درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

سفرهای درینا خانوم - سفر اول ( یک ماهگی )

عزیز دلم نمی دونم قبلاً بهت گفتم یا نه اما منم مثل خیلی مادرای دیگه تصمیم داشتم تمام خاطراتت رو به روز بنویسم اما واقعاً نتونستم یا اینترنت نداشتم یا خیلی مشغله کاری و یا ... به خاطر همین سعی می کنم اون قسمت از خاطراتی رو که جا افتاده آروم آروم بیارم تو وبلاگت مثلاً این دفعه می خوام در مورد سفرهایی که رفتی یه عالمه بنویسم قول می دم فردا هم عکساشو بذارم . بعد از به دنیا اومدن شما با این حال که خیلی غرق در لذت و شادی بودم ولی از یه جهاتی هم روحیه ام کسل شده بود شما هم خیلی دختر آرومی بودی و هستی ( البته الان شیطون بی صدایی ) منم حوصله ام خیلی سر می رفت بابا تصمیم گرفت برای اینکه روحیه مون عوض شه بریم مسافرت بعد هم کیش رو انتخاب کردیم او...
11 مرداد 1391

اولین نوشته ی مامان برای دختر گلش

درینای عزیزم از روزی که مثل یه فرشته کوچولو اومدی تو زندگی من و بابا دلم می خواست برات از احساسم بنویسم که وقتی بزرگ شدی با خوندنشون بدونی چه قدر عزیزی . همیشه وقتی می خوام شروع به نوشتن کنم به این فکر می کنم که وقتی به امید خدا بزرگ و خانوم شدی با خوندن این نوشته ها دل مهربونت شاد بشه و از ته قلب مثل من و بابا از اینکه همدیگر و داریم خوشحال باشی و به خانوادت افتخار کنی و در نهایت با یه لبخند شیرین به ما نشون بدی که خوشبختی . دختر عزیزم دلم می خواد تو این وبلاگ هر چیزی که مربوط به تو میشه رو بذارم از حرفهای دلم تا شیرین کاری ها و خاطرات کوچیک و بزرگت .هر دفعه که من برات یه چیزی بذارم بعدش بابا بررسی می کنه و تائید می کنه که قشنگ...
11 مرداد 1391

تولد بابا

دختر عزیزم من همیشه فکر می کنم روز تولد هر کسی مهمترین روز زندگیشه به همین خاطر من هم سعی می کنم در روز تولد عزیزانم هر کاری که می تونم برای خوشحال کردنشون انجام بدم . ٢٥ خرداد یعنی پنجشنبه گذشته تولد بابا خشایار بود ، تولد همه افراد خانواده نیمه دوم ساله فقط تو و بابا نیمه اول هستید .من هر سال با تلاش زیادی سعی می کنم تولد بابا رو مفصل تر از تولد های دیگه برگزار کنم . پارسال شما هنوز تو دل مامان بودی که تصمیم گرفتم تولد بابا رو تو پارک برگزار کنم ،زحمت خیلی زیادی کشیدم به خاطر وضعیتم انجام بعضی کارا برام خیلی سخت بود ولی هر چی بود من با یه عالمه عشق و علاقه تمام تلاشم رو کردم یه عالمه الویه درست کردم و برای ١٥ - ١٦ نفر تدارک دیدم تو ...
11 مرداد 1391

کارهای جدید دخترم

دختر عزیزم از اینکه به وبلاگت دیر سر زدم خیلی متاسفم راستش امروز برای اولین بار به مامانایی که سرکار نمی رن حسودیم شد آخه اونا وقت بیشتری دارن که به مسائل بچه هاشون بپردازن البته منم تمام تلاشم رو می کنم اما هر روز بعد از ظهر که من و بابایی از سرکار برمی گردیم و تو با دیدن ما تند تند دست می زنی و ذوق می کنی دلم می لرزه با خودم می گم نکنه دارم کار اشتباهی می کنم بعضی مواقع هم وقتی به این فکر می کنم که چون کمتر می بینمت احتمال داره منو کمتر دوست داشته باشی، انگار یه تیر از تو قلبم رد می شه و اشکم و درمیاره . ولی راستش دخترم من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که شاغل بودن من یه سختی هایی داره اما از یه جهاتی هم برای آینده ی شما مفید تر...
11 مرداد 1391