درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

خیلی بهمون خوش گذشت ...

تو پست قبلی برات گفته بودم که بابایی رفت شمال و منم تصمیم دارم شما رو برای اولین بار ببرم دنیای بازی . پنجشنبه ظهر از سرکار برگشتم و با هم استراحت کردیم ساعت ٧ بود که عمه الناز زنگ زد و گفت داره می آد . خودش تولد دعوت داشت و مثل همیشه مهربونی کرد و ماشینش و داد به مامانی تا دختر گلش رو ببره گردش . من و شما و مامان فاظمه سه تایی بعد از اینکه کلی تو ترافیک موندیم رفتیم دنیای بازی . راستش خودم از اونجا خیلی خاطره خوبی دارم و یاد بچگی هام می افتم . به سختی جای پارک پیدا کردیم و به محض اینکه رفتیم داخل و گذاشتمت که راه بری انقدر ذوق کرده بودی که نمی دونستی کدوم طرفی بری . دیدن یه عالمه بچه و چراغهای رنگی و شنیدن صدای همهمه و موزیک حساب...
22 مهر 1391

در همین نزدیکی ....حوالی درینای یک ساله

هر روز میام اینجا و بین یه عالمه فرشته کوچولو که همه مثل خودت پاک و معصومن غلت می زنم به وبلاگایی که بیشتر میشناسم مرتب سر می زنم و مرتب به وبلاگت می آم که اگر کسی کامنت گذاشته جواب بدم . روزا دارن می گذرن و با این حال که تلاش می کنم لحظه لحظه ی بزرگ شدنت رو ثبت کنم ولی اصلاً تو این کار موفق نیستم با خودم فکر می کنم برای چی این کار و می کنم برای تو یا برای خودم بعد هم به این نتیجه می رسم خب معلومه اول برای خودم بعد برای تو نگی مامانم خودخواهه و همه چی رو برای خودش می خواد نه دخترکم اگه اینو می گم به خاطر اینه که فردا که بزرگ بشی و بری مدرسه فردا که بری دنبال درس و دانشگاه ، فردا که صبح تا شب درگیر پیشرفت تو کار مورد علاقه ات بشی فردا که وار...
20 مهر 1391

ماجرای سفر شمال ....

.....بلاخره بابایی با دوستش رفت . بذار برات از اول تعریف کنم .... بابا خشایار سالهای زیادیه که در پست دروازه بان فوتبال بازی می کنه چند سال اول یعنی سالهای نوجوانی و اوایل جوانی به شکل کاملاً حرفه ای و بعدها به دلیل خدمت سربازی و درس و کار و .... نیمه حرفه ای . اطرافیان اعتقاد دارن که اگر یه مدتی دوباره حرفه ای تمرین کنه می تونه خیلی سریع پیشرفت کنه اما خودش می گه برای تمرین حرفه ای باید وقت گذاشت که من با داشتن زن و زندگی و بچه این امکان رو ندارم ( در واقع داره از خود گذشتگی می کنه ) اما تمرینهای هفتگی رو با یه تیم منطقه ای کم و بیش ادامه می ده و تقریباً ٢ روز در هفته تمرینه و منم با این حال که یه وقتایی غر می زنم اما ته دلم خیلی...
20 مهر 1391

دوباره سفر دو روزه به شمال ....

به اصرار بابایی قراره فردا صبح زود بریم شمال . حالا این وسط من به مامان فاطمه تعارف کردم که باهامون بیاد از اونور هم بابا با همکارش قرار گذاشته که با هم بریم . خیلی خوبه فقط یه مشکل وجود داره اونم اینه که همکار بابا ماشین نداره و من همش دارم فکر می کنم ٥ نفر آدم با ٢ تا بچه و یه عالمه وسایل چه جوری جامون می شه بابا به من می گه چرا به من نگفتی که مامان فاطمه هم می آد منم می گم تو چرا به من نگفتی که همکارت ماشین نداره خلاصه این که بعد از کلی همفکری به این نتیجه رسیدیدم که حالا اینطوری بریم ببینیم چی میشه . خدا بخیر کنه فکر کنم هممون به خاطر وول خوردن های جنابعالی تا اونجا له بشیم ( درگوشی : خدا کنه مدیرمون به من مرخصی نده سفر ک...
19 مهر 1391

درینای وروجک

مامان دنبالم نگرد من تو یخچالم فکر نکنی سردم شده می خوام برم سراغ یه چیز دیگه  حق مسلم منه که بدونم گاز چه جوری روشن می شه اینا رو ولش کن یه صدایی اومد زود برم ببینم چیه آخ جون پیامهای بازرگانی بد نیست یک کم مظالعه کنم ... مامانم خوشحال می شه .... ای بابا ،‌پیامهای بازرگانی نمی ذارن من مطالعه کنم     ...
19 مهر 1391

حرفهای به جامانده - برگ پنجم

....  روزهای بعد از اومدنت پر از شیرینی بود ، اما نمی دونم چرا از یه جهاتی خیلی خیلی اذیت می شدم الان به هر کی می رسم میگم من افسردگی بعد از زایمان گرفته بودم که واقعاً هم همینطور بود نمی دونم چی بگم هم روزای قشنگی بود هم از یه جهاتی سخت نمی خوام در مورد سختش چیزی بگم نه برای اینکه دلم نخواد از خاطرات تلخ برات بنویسم نه بالاخره تلخی هم قسمتی از زندگیه به خاطر اینکه تلخی های اونروزها شاید کمی به خاطر بی تجربگی من، کمی به خاطر تغییرات هورمونی و فیزیکی و حتی شاید کمی هم به خاطر شرایط آب و هوایی که همش سرد بود و ابری بود .... هر چی بود گذشت خدا رو شکر به خیر گذشت . 4 ماهت که کامل شده بود اثاث کشی کردیم به یه خونه جدید خیلی خونه جدید ر...
10 مهر 1391

به بهانه یک ساله شدنت .....

انقدر فکر کردن به تو و کارهای بامزت و آینده ات و تمام مسائل مربوط بهت برام مهم و وفت گیره که کمتر فرصت  می کنم وبلاگت رو بروز کنم نمی دونم چرا هر وقت می خوام برات یه پست جدید بذارم ترجیح می دم به جاش عکسات و نگاه کنم و لذت ببرم  . اما چون دلم می خواد تو آینده یه آرشیو کامل از خاطراتت داشته باشی تمام تلاشم رو می کنم تا جایی که میشه به روزش کنم . با خودم فکر کردم به امید خدا 10 روز دیگه 1 ساله می شی و من هنوز خاطرات به دنیا اومدنت رو کامل نکردم ، دست به کار شدم چند تا پست در مورد روزها و ماههای اول بعد از تولد و روز تولدت گذاشتم البته هنوز موضوع سفرهای درینا خانوم کامل نشده که اونو چون باید با جزئیات و عکسای...
10 مهر 1391

روز شمار تا تولد یکسالگی عشقم

از روز دوشنبه کلی برنامه ریزی کرده بودم که کارهای نظافت کلی خونه رو که یه جور خونه تکونیه سه شنبه و چهارشنبه که تعطیله به همراه بابایی که قول داده بود کمک می کنه انجام بدیم ،‌اما چی بگم که برنامه ریزیم به درد خودم می خورد چون هیچ چیز اونطوری که فکر می کردم پیش نرفت.....   ......یک کم خرید کردیم و سه شنبه ساعت ٨ شب رسیدیم خونه قرار بود مامان بزرگ سوسن اینا بیان خونمون . وسط راه عمه الناز زنگ زد و گفت مامان تازه از شمال برگشته خسته اس ما فردا که تعطیله میایم منم گفتم باشه هر طور که راحتین با خودم گفتم غریبه که نیستن حالا اگر وسط کارم بود و خونه هم به هم ریخته بود اشکال نداره . می خواستم یواش یواش شروع کنم به مرتب کردن خونه که...
10 مهر 1391