شکر خدای بزرگ
انگار همیشه یه تلنگر لازمه ، انگار باید غم بزرگی رو ببینی تا راضی بشی به شادیهای کوچکت . انگار باید حتماً اونروز مسیر همیشگی تغییر میکرد ، انگار باید چشمی که همیشه رو به پایینه و با سرعت برای رسیدن به یکی یه دونه قدم برمیداره اونروز رو در و دیوار مغازه ها میچرخید انگار باید حتماً صورت معصوم دخترک موطلایی رو در کنار پدر جوانش در قاب نوار مشکی میدید و گیج میرفت . غریبه ای آشنا بود ، دختر کوچولوی مادری که در همین نزدیکی به سوگ فرزندش نشسته بود......
حال دل گرفته می شود ، احساسات ضد و نقیض سرک میکشند . جنگ تن به تن شروع میشود و اینبار هم شکر روزمره ها پیروزمیشود . روزمره هایی پر از صحبتهای دخترک ، روزمره هایی پر از تمنا برای به آغوش کشیدنش ، روزمره هایی پر از شکر خدایی که فکر میکند از او دلگیر است ......ولی باز هم در همین نزدیکی است.
و این چرخه تکرار میشود ، خستگی روزانه ، غرغرهای زیر لب با دل ، جرقه شکر و سپاس و در آخر نگرانی برای زبونم لال از دست دادن تمام خوشبختی ها و انگار این داستان حالا ها حالا ها ادامه دارد که آدمیزاد به دل خوش و سلامت تن خود و اطرافیان راضی نباشد و هر روز و هر روز بیشتر طالب دنیا و زرق و برقش باشد .
و حالا ....... چه قدر دلخوشی ...... چه قدر بهونه برای شکر گذاری .
دخترک هر روز از روز قبل به لطف خدا بیشتر قد میکشد و لباسهایی که کوتاه میشوند ، دستی که به همه درها و قفل ها میرسد ، چشمی که جستجو گر تر میشود ، زبانی که شیرین تر میشود کلماتی که بهم میپوندند و جمله ای میشوند برای ربودن دل بی تاب مادر و پدر ..... ذهنی که فعال تر است ، علایقی که نمایان میشوند .
خدای من ، جرثقیل یک وسیله مکانیکی بزرگ و پر قدرت با یه رنگ جذاب برایش . چه خوب که در مسیر خانه چند تایی هست برای ذوق کردنش و چه خوب تر که پدر ساده نمیگذرد و شب با دو تای آن از نوع اسباب بازی به خانه می آید و این علاقه تا جایی کش پیدا می کند که به خوبی بگوید جرثقیل .
قابلمه و اجاق گاز پلاستیکی که خریده میشود ،دخترک به مادرش میخندد ، وقتی میخواهد مثل کودکی هایش با ظرفهای خالی غذا بپزد و خاله بازی کند . و آنوقت است که تفاوت کودک دیروز با امروز مشهود میشود . تشخیص بهتری میدهد ، بهانه خوبی برای خاک بازی پیدا کرده است . هر روز خاکهای باغچه جلوی در را تو ظرف میریزد و میگوید غذا .....مادر هیچ نمیگوید انگار لابه لای ذرات خاک خلاقیت است که رشد میکند .
کلمه محاوره ایه ایول را یاد گرفته است ، گه گداری برای چیدن بساط خنده با زیرکی پشت هم میگوید :ایول بابا ایول .. چه ارتباطی برقرار کرده وروجک همه جا خواننده مورد نظر را تشخیص میدهد و به همه هم معرفی میکند . انگار همه ترانه های دور و برش را حفظ است همچین همسرایی میکند و بعضی کلمات را درست بیان میکند که جای بسی تفکر دارد که استعدادش در چیست ؟ البته با همان ریتم .
دنیایی فعل یاد گرفته و به خوبی استفاده میکند ، بخور ، مامان بخور ، نی نی بخور ، دیدی ؟ بابا کوش ؟ بابا نیست ؟ ، جمله میسازد بدون پس و پیش البته هر وفت دلش بخواهد .
مرتب از آب سرد کن یخچال آب بر میدارد مشکلی نیست هم بلد است و هم قدش میرسد فقط همه جا رو خیس میکند و میشود دلیل روشنایی . لیوان را که میشکند برایش خاطره میشود و هر چند روز یه بار میگوید مامانی ایوان شیشست .
تولد پدر هم نزدیک است برای خرید که میروند مادر را غافلگیر میکند با سرعت نور از مغازه بیرون میرود و به مغازه بغلی وارد میشود تا مادر به مرز سکته برسد .
موقع رد شدن از خیابان هم حواسش هست دستش را بالا میبرد و میگوید آآآاااا نیا !!!! مادر هم در دلش قند آب میشود و در دل میگوید خب دخترم راست میگوید آقا نیا پرنسسی از خیابان رد میشود .
خانه از گذشته هم امن تر و گرم تر است . شکر خدا که محبت بی دریغ پدر پی در پی جاری است و این خود دلیلی است برای اینکه سر شوخی را با پدر باز کند و به تقلید سریال شبهای عید رو به پدر بگوید نخیییی همان نقی پیرمرد محبوب دلها .
تنوعی ایجاد میکند و هر لحظه مادر و پدر را غافلگیرتر ، وقتی پس از شیطنت هایی از نوع پسرانه با پوشیدن لباس جدیدش ناز و ادایی دخترانه بروز میدهد که بیا و ببین و مادر انگشت به دهان که در کدام مکتب آموزش دیده است .
این مادر دلخوش چه قدر وقت کم دارد ، چه قدر میخواهد بیشتر بخواند و بداند چه قدر با بزرگتر شدنش بار مسئولیت بیشتر شانه هایش را آزار میدهد نکند کوتاهی میکند ، نکند از این همه هوش و استعداد غافل شود . چه قدر جستجو میکند . آموزش در این سن چگونه است. چه موقعی با او کار کنم؟ باید این زحمت را به مادرش محول کند ، ساعت 8 شب بعد از خستگی روزانه که وقت آموزش نیست یا یک جلسه جمعه ها فکری است که در آخر به ذهنش میرسد .
وقتی همه اینها را مینویسد انرژی میگیرد خب این هم مدلی است . استفاده از نیمه های شب برای هزاران کار انجام نشده از نظافت گرفته تا خواندن کتاب و آماده کردن وسایل سفر و پختن غذاهای مهمانی پیش از موعود ، میتواند راه گشا باشد به سر دردها و سنگینی پلک ها در روز می ارزد ، فکر خانه تمیز ، کتابی که خوانده شده ، مهمانی که پذیرایی شده و همه و همه راضی اش میکند .
زندگی مانند رودی پر آب با طراوت جریان دارد حالا در این نقطه که می ایستد دلش بیشتر از قبل خدا را میخواهد .
..... و این داستان ادامه دارد .....
پی نوشت از نوع مکمل پست : مهمانی به سلامت برگزار شد ، البته برای تولد نبود کیک و شمع و فشفشه ای هم برای شادی دل پدر و دختر چاشنی شد . پدر سی ساله همراه با دخترک شمعها را فوت کردند و خندیدند باز هم دلیلی دیگر برای شکر خدای بزرگ . کادوهای خریداری شده هم همگی اندازه بود و مورد پسند ....
درست یادم نیست چه تاریخی این وبلاگ ساخته شد اما میدانم سال گذشته چند روز بعد از مراسم تولد پدر بود.پس یکسالگی مجازیمان مبارک .
به زودی با یه پست اختصاصی تولد پدر .....