحان میکنی
درینا با پسر دوست قدیمی انگار خیلی نسبت بهش احساس بزرگی میکنی
با سوئیچ عمه میخواستی وسیله بازی رو روشن کنی
تا یه روز قشنگ دیگه خدا نگهدارت باشه ......