درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

سفرهای درینا خانوم - سفر دوم ( شش ماهگی )

بهارسال ٩١ با یه رنگ و بوی جدید اومده بود تو خونه ما چون  زودتر از اومدن بهار خدواند یه گل زیبا رو بهمون هدیه کرده بود . با نغمه پرنده ها ما هم سرمست بودیم و با طراوات سبزه ها شاداب ، زمین دل ما زودتر از گرمای خورشید ، با نگاه معصومانه درینا ، این گوهر با ارزش گرم شده بود . جوانه های وجودمون  سبز شده بود ، ما زودتر از همه آدما به استقبال قدمهای نرم بهار زندگیمون رفته بودیم . عظر گل  زودتر از همه در مشام ما پیچید و بر روح و جانمون نشست . خدا رو شاکریم به خاطر این همه زیبایی ، لطف و مهربانی . آوای دلنشینی که از پاکی آب می گفت ، تو زندگیمون روان شد . لطف خدا در حقمون تموم شد ، دستامون شش ماهی بود که نگهدارنده بزرگترین ر...
11 مرداد 1391

روزانه های ما و درینای خوشگلمون

خوشگل مامان دارم یواش یواش خاطره های وبلاگت رو زیاد می کنم ،‌شاید باورت نشه ولی از صبح که میام سرکار همش به فکرتم خیلی سعی می کنم فکرم رو معطوف به مسائل کاری کنم تمام تلاشم رو می کنم تا تمرکز کافی رو داشته باشم اما با یه لذت وصف نشدنی در همه حال صورت قشنگت می آد جلوی چشمام و من سرمست از داشتن عزیزی مثل تو با انرژی بیشتر مشغول به کار می شم و بیشتر و بیشتر به آینده فکر می کنم در طی روز هم با بابایی صحبت می کنم و بهش تاکید می کنم که بعداز ظهر زود بیاد دنبالم تا بتونیم زودتر ببینیمت بعد هم شما رو از مامان بزرگ مهربونت تحویل می گیریم و می ریم خونه .بابایی تلویزیون می بینه و هر دو سعی می کنیم باهات بازی کنیم شام می خوریم و وقتی که خسته ...
11 مرداد 1391

دلم می خواد همین الان بنویسم

دختر گلم الان که می خوام برات بنویسم صفحه سر رسیدی که جلوم بازه از قطره اشکام خیس شده، نه مامان غصه نخوری این اشک ناراحتی نیست . داشتم وبلاگ یکی از نی نی ها رو می خوندم مامانش خیلی قشنگ نوشته بود احساساتم جریحه دار شد ، دلم از روزهای دیگه بیشتر برات تنگ شد ،آخه منم از این لحظه ها زیاد دارم که نتونستم برات بنویسمشون یه عالمه حرف دل دارم برات که همیشه می ترسم بزرگ بشی از خوندنشون حوصله ات سر بره ، خب معلومه باید خودت مادر شی تا متوجه بشی حرفهای یه مادر که همه از عشق و علاقه می گه هیچوقت تمومی نداره . دختر گلم تصمیم جدی گرفتم که فوق لیسانس قبول شم درسته یک کم سخته اما ممکنه به خاطر شما می خوام قبول بشم . چه انگیزه ای بالاتر از این . می خوام هر...
11 مرداد 1391

سفرهای درینا خانوم - سفر اول ( یک ماهگی )

عزیز دلم نمی دونم قبلاً بهت گفتم یا نه اما منم مثل خیلی مادرای دیگه تصمیم داشتم تمام خاطراتت رو به روز بنویسم اما واقعاً نتونستم یا اینترنت نداشتم یا خیلی مشغله کاری و یا ... به خاطر همین سعی می کنم اون قسمت از خاطراتی رو که جا افتاده آروم آروم بیارم تو وبلاگت مثلاً این دفعه می خوام در مورد سفرهایی که رفتی یه عالمه بنویسم قول می دم فردا هم عکساشو بذارم . بعد از به دنیا اومدن شما با این حال که خیلی غرق در لذت و شادی بودم ولی از یه جهاتی هم روحیه ام کسل شده بود شما هم خیلی دختر آرومی بودی و هستی ( البته الان شیطون بی صدایی ) منم حوصله ام خیلی سر می رفت بابا تصمیم گرفت برای اینکه روحیه مون عوض شه بریم مسافرت بعد هم کیش رو انتخاب کردیم او...
11 مرداد 1391

اولین نوشته ی مامان برای دختر گلش

درینای عزیزم از روزی که مثل یه فرشته کوچولو اومدی تو زندگی من و بابا دلم می خواست برات از احساسم بنویسم که وقتی بزرگ شدی با خوندنشون بدونی چه قدر عزیزی . همیشه وقتی می خوام شروع به نوشتن کنم به این فکر می کنم که وقتی به امید خدا بزرگ و خانوم شدی با خوندن این نوشته ها دل مهربونت شاد بشه و از ته قلب مثل من و بابا از اینکه همدیگر و داریم خوشحال باشی و به خانوادت افتخار کنی و در نهایت با یه لبخند شیرین به ما نشون بدی که خوشبختی . دختر عزیزم دلم می خواد تو این وبلاگ هر چیزی که مربوط به تو میشه رو بذارم از حرفهای دلم تا شیرین کاری ها و خاطرات کوچیک و بزرگت .هر دفعه که من برات یه چیزی بذارم بعدش بابا بررسی می کنه و تائید می کنه که قشنگ...
11 مرداد 1391

تولد بابا

دختر عزیزم من همیشه فکر می کنم روز تولد هر کسی مهمترین روز زندگیشه به همین خاطر من هم سعی می کنم در روز تولد عزیزانم هر کاری که می تونم برای خوشحال کردنشون انجام بدم . ٢٥ خرداد یعنی پنجشنبه گذشته تولد بابا خشایار بود ، تولد همه افراد خانواده نیمه دوم ساله فقط تو و بابا نیمه اول هستید .من هر سال با تلاش زیادی سعی می کنم تولد بابا رو مفصل تر از تولد های دیگه برگزار کنم . پارسال شما هنوز تو دل مامان بودی که تصمیم گرفتم تولد بابا رو تو پارک برگزار کنم ،زحمت خیلی زیادی کشیدم به خاطر وضعیتم انجام بعضی کارا برام خیلی سخت بود ولی هر چی بود من با یه عالمه عشق و علاقه تمام تلاشم رو کردم یه عالمه الویه درست کردم و برای ١٥ - ١٦ نفر تدارک دیدم تو ...
11 مرداد 1391

کارهای جدید دخترم

دختر عزیزم از اینکه به وبلاگت دیر سر زدم خیلی متاسفم راستش امروز برای اولین بار به مامانایی که سرکار نمی رن حسودیم شد آخه اونا وقت بیشتری دارن که به مسائل بچه هاشون بپردازن البته منم تمام تلاشم رو می کنم اما هر روز بعد از ظهر که من و بابایی از سرکار برمی گردیم و تو با دیدن ما تند تند دست می زنی و ذوق می کنی دلم می لرزه با خودم می گم نکنه دارم کار اشتباهی می کنم بعضی مواقع هم وقتی به این فکر می کنم که چون کمتر می بینمت احتمال داره منو کمتر دوست داشته باشی، انگار یه تیر از تو قلبم رد می شه و اشکم و درمیاره . ولی راستش دخترم من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که شاغل بودن من یه سختی هایی داره اما از یه جهاتی هم برای آینده ی شما مفید تر...
11 مرداد 1391