درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

شکر خدای بزرگ

1392/3/25 11:26
610 بازدید
اشتراک گذاری

انگار همیشه یه تلنگر لازمه ، انگار باید غم بزرگی رو ببینی تا راضی بشی به شادیهای کوچکت . انگار باید حتماً اونروز مسیر همیشگی تغییر میکرد ، انگار باید چشمی که همیشه رو به پایینه و با سرعت برای رسیدن به یکی یه دونه قدم برمیداره اونروز رو در و دیوار مغازه ها میچرخید انگار باید حتماً صورت معصوم دخترک موطلایی رو در کنار پدر جوانش در قاب نوار مشکی میدید و گیج میرفت . غریبه ای آشنا بود ، دختر کوچولوی مادری که در همین نزدیکی به سوگ فرزندش نشسته بود......

حال دل گرفته می شود ، احساسات ضد و نقیض سرک میکشند . جنگ تن به تن شروع میشود و اینبار هم شکر روزمره ها پیروزمیشود . روزمره هایی پر از صحبتهای دخترک ، روزمره هایی پر از تمنا برای به آغوش کشیدنش ، روزمره هایی  پر از شکر خدایی که فکر میکند از او دلگیر است ......ولی باز هم در همین نزدیکی است.

و این چرخه تکرار میشود ، خستگی روزانه ، غرغرهای زیر لب با دل ، جرقه شکر و سپاس و در آخر نگرانی برای زبونم لال از دست دادن تمام خوشبختی ها و انگار این داستان حالا ها حالا ها ادامه دارد که آدمیزاد به دل خوش و سلامت تن خود و اطرافیان راضی نباشد و هر روز و هر روز بیشتر طالب دنیا و زرق و برقش باشد .

و حالا ....... چه قدر دلخوشی ...... چه قدر بهونه برای شکر گذاری .

دخترک هر روز از روز قبل به لطف خدا بیشتر قد میکشد و لباسهایی که کوتاه میشوند ، دستی که به همه درها و قفل ها میرسد ، چشمی که جستجو گر تر میشود ، زبانی که شیرین تر میشود کلماتی که بهم میپوندند و جمله ای میشوند برای ربودن دل بی تاب مادر و پدر .....  ذهنی که فعال تر است ، علایقی که نمایان میشوند .

 خدای من ، جرثقیل یک وسیله مکانیکی بزرگ و پر قدرت با یه رنگ جذاب برایش . چه خوب که در مسیر خانه چند تایی هست برای ذوق کردنش و چه خوب تر که پدر ساده نمیگذرد و شب با دو تای آن از نوع اسباب بازی به خانه می آید و این علاقه تا جایی کش پیدا می کند که به خوبی بگوید جرثقیل .

قابلمه و اجاق گاز پلاستیکی که خریده میشود ،دخترک  به مادرش میخندد ، وقتی میخواهد مثل کودکی هایش با ظرفهای خالی غذا بپزد و خاله بازی کند . و آنوقت است که تفاوت کودک دیروز با امروز مشهود میشود . تشخیص بهتری میدهد ، بهانه خوبی برای خاک بازی پیدا کرده است . هر روز خاکهای باغچه جلوی در را تو ظرف میریزد و میگوید غذا .....مادر هیچ نمیگوید انگار لابه لای ذرات خاک خلاقیت است که رشد میکند .

کلمه محاوره ایه ایول را یاد گرفته است ، گه گداری برای چیدن بساط خنده با زیرکی پشت هم میگوید :ایول بابا ایول .. چه ارتباطی برقرار کرده وروجک همه جا خواننده مورد نظر را تشخیص میدهد و به همه هم معرفی میکند . انگار همه ترانه های دور و برش را حفظ است همچین همسرایی میکند و بعضی کلمات را درست بیان میکند که جای بسی تفکر دارد که استعدادش در چیست ؟ البته با همان ریتم .

دنیایی فعل یاد گرفته و به خوبی استفاده میکند ، بخور ، مامان بخور ، نی نی بخور ، دیدی ؟ بابا کوش ؟ بابا نیست ؟ ، جمله میسازد بدون پس و پیش البته هر وفت دلش بخواهد .

مرتب از آب سرد کن یخچال آب بر میدارد مشکلی نیست هم بلد است و هم قدش میرسد فقط همه جا رو خیس میکند و میشود دلیل روشنایی . لیوان را که میشکند برایش خاطره میشود و هر چند روز یه بار میگوید مامانی ایوان شیشست .

تولد پدر هم نزدیک است برای خرید که میروند مادر را غافلگیر میکند با سرعت نور از مغازه بیرون میرود و به مغازه بغلی وارد میشود تا مادر به مرز سکته برسد .

موقع رد شدن از خیابان هم حواسش هست  دستش را بالا میبرد و میگوید آآآاااا نیا !!!! مادر هم در دلش قند آب میشود و در دل میگوید خب دخترم راست میگوید آقا نیا پرنسسی از خیابان رد میشود .

خانه از گذشته هم امن تر و گرم تر است . شکر خدا که محبت بی دریغ پدر پی در پی جاری است و این خود دلیلی است برای اینکه سر شوخی را با پدر باز کند و به تقلید سریال شبهای عید رو به پدر بگوید نخیییی همان نقی پیرمرد محبوب دلها .

تنوعی ایجاد میکند و هر لحظه مادر و پدر را غافلگیرتر ، وقتی پس از شیطنت هایی از نوع پسرانه با پوشیدن لباس جدیدش ناز و ادایی دخترانه بروز میدهد که بیا و ببین و مادر انگشت به دهان که در کدام مکتب آموزش دیده است . 

این مادر دلخوش چه قدر وقت کم دارد ، چه قدر میخواهد بیشتر بخواند و بداند چه قدر با بزرگتر شدنش بار مسئولیت بیشتر شانه هایش را آزار میدهد نکند کوتاهی میکند ، نکند از این همه هوش و استعداد غافل شود . چه قدر جستجو میکند . آموزش در این سن چگونه است. چه موقعی با او کار کنم؟ باید این زحمت را به مادرش محول کند ، ساعت 8 شب بعد از خستگی روزانه که وقت آموزش نیست یا یک جلسه جمعه ها فکری است که در آخر به ذهنش میرسد .

وقتی همه اینها را مینویسد انرژی میگیرد خب این هم مدلی است . استفاده از نیمه های شب برای هزاران کار انجام نشده از نظافت گرفته تا خواندن کتاب و آماده کردن وسایل سفر و پختن غذاهای مهمانی پیش از موعود ، میتواند راه گشا باشد به سر دردها و سنگینی پلک ها در روز می ارزد ، فکر خانه تمیز ، کتابی که خوانده شده ، مهمانی که پذیرایی شده و همه و همه راضی اش میکند .

زندگی مانند رودی پر آب با طراوت جریان دارد حالا در این نقطه که می ایستد دلش بیشتر از قبل خدا را میخواهد .

..... و این داستان ادامه دارد .....

پی نوشت از نوع مکمل پست : مهمانی به سلامت برگزار شد ، البته برای تولد نبود کیک و شمع و فشفشه ای هم برای شادی دل پدر و دختر چاشنی شد . پدر سی ساله همراه با دخترک شمعها را فوت کردند و خندیدند باز هم دلیلی دیگر برای شکر خدای بزرگ . کادوهای خریداری شده هم همگی اندازه بود و مورد پسند ....

درست یادم نیست چه تاریخی این وبلاگ ساخته شد اما میدانم سال گذشته چند روز بعد از مراسم تولد پدر بود.پس یکسالگی مجازیمان مبارک .

به زودی با یه پست اختصاصی تولد پدر .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

لیلا مامان پرنیا
25 خرداد 92 12:25
سلام شیما جون مثل همیشه کلی لذت بردم از نوشته هات
تولد آقای پدر هم مبارک امیدوارم سالیان سال کنار هم سلامت وخوشیهاتون برقرار وپایدار باشه

ممنون لیلا جون خودت یه دل پاک داری و یه عالمه حس قشنگ به خاطر همین لذت بردی و من خوشحالم .
ممنون از تبریکت برای شما هم همینطور دوستم

مامان مهبد كوچولو
25 خرداد 92 13:39
قربون دخترك باهوشم بشم كه اينروزها خيلي دلبري ميكنه و ترانه خواني . آفرين عزيزززززم . خدايا شكرت كه دوستاي منو در ميون اينهمه روزمرگي و همهمه صحيح و سالم نگه ميداري و يه دنيا دلخوشي واسشون فراهم ميكني . پرنسس كوچولوي من اميدوارم كه هميشه با شيرين زبونيات و خنده هات دل مامانيت رو شاد كني. ايول به دوست گلم كه هميشه واسه همه كارهاش برنامه ريزي ميكنه حتي واسه آموزش . تولد آقاي پدر و يك سالگي وبلاگتون مبارك . اميدوارم كه هميشه شاد و تندرست باشيد .اين گلهاي خوشگل هم تقديم به شما

مهدیه جونم ممنون از این کامنت پر از مهر و محبتت که کلی بهم انرژی داد .
یه عالمه آرزوی خوب برای مهبد دوساله شیرینم دارم
یکی از چیزایی که خدا رو همیشه به خاطرش شکر میکنم داشتن دوست خوبی مثل شماس
مامانی مرسانا( زهره)
25 خرداد 92 15:56
شیما جون من تو فکرم نکنه شما یه نویسنده مشهوری و ما خبر نداریم خیلی خوشکل نوشته ایی قلمت واقعا حرف نداره عزیزم.خدا جمع سه نفرتونو همیشه همیشه در پناه خودش نگه داره

مرسی عزیزم نظر لطفته شما با حس قشنگ خودت خوندی و خوشت اومده راستش خدا رو چه دیدی یه چند تا دوست خوب مثل شما داشته باشم اعتماد به نفسم بالا میره شاید یه چیزایی نوشتم ممنون که به ما سر زدی
مامان مهبد كوچولو
26 خرداد 92 8:11
سلام عزيزم خصوصي داري

مرسی عزیزم
عمه الناز درینا
26 خرداد 92 12:16
شیرین عســـــــــــــل من انقدر الان داری کلمه های جدید و به هم میچسبونی میگی که نمیدونم کدوم و مثال بزنم جالبترینش چند روز پیش بود که تا ماشینم و دیدی اون دور گفتی ا ا ا ماشینت ایجاس؟؟ وای تا 2 ساعت ذوق زده بودم از این حرفت عاشقتـــــم الهی فدات بشم که دیگه داری یواش یواش به حرف میافتی ایشالا زودتر کامل حرف بزنی راحت بشی البته که الانم منظورت و خیلی خوب میرسونی

سرعت تایید و داشته باش الناز جونم
خوب شد این قضیه ماشینو گفتی یادم رفته بود براش بنویسم یادگاری میمونه براش وای برای کامل حرف زدنش لحظه شماری میکنم

عمه الناز درینا
26 خرداد 92 14:19
از خدا پنهون نیس از تو چه پنهون الان که با تایید ها مواجه شدم از حرف درینا بیشتر تعجب کردم

ممنون که حرف دلتو گفتی دیگه ما مادر و دختر خوب بساط تعجبتو فراهم کردیما
عمه الناز درینا
26 خرداد 92 14:35



پگاه
26 خرداد 92 14:56
الهی خدا این دلخوشی ها رو سالم و سلامت نگهداره و این قدرت رو بده که بخوبی ازشون مراقبت کنیم و از این روزها لذت ببریم.هزار ماشاله به دختر باهوش و شیرینم تصورش میکنم در حال ناز و ادا اومدن برای باباش قند توی دلم آب میشه حسابی ببوسش بجای من

قربونت برم دوست خوبم خیلی لطف داری عزیزم
ممنونم . منم از خدا میخوام به هممون کمک کنه
الناز مامان بنیا
27 خرداد 92 15:47
زیبا نوشتی دوستم

لطف داری عزیزم
مامان بنيتا
28 خرداد 92 20:07
مثل هميشه شيما جون عالي نوشتي
تولد همسرتون تبريك ميگم اميدوارم در كنار هم ساليان سال شاد وسر زنده باشين

ممنون دوست خوبم مرسی از تبریک و دعای خوبت
mamanebaran
1 تیر 92 11:39

_____________***____****
______________***____****
______________***____****_¯_¯_¯_¯.
______________***ـــ____***
********______***____***
********______***____*** _¯_¯_¯_¯.
_____***______***_____ـ**********ـ________***
_____***______***_____***********________***
*****************____________***_________***
*****************____________***_________***
_______________________________***________****
______________________________**************
______________________________**************
_¯_¯ _¯_¯._¯_¯ _¯_¯.
&&&
&&&______&&&&&______&&&&&&&
&&&______&&__&&_____&&&&&&&
&&&&&&&&&&&&&_____&&& _¯_¯_¯_¯.
__________&&&________&&&
__________&&&________&&&&&&&
____&&____&&&_______&&&&&&& _¯_¯ _¯_¯.
____________&&&
_____________&&&



شیمای نازنین انقدر با حساس و قشنگ بیان کردی که واقعاً نمیدونم چی باید بگممممم بازم گل کاشتی عزیزم

فاطمه جونم چه قدر دلم برای انرژی دادنات تنگ شده بود کلی خوشحال شدم این کامنت قشنگتو دیدم همیشه به من لطف داری دوست خوبم به پای شما که نمیرسم

سارا مامانی شیدا
8 تیر 92 10:17
وای دوستم چقدر قشنگ نوشتی اشک توی چشمام جمع شد لذت بردم
تولد همسر عزیزت رو هم تبریک میگم و امیدوارم سایش همیشه بالای سر شما و درینا جونم باشه و خوش و سلامت باشید

ممنون عزیزم شما با احساس قشنگ خودت خوندی ممنون از دعای خوبت