درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

زندگی جاریست .....

بعد از چند روز پر مشغله و البته تنبلی برای آپ کردن وبلاگ امروز یه تکونی به خودم دادم و گفتم بهتره اول وقتی تا در گیر کارای دیگه نشدم به وبلاگ دخترم بپردازم . به خودم گفتم اگر پس فردا دخترم بزرگ شد و ازم پرسید مامان من در سن یک سال و یک ماه و 12 روزگی تا حدودای ٢٥ روزگی چه کارایی کردم و اوضاع خانواده و جامعه و اطرافیان چه جوری بوده ،‌ چی جوابشو بدم ؟؟؟؟؟!!!!!! از این فکر تنم لرزید و پس لرزه ها باعث شد یه تکونی به انگشتام بدم و چند خطی محض یادآوری تایپ کنم . حالا موضوع اینجاس تو پست قبلی با هزار تا عذاب وجدان از دخترم اجازه گرفتم و یه چیز برای دل خودم نوشتم اولش فکر می کردم کار بیهوده ایه و هیچ کمکی نمی کنه ، بعد با خودم گفتم پشیمون...
22 آبان 1391

چند تا عکس از گذشته برای تنوع وبلاگت

عکس تولد بابایی خرداد ٩١ قربونت برم که اون موقع پستونک می خوردی جنگلهای فوق العاده زیبای چمستان به چی فکر می کنی دخترم ؟؟؟ درینا و خندش و دندوناش خاله نسرین می گه ببین دخترت داره به دوربین نگاه می کنه از اونور داره پسر منو اذیت می کنه هنوز نمی تونستی راه بری و برای آب بی تاب بودی .... عاشق این عکستم ....     ...
18 آبان 1391

خاطرات روزمره 2 ...

دوشنبه شب رفتیم خونه عمو آرش . تا ولت می کردیم می دوییدی تو اتاق امیر علی . اونم می گفت نیا اینجا من دارم بازی می کنم تو که هستی می بازم خلاصه ما برای اینکه امیر علی تو بازی پلی استیشن قهرمان بشه در اتاق رو بستیم و به هر زحمتی بود آوردیمت این ور . خیلی کنترلت سخت بود عزیزم خیلی شیطونی کردی کم کم دارم به این نتیجه می رسم تا وقتی یک کم بزرگتر نشدی مهمونی نریم     ...
3 آبان 1391

خاطرات روزمره .....

دو روزه وسط همه شلوغی کارم یاد یکشنبه شب که می افتم همه صورتم از خنده پر می شه ( خدا رو هزار بار شکر ) طنین خنده ی پرشورت صدای دست زدن و ذوق کردنت هنوز تو گوشمه . از خدا می خوام زندگی تمام مادرا و بچه ها پر باشه از این لحظه ها .... یکشنبه شب عروسی دعوت بودیم . مرخصی گرفتم و یک کم زودتر اومدم .. داشتیم آماده می شدیم که من بهت گفتم درینا کیه یه دفعه دو تا دستت و خیلی بامزه زدی به شکمت و با یه صدای ظریفی گفتی من من 4-5 بار باهات تمرین کرده بودم اما اصلاً امیدوار نبودم به این زودی یاد گرفته باشی خلاصه تا موقع رفتن هی ما ازت می پرسیدیم درینا کیه و تو هم یه دفعه من من و می گفتی و یه دفعه هم فقط به خودت اشاره می کردی و می خندیدی . با بابایی و...
3 آبان 1391

آجر هفته ی خاکستری .....

پننچشنه مثل همیشه بدو بدو رفتیم خونه تا من به کارام برسم آخه آخر شب مهمون داشتیم . قرار بود دوست بابایی بیاد خونمون که یه دختر 5 ساله باهوش و بامزه دارن . ساعت 9 بود که اومدن و زحمت کشیدن و یه کیک خونگی خوشمزه هم آوردن . شما با دیدن دخترشون ذوق کردی و هر جا می رفت می رفتی دنبالش . حسابی شیطونی کردی بدو بدو هر جا مهمونت می رفت تو هم دنبالش می رفتی و من از خوشحالیت ، خوشحال بودم .عزا گرفته بودم چه جوری شب بخوابونمت چون به مهمونا گفتیم بمونن و شما وقتی کسی دور و برت باشه نمی خوابی . در کمال تعجب وقتی خواستم بخوابونمت ، اصلاً اذیت نکردی و خیلی منطقی قبول کردی که باید بخوابی . متاسفانه وقت نکردم با مهمونت ازت عکس بگیرم . نزدیکای ظهر هم به ق...
29 مهر 1391

سالگرد ازدواج قمری ...

امروز روز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه س 3 سال پیش یه همچین روزی البته به تاریخ قمری روز عروسیمون بود خیلی اون روز  رو دوست داشتم . همیشه با خودم میگم ای کاش تکرار می شد . امروز صبح هم مثل همیشه با لبخند مهربون بابایی بیدار شدم . خدا رو شکر می کنم که داشته هام بیشتر از نداشته هامه . دختر گلم ما عاشقتیم ........ ...
26 مهر 1391