درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

فراخوان

بودیم و نبودیم .....گاهی طوفانی ....گاهی آرام و بی صدا ....تک و توک رمزدار نوشتیم تا یادمان نرود که آن لحظات چگونه گذشت .... رمزدار شدیم تا باعث رنجش خاطری نشویم ....مثلاً شخصی و خصوصی شویم .....چند نفری سهواً بدون رمز ماندند .... جو گیر شدیم و به یک نفر که نباید.....رمز دادیم ....حالا باز هم احساس نا امنی میکنیم .... پس از خوددرگیری های بسیار تصمیم گرفتیم فراخوانی ترتیب دهیم برای دوستان انگشت شمار باقیمانده تا رمز قبلی را عوض کنیم و تا جایی که از طرف مدیران رصد نشدیم اطلاع رسانی میکنیم ...اگر نیامدیم خودتان پیش قدم شوید ....تا برروی چشمانمان گذاشته و تقدیم کنیم .... البته نوشته هایمان تحفه ای هم نیست ......
3 ارديبهشت 1393

با عطر پاییز

پاییز زیباست شک ندارم ..... پاییز نمناک است حرف ندارد اما .... غم پاییز را من می دانم من_مادر_عاشق دور از خانه می دانم آنجا که روزهایم برای نفس کشیدنش تنگ است آنجا که لحظه در آغوش گرفتنش خورشید خیلی پیش تر غروب کرده است ...
1 مهر 1392

گذری به وسعت آسمان ....

بدون هیچ حرفی ، بدون هیچ مقدمه ای یا حتی توضیحی راجع به مسائل ماه اخیر میرم سراغ عکسایی که مرورشون حال خودمو دگرگون کرد     اتاق عزیز دلم که هنوز تو مرحله کامل کردن بود و مربوط به خونه ای میشه که چهار ماه اول زندگیتو گذروندی چند دقیقه بعد از تولد با وزن 2/760 و قد 48 ..... با چشمانی باز و جستجو گر بدون میلی به خواب مثل این که کنجکاوی ها یک کم فروکش کرده روز دوم زندگی انگشتمونو خیلی محکم میگرفتی روز سوم اولین دیدار با خان عمو..... جوراباتو داشته باش اینا کوچیکترینشون بود روز چهارم که جمعه بود مامان فاطمه رفته بود حموم که به شکل عجیب و شدیدی از بینی اش خون اومد طوری که در عرض چند دقیقه کف ...
31 شهريور 1392

خیلی خوشحالم .......

هوراااااااااااااااا میریم شمال زنونه ..........دخترونه .........من و شما و عمه الناز ............میریم پیش مامان سوسن .....همین الان تصمیم گرفتم و با بابا مطرح کردم موافقت کرد و گفت شما برید خودم میام دنبالتون . این اولین بار که بدون بابایی جایی میریم . میریم که به امید خدا حال و هوامون عوض شه میریم که تو خلوت بشینم دوسال مادرانگی هامو جمع کنم و به مناسبت تولدت تقدیمت کنم عزیزم . فدای دختر نازم بشم که فقط دو هفته تا تولدش مونده قول میدم با یه انرژی مضاعف برای تولد یکی یه دونم برگردم ..........   دختر نازم به لحظه لحظه وجودت میبالیم خدا رو شکر که فرشته خونمون شدی خدا رو شکر که باران رحمت خدا به خونه ما هم بارید روزت مبا...
16 شهريور 1392