درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

مصاحبه

بدون هیچ مقدمه ای از شما دعوت میکنم مصاحبه ی جالب با دختر یکی یه دونه ی 1 سال و 11 ماهه رو بخونین ، امیدوارم خوشتون بیاد :  سلام خانوم کوچولو اسم شما چیه ؟ دویینا _ اسم مامان چیه ؟ شیما _ اسم بابا چیه اشایار (با فتحه ) _اسم عمه ؟ انناز _اسم دایی ؟ آرش _خونتون کجاس ؟ بردیس _ بابا کجا رفته ؟ شوتبال _ دایی کجا رفته ؟ ممازه _ عمه النازتون چی میزنه دف _ میشه برامون شعر بخونی دویدم و دویدم به جنگنی ایسیدم میونه .... _یکی دیگه لطفاًً عشق منییییی آ آ _ دوستان عزیز توجه داشته باشید که باید از این شعرشون گزارش تصویری تهیه بشه چون قر خیلی بامزه ای به سر ...
26 مرداد 1392

شبهایی برای نخوابیدن

چه زود مستقل شدن را تمرین میکنی شیرین_ جانم چه زود بزرگ شدنت را به رخم میکشی مادر مگر همین چند وقت پیش نبود که برایت نوشتم : با صدای نفسهایت ، با گرمای حضورت ، شبم را صبح میکنم مگر همین چند روز پیش نبود که لجوجانه پافشاری کردم در قبال همه ی نصیحتهای روانشناسانه نکند مثل همیشه حواست به حرفهای ما بوده . نکند شنیده ای و فکر کرده ای و تصمیم گرفته ای ؟ میدانم که از تو دردانه زیرک من اصلاً بعید نیست. مگر نمیدانی اعتقادم تویی ، باید و نبایدم تویی و چه آزادم وقتی همه چیز بسته به توست. چه زود انتخاب کردی فرزندم... واقعیت تلخ و شیرینی است . اشک چشمانم به اندازه ی لبخند روی لبم گرم است . من چه میدانستم که به این زودی بزرگ میشوی ، من چ...
22 مرداد 1392

رهگذر

دنیایم پر از نور آدمها ، مهربان و پر شور روزهایم گرم است... شب ، مهتابی و صبور رهگذر میگذرد ترکه در دست دارد.... می نوازد بر دل و جان و تنم فکر دلگیر میشود دل غمگین میشود رهگذر میدانی !!!!!؟؟؟؟ میشود دوست شوی !!! میشود بی ترکه … خاطره ای قابل تکریم شوی !!!!
13 مرداد 1392

خانواده ما....

همیشه سرو صداشون کنجکاوم میکرد ، دلم میخواست بدونم به چی میخندن .... چند نفرن... چند تا دخترن ، چند تا پسر ..... تو دلم میگفتم خوش به حالشون چه قدر من تنهاام کاش آرش بزرگتر از من بود اونوقت شاید اونم با دوستاش میومد خونه  ، یا با هم میرفتیم بیرون و منم تو این جمعا قرار میگرفتم....کاش چند تا خواهر و برادر داشتم ..... .سکوت خونه ما در مقابل صدای خنده و شادی همسایه بغلی یه حس خاصی بهم میداد که باعث میشد به اتاقم و بالکن کوچکش و به آهنگایی از خواننده محبوبم پناه ببرم ... چه روزایی بود یه دختر 15 ، 16 ساله در آرزوی یه جمع صمیمی و بی غل و غش حالا بعد از گذشت حدود 12 سال به لطف خدای همیشه خوبم رویاهای نوجوونیم به واقعیت...
2 مرداد 1392

اون قدیما...

یادمه قدیما آشپزخونه ها دیوار داشت ، دیوارشم در داشت . واردش که میشدی کابینتا اغلب فلزی بود ، کشوها ریلی نبود که راحت باز و بسته شه یه فشار کوچیک لازم داشت........ حداقل....... یه تق و توقی داشت آدم میفهمید داره باز و بسته میشه ..... مهمتر از همه یخچال سبزا..... یا بعدها سفیدا....... یه قفل داشت که الان میفهمم چه تکنولوژیه مفیدی بود ..... حالا چی....... نه دری نه پیکری....... دخترکمون صاف سرشون میندازه میاد تو قلمرو حکومت من......   کشو و کابینت که دیگه عادیه و قابل گفتن نیست منم با روبان های قرمز بسته بودمشون تازه جذاب ترم شده بود براش  مشکل من چیز دیگه ایه وروجک یه دستش و میگیره  به دستگیره در فر و اهرم میکنه و با دست...
25 تير 1392

دوستی های خوب من و دخترم

نمیدونم کدوم لذت بخش تره از سر به ته یا از ته به سر مثلاً این که یه دوست صمیمی داشته باشی که خیلی ساله میشناسیش بعد هر دوتون مامان دو تا فرشته بشین یا این که دو تا فرشته بیان بعد مامان فرشته ها با هم دوست صمیمی بشن. من که اینروزا دارم لذت دومی رو خیلی خوب احساس میکنم و خیلی مسرورم . ضمن این که تجربه ثابت کرده در بیشتر موارد اون دو تا دوست صمیمی قدیمی با ازدواج و بچه دار شدن و .... درگیر زندگی های شخصی شون میشن و دیگه وقتی برای هم ندارن اما  دو تا دوست تازه نفسی که فرشته کوچولوهاشون شده دلیل مشترکی برای یه دوستی ، وسط همه دغدغه ها و مشغله های روزمره یه جایی باز میکنن برای دیدار با همدیگه ..... بله ما این روزا به این وبلاگ و قرارای وب...
22 تير 1392

آرزو .....

بالاخره محقق شد ، آرزو های من ، آرزوهای دوست داشتنی .....  آرزوی بردن دخترک به پارک آب و آتش ، آرزوی تمیز کردن خانه به طور مداوم در یک روز تعطیل و حتی آرزوی گذاشتن یک پست جدید . آرزوهای دست نیافتنی من ، چه قدر دور بودید و حالا در دستانم . سرعت گذران روزها ، تفریحات و خریدهای مرتبط با فرشته کوچولو خیلی خیلی بیشتر از سرعت انگشتان منه . حتی سرعت بزرگ شدنش ، سرعت کارها و حرفهایی که ما رو حسابی متعجب میکنه . تلفن که زنگ میزنه میگه کی بود ؟؟؟؟ کسی جایی میری میگه کجا می ای ؟؟؟؟ (از بس که من از بچگی به سریال پوآرو و خانم مارپل علاقه داشتم این شد نتیجه اش ) پدر مهربون درینا هنرهای بسیاری داره و بدون اغراق انسان توانمندیه و کلاً بر...
9 تير 1392

لبخند هموطن

چه قدر دیدن لبخند روی لب هموطنم لذت داشت ..... چه قدر ذوق زده ام و خوشحال ..... چه قدر زیبا بود لحظه پیروزی و همبستگی .... چه قدر دلم سوخت برای اونایی که چهار سال پیش جیگر گوشه هاشون ......بارها چشمام پر از اشک شد   خوشحالم که معرفت بود و ازشون مرتب یاد شد ..... دختر نازم امیدوارم برای تو هم اینطوری باشه حتی بیشتر ......امیدوارم هر روز لبخند هموطنت رو ببینی .... زنده باد رنگ جدید وبلاگت .... ...
26 خرداد 1392

شکر خدای بزرگ

انگار همیشه یه تلنگر لازمه ، انگار باید غم بزرگی رو ببینی تا راضی بشی به شادیهای کوچکت . انگار باید حتماً اونروز مسیر همیشگی تغییر میکرد ، انگار باید چشمی که همیشه رو به پایینه و با سرعت برای رسیدن به یکی یه دونه قدم برمیداره اونروز رو در و دیوار مغازه ها میچرخید انگار باید حتماً صورت معصوم دخترک موطلایی رو در کنار پدر جوانش در قاب نوار مشکی میدید و گیج میرفت . غریبه ای آشنا بود ، دختر کوچولوی مادری که در همین نزدیکی به سوگ فرزندش نشسته بود...... حال دل گرفته می شود ، احساسات ضد و نقیض سرک میکشند . جنگ تن به تن شروع میشود و اینبار هم شکر روزمره ها پیروزمیشود . روزمره هایی پر از صحبتهای دخترک ، روزمره هایی پر از تمنا برای به آغوش کشیدنش ،&n...
25 خرداد 1392

تنوع - سرگرمیه وبلاگی

از طرف دو تا از دوستای خوبم به یه سرگرمی دعوت شدم که خیلی خیلی ازشون تشکر میکنم از فاطمه جون و آناهیتا جون که به یادم بودن خیلی ممنونم سعی کردم جوابم واقعی باشه و چیزی که از تو دلمه رو بگم منم مثل دوستام یاد دوران نوجوانی و دفتر عقایدا افتادم حالا بریم سراغ سوالا 1. بزرگترین ترس زندگی شما ؟ از دست دادن نزدیکان به هر طریقی 2. اگر 24 ساعت نامریی می شدی، چی کار می کردی؟  به بعضی جاها میرفتم که به کنجکاویم پایان بدم 3.  اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفی شما را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست ؟ عاقبت به خیری 4. از میان اسب، پلنگ، سگ، گربه و عقاب کدامیک رو دوست داری؟  اسب...
13 خرداد 1392