درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

تقدیم به عاشق ترین ...

به بهانه ی برگی از تقویم یادم آمد .... قطره ام ، قطره ای در مقابل دریا منم ، یک مادر بیست و هشت ماهه اوست ، یک مادر بیست و هشت ساله دل نوشته هایم همه در قالبی زیبا دل نوشته هایش همه حک شده بر دل تنها غصه هایم کوچک و نوپا غصه هایش به اندازه تمام ثانیه ها همه ی سهم من از تبریک و گل تقدیمش باد... تقدیم او که همیشه مادر است .... تقدیم او که دوباره مادر_ دختر_ دختر است ....   ...
11 ارديبهشت 1392

شمال اردیبهشتی ....

دستای کوچولوت که بالا میره و تو هوا مثل رقص یه شاپرک به حرکت در می آد نوای بای بای که به گوشم میرسه ، لبهای نازت که غنچه میشه و با یه صدای آشنا به بوسه ای از راه دور تبدیل میشه ، چند روزیه که منو تا اوج میبره. نمیدونم چی شد ، چه اتفاقی افتاد ، نکنه تو هم به این وبلاگ سر میزنی ، نکنه کابل دلت به اینجا وصله و من خبر ندارم . نازنین یک دونه من چند روزیه که محبتت رو بر من تموم کردی ، چند روزیه که درکت داره من و از خوشحالی دیوونه میکنه . تو که غریبه نیستی مادر ، اینجا تو محل کارم از مدیر عامل گرفته تا همکارام فهمیده بودن که دخترک من صبحها منو با اشک چشماش بدرقه میکنه و منم تا بعد از ظهر نمیتونم اون صحنه رو فراموش کنم . چند روزیه که دارم به ل...
8 ارديبهشت 1392

شوق بزرگ تر شدنت ....

درست وسط کارم یه دفعه از همه چیز دست کشیدم و دلم خواست یه پست خوب برای وبلاگ دخترم بذارم آخه میخوام ذوق و شوق این روزا رو جاودانه کنم و به ثبت برسونم که با گذر زمان یادم نره ...... نازنین دوست داشتنی من درست با کامل شدن نوزده ماهت جملات دو کلمه ایه با مزه ای میگی که من و بابایی رو سرشار از یه حس وصف نشدنی میکنی بابایی که این روزا خیلی تند تند صداش میکنی و همش دلت میخواد باهاش در مورد کاری که انجام میدی صحبت کنی میگه من فکر نمیکنم یه دختر نوزده ماهه دارم همش فکر میکنم دخترم شش سالشه . با ورود به بیستمین ماه زندگیت فیلمنامه ما با حضور نقش اول درینای نازمون کلید میخوره : برداشت اول : مامان فاطمه برای درینا تو یه ظرف خوراکی میریزه بعد می...
1 ارديبهشت 1392

درینا در آستانه ی 19 ماهگی

وقتی خوابی وقتی صدای نفسهای آرومت من و تا اوج بودن میبره آروم کنارت میخوابم مست میشم از گرمای وجودت به آرامی در آغوش میگیرمت بوسه ای بر روی گونه ی لطیف تر از برگ گلت میزنم به صبح فکر میکنم به صبحی دوباره که با اومدنش من رو از تو جدا میکنه . دلم پر میکشه ، میلرزه طاقت دیدن اشکهای نازنینت و ندارم . دخترک باهوش من اصلاً نمیشه کلکی سوار کرد ، نمیشه حواس جمعت رو ، چشمهای تیزبینت رو به دورتر ها برد و به جای دیگه ای دوخت . این زندگیه این که من و با اشک چشمات راهی کنی و بعد از ظهر با خنده و ذوقت پذیرامون باشی این باعث میشه تمام لحظه هایی که کنارت هستم رو قدر بدونم و برای ثانیه هاش ارزش قائل بشم . دخترک هجده ماهه و بیست و هشت روزه  من مدتیه ...
27 فروردين 1392

اولین نوشته سال 92 برای دخترم

این که میگن آدم از فردای خودش خبر نداره واقعاٌ درسته این بی خبری از فردا و فرداها میتونه مثبت باشه و میتونه خدایی نکرده منفی . برای ما مثبت بود مشکل ضرر مالی تا حد خیلی زیادی حل شد طوری که من انتظارشو نداشتم . به یه آرامش نسبی بعد از طوفان رسیدیم و همه چیز آروم شد . لحظه تحویل سال سه تایی همدیگرو بغل کردیم و من به پهنای صورت اشک شکر ریختم و از خدا فقط و فقط سلامتی خواستم . علاوه بر سفر شمال ، یه سفر ماجراجویانه هم داشتیم که خیلی عالی بود . پر از تجربه و اتفاقات جالب. با  اتوبوس به اربیل و سلیمانیه رفتیم قبلش فکر میکردم خیلی سخته اما دختر گلمون زیاد اذیت نکرد و با ما همکاری کرد و سفر خوبی شد. واکسن هجده ماهگی هم زده شد دو ر...
20 فروردين 1392

تلگراف

امروز آخرین روز کاریمه نقطه خیلی دلم میخواد قشنگ بنویسم ، بهاری بنویسم ، موندگار بنویسم نقطه نمیدونم چرا نمیشه نوشتنم نمیاد نقطه از فردا درگیر تموم کردن خونه تکونی میشم نقطه باید برای درینا خرید کنم همه لباساش خراب شده نقطه خرید برای خودمونو کنسل کردم تا بعد از عید حوصله تو شلوغی خرید بنجول کردن ندارم نقطه عید دیدنی هم کنسله نقطه دلم فقط شمال میخواد نقطه فکر میکردم تا عید مسائل مالی حل میشه ، حل نشده نقطه استرسش باهام مونده نقطه کاش میتونستم مثل خشایار بزرگ باشم و بزرگ فکر کنم نقطه درینا کلمات جدید زیادی میگه مثل ندایه (نداره)- بسه- نیست- مایه منه (ماله منه) ب_ییم (بریم) نقطه جمله زیاد میگه زیاد صحبت میکنه خودش میدونه...
26 اسفند 1391

ما و بی خیالی آخر سال

روزای اسفند مثل برق و باد دارن میگذرن و من بعد از یه دلواپسی زودرس و نارس که از دو ماه پیش گریبانم و گرفته بود تصمیم گرفتم بیشتر از این خودمو پیر نکنم و یه ذره فقط یه ذره زندگی رو راحت تر دنبال کنم حالا بماند که این یه ذره راحتی این روزا داره دامنه اش بیشتر میشه اولش طی یه تصمیم قاطعانه اعلام کردم یعنی از جناب همسر درخواست کردم که امسال خونه نباشیم و بریم مسافرت بازم بماند که کلا با وروجکی مثل درینا خونه رو به بهشت هم ترجیح میدم . بعدش با خودم گفتم خرده کاریهایی که مربوط به دکوراسیون خونه میشه رو میذارم بعد عید آیه که نازل نشده قبل از عید انجام بدم کسی هم که قرار نیست بیاد خونمون پس بهتره موکول شه به بعد از تعطیلات که هم هوا بهتره و هم روز...
13 اسفند 1391

دلیل بودنم.... و البته دلیل نوشتنم ....

دختر نازم .... یه چند وقتییه که تو همه وبلاگا میبینم که راجع به دلیل درست کردن وبلاگشون دارن مینویسن و بقیه رو به مسابقه دعوت میکنن . با این حال که دوستای زیادی داریم اما کسی یادش نبود از ما دعوت کنه منم خیلی روحیه رقابت و مسابقه ندارم مامان تنبلم دیگه.... اصلاً نمیدونم پایه و اساس این مسابقه چیه و از کجا شروع شده .... حالا فقط و فقط برای تو میگم .... میدونم انقدر باهوش هستی که وقتی برای خودت خانومی شدی منو درک کنی و دلیل درست کردن وبلاگ رو خودت از نگاهم ، احساسم و تک تک لحظات عاشقانه ام متوجه بشی اما مینویسم بازم نه برای تو برای دل خودم تا موندگار بشه ..... میدونم روزی که من با خوندن صدباره اینها برای هزارمین بار ذوق میکنم تو...
9 اسفند 1391