درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

گذری به وسعت آسمان ....

بدون هیچ حرفی ، بدون هیچ مقدمه ای یا حتی توضیحی راجع به مسائل ماه اخیر میرم سراغ عکسایی که مرورشون حال خودمو دگرگون کرد     اتاق عزیز دلم که هنوز تو مرحله کامل کردن بود و مربوط به خونه ای میشه که چهار ماه اول زندگیتو گذروندی چند دقیقه بعد از تولد با وزن 2/760 و قد 48 ..... با چشمانی باز و جستجو گر بدون میلی به خواب مثل این که کنجکاوی ها یک کم فروکش کرده روز دوم زندگی انگشتمونو خیلی محکم میگرفتی روز سوم اولین دیدار با خان عمو..... جوراباتو داشته باش اینا کوچیکترینشون بود روز چهارم که جمعه بود مامان فاطمه رفته بود حموم که به شکل عجیب و شدیدی از بینی اش خون اومد طوری که در عرض چند دقیقه کف ...
31 شهريور 1392

خیلی خوشحالم .......

هوراااااااااااااااا میریم شمال زنونه ..........دخترونه .........من و شما و عمه الناز ............میریم پیش مامان سوسن .....همین الان تصمیم گرفتم و با بابا مطرح کردم موافقت کرد و گفت شما برید خودم میام دنبالتون . این اولین بار که بدون بابایی جایی میریم . میریم که به امید خدا حال و هوامون عوض شه میریم که تو خلوت بشینم دوسال مادرانگی هامو جمع کنم و به مناسبت تولدت تقدیمت کنم عزیزم . فدای دختر نازم بشم که فقط دو هفته تا تولدش مونده قول میدم با یه انرژی مضاعف برای تولد یکی یه دونم برگردم ..........   دختر نازم به لحظه لحظه وجودت میبالیم خدا رو شکر که فرشته خونمون شدی خدا رو شکر که باران رحمت خدا به خونه ما هم بارید روزت مبا...
16 شهريور 1392

مصاحبه

بدون هیچ مقدمه ای از شما دعوت میکنم مصاحبه ی جالب با دختر یکی یه دونه ی 1 سال و 11 ماهه رو بخونین ، امیدوارم خوشتون بیاد :  سلام خانوم کوچولو اسم شما چیه ؟ دویینا _ اسم مامان چیه ؟ شیما _ اسم بابا چیه اشایار (با فتحه ) _اسم عمه ؟ انناز _اسم دایی ؟ آرش _خونتون کجاس ؟ بردیس _ بابا کجا رفته ؟ شوتبال _ دایی کجا رفته ؟ ممازه _ عمه النازتون چی میزنه دف _ میشه برامون شعر بخونی دویدم و دویدم به جنگنی ایسیدم میونه .... _یکی دیگه لطفاًً عشق منییییی آ آ _ دوستان عزیز توجه داشته باشید که باید از این شعرشون گزارش تصویری تهیه بشه چون قر خیلی بامزه ای به سر ...
26 مرداد 1392

شبهایی برای نخوابیدن

چه زود مستقل شدن را تمرین میکنی شیرین_ جانم چه زود بزرگ شدنت را به رخم میکشی مادر مگر همین چند وقت پیش نبود که برایت نوشتم : با صدای نفسهایت ، با گرمای حضورت ، شبم را صبح میکنم مگر همین چند روز پیش نبود که لجوجانه پافشاری کردم در قبال همه ی نصیحتهای روانشناسانه نکند مثل همیشه حواست به حرفهای ما بوده . نکند شنیده ای و فکر کرده ای و تصمیم گرفته ای ؟ میدانم که از تو دردانه زیرک من اصلاً بعید نیست. مگر نمیدانی اعتقادم تویی ، باید و نبایدم تویی و چه آزادم وقتی همه چیز بسته به توست. چه زود انتخاب کردی فرزندم... واقعیت تلخ و شیرینی است . اشک چشمانم به اندازه ی لبخند روی لبم گرم است . من چه میدانستم که به این زودی بزرگ میشوی ، من چ...
22 مرداد 1392

رهگذر

دنیایم پر از نور آدمها ، مهربان و پر شور روزهایم گرم است... شب ، مهتابی و صبور رهگذر میگذرد ترکه در دست دارد.... می نوازد بر دل و جان و تنم فکر دلگیر میشود دل غمگین میشود رهگذر میدانی !!!!!؟؟؟؟ میشود دوست شوی !!! میشود بی ترکه … خاطره ای قابل تکریم شوی !!!!
13 مرداد 1392

خانواده ما....

همیشه سرو صداشون کنجکاوم میکرد ، دلم میخواست بدونم به چی میخندن .... چند نفرن... چند تا دخترن ، چند تا پسر ..... تو دلم میگفتم خوش به حالشون چه قدر من تنهاام کاش آرش بزرگتر از من بود اونوقت شاید اونم با دوستاش میومد خونه  ، یا با هم میرفتیم بیرون و منم تو این جمعا قرار میگرفتم....کاش چند تا خواهر و برادر داشتم ..... .سکوت خونه ما در مقابل صدای خنده و شادی همسایه بغلی یه حس خاصی بهم میداد که باعث میشد به اتاقم و بالکن کوچکش و به آهنگایی از خواننده محبوبم پناه ببرم ... چه روزایی بود یه دختر 15 ، 16 ساله در آرزوی یه جمع صمیمی و بی غل و غش حالا بعد از گذشت حدود 12 سال به لطف خدای همیشه خوبم رویاهای نوجوونیم به واقعیت...
2 مرداد 1392

اون قدیما...

یادمه قدیما آشپزخونه ها دیوار داشت ، دیوارشم در داشت . واردش که میشدی کابینتا اغلب فلزی بود ، کشوها ریلی نبود که راحت باز و بسته شه یه فشار کوچیک لازم داشت........ حداقل....... یه تق و توقی داشت آدم میفهمید داره باز و بسته میشه ..... مهمتر از همه یخچال سبزا..... یا بعدها سفیدا....... یه قفل داشت که الان میفهمم چه تکنولوژیه مفیدی بود ..... حالا چی....... نه دری نه پیکری....... دخترکمون صاف سرشون میندازه میاد تو قلمرو حکومت من......   کشو و کابینت که دیگه عادیه و قابل گفتن نیست منم با روبان های قرمز بسته بودمشون تازه جذاب ترم شده بود براش  مشکل من چیز دیگه ایه وروجک یه دستش و میگیره  به دستگیره در فر و اهرم میکنه و با دست...
25 تير 1392

دوستی های خوب من و دخترم

نمیدونم کدوم لذت بخش تره از سر به ته یا از ته به سر مثلاً این که یه دوست صمیمی داشته باشی که خیلی ساله میشناسیش بعد هر دوتون مامان دو تا فرشته بشین یا این که دو تا فرشته بیان بعد مامان فرشته ها با هم دوست صمیمی بشن. من که اینروزا دارم لذت دومی رو خیلی خوب احساس میکنم و خیلی مسرورم . ضمن این که تجربه ثابت کرده در بیشتر موارد اون دو تا دوست صمیمی قدیمی با ازدواج و بچه دار شدن و .... درگیر زندگی های شخصی شون میشن و دیگه وقتی برای هم ندارن اما  دو تا دوست تازه نفسی که فرشته کوچولوهاشون شده دلیل مشترکی برای یه دوستی ، وسط همه دغدغه ها و مشغله های روزمره یه جایی باز میکنن برای دیدار با همدیگه ..... بله ما این روزا به این وبلاگ و قرارای وب...
22 تير 1392

آرزو .....

بالاخره محقق شد ، آرزو های من ، آرزوهای دوست داشتنی .....  آرزوی بردن دخترک به پارک آب و آتش ، آرزوی تمیز کردن خانه به طور مداوم در یک روز تعطیل و حتی آرزوی گذاشتن یک پست جدید . آرزوهای دست نیافتنی من ، چه قدر دور بودید و حالا در دستانم . سرعت گذران روزها ، تفریحات و خریدهای مرتبط با فرشته کوچولو خیلی خیلی بیشتر از سرعت انگشتان منه . حتی سرعت بزرگ شدنش ، سرعت کارها و حرفهایی که ما رو حسابی متعجب میکنه . تلفن که زنگ میزنه میگه کی بود ؟؟؟؟ کسی جایی میری میگه کجا می ای ؟؟؟؟ (از بس که من از بچگی به سریال پوآرو و خانم مارپل علاقه داشتم این شد نتیجه اش ) پدر مهربون درینا هنرهای بسیاری داره و بدون اغراق انسان توانمندیه و کلاً بر...
9 تير 1392