یادش به خیر
امروز صبح ، وقتی دایی آرش و بدرقه کردیم ، مامان فاطمه و بابایی همراش رفتن و من به خاطر شما موندم خونه . پیش خودش یک کم گریه کردم ولی بعد از رفتنشون هق هق گریه امونم و برید . در عرض چند دقیقه تمام خاطراتمون اومد جلوی چشمم . انگار همین دیروز بود ، من که درست ٣ سال و ٧ ماه داشتم ، یه بلوز و دامن سفید تور دار پوشیده بودم و با بابای خودم و مادرجون رفتیم بیمارستان دیدنش ، خیلی خوب یادمه که از پشت شیشه نشونم دادن و گفتن اون داداش کوچولوته . یادمه مسابقه آقای شهریاری رو نشون می داد ما دوتایی نگاه می کردیم . هر کی ماستش و زودتر می خورد برنده می شدو همه تو مسابقه می گفتن بخور بخور و شرکت کنندگان و تشویق می کردن . آرشم یاد گ...
نویسنده :
شیما مامان درینا و سامیار
11:55