حرفهای به جا مانده - برگ چهارم
..... وقتی صدای گریه ات تو فضای اتاق طنین انداز شد ساعت درست 9:40 دقیقه بود خیالم که راحت شد چشمام رو از روی ساعت برداشتم و سرم رو به سختی چرخوندم نور چراغ بالای سرم بدجوری چشمم رو اذیت می کرد گنگ و منگ از رفت و آمد و صداهای دور و برم یه دفعه یه نیروی تازه گرفتم یه صورت کوچولو رو گرفتن جلوی چشمم تا اومدم به خودم بیام و از لحظه اول دیدنت سیراب بشم بردنت برای آزمایشات و کارهای بعدی سرمست از دیدن روی ماهت خدا رو شکر کردم من رو به سمت ریکاوری بردن . تو ریکاوری صدای ناله مادری رو می شنیدم که انگار بعد از بیهوشی کامل داشت بهوش می اومد من اما هیچ صدایی از گلوم در نمی اومد دردم هنوز زیاد نشده بود دکتر گفته بود که دردت یواش یواش زیاد میشه ا...
نویسنده :
شیما مامان درینا و سامیار
13:44