درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

حرفهای به جا مانده - برگ چهارم

..... وقتی صدای گریه ات تو فضای اتاق طنین انداز شد ساعت درست 9:40 دقیقه بود خیالم که راحت شد چشمام رو از روی ساعت برداشتم و سرم رو به سختی چرخوندم نور چراغ بالای سرم بدجوری چشمم رو اذیت می کرد گنگ و منگ از رفت و آمد و صداهای دور و برم یه دفعه یه نیروی تازه گرفتم یه صورت کوچولو رو گرفتن جلوی چشمم تا اومدم به خودم بیام و از لحظه اول دیدنت سیراب بشم بردنت برای آزمایشات و کارهای بعدی سرمست از دیدن روی ماهت خدا رو شکر کردم من رو به سمت ریکاوری بردن . تو ریکاوری صدای ناله مادری رو می شنیدم که انگار بعد از بیهوشی کامل داشت بهوش می اومد من اما هیچ صدایی از گلوم در نمی اومد دردم هنوز زیاد نشده بود دکتر گفته بود که دردت یواش یواش زیاد میشه ا...
18 شهريور 1391

حرفهای به جا مانده - برگ سوم

....صبح ساعت ٦ بیدار شدیم مامان سوسن و عمه الناز اومدن و مامان فاطمه و دایی آرش هم خونه ما بودن . صبح همگی باهم به سمت بیمارستان رفتیم . اونجا یک کم منتظر شدیم تا بابا کارهای مربوط به بستری من رو انجام داد و بعد من و بردن تو یه اتاق و نذاشتن هیچ کس همراهم بیاد . اونجا بود که ترس و دلهره بدی تو وجودم افتاد من رو آماده کردن و نشستم رو ویلچر که تا اتاق عمل ببرنم بی تاب دیدنت ،‌ترس از اتاق عمل ،‌اضطراب اطمینان از سالم بودنت ،‌همه و همه دست به دست هم داد که وقتی از اتاق آوردنم بیرون تا به سمت اتاق عمل برم با دیدن دور و بریهام گریه کنم فکر نکنی مامان ترسویی داری . نمی دونم اشک شوق ب...
17 شهريور 1391

حرف های به جا مانده - برگ دوم

.....دیگه کارم شده بود انتظار یک ماهه برای دیدنت . انتظاری که بعضی مواقع تا سر حد مرگ برام دلهره آور بود . انقدر بی آزار و آروم بودی که اگر شکم یک کم بر آمده ام رو نمی دیدم خودم هم باورم نمی شد چه برسه به بقیه . درست ١ خرداد سال ٩٠ بود که با بابایی رفتیم سونوگرافی سه بعدی ،‌جالبه بدونی که دوهفته قبلش دکتر خودم گفته بود به احتمال زیاد باید چشم انتظار یه پسر باشیم . آقای دکتر تا شروع کرد گفت دختره اونوقت بود که برق سه فاز من و بابایی پرید و همدیگر و نگاه کردیم که بابا سریع گفت آقای دکتر سالمه و وقتی جواب با اطمینان مثبت بود شادیمون کامل شد . انقدر خوشحال بودم که قابل توصیف نیست. حس مادرانه ام خیلی قوی کار کرده بود چون از دو ماهگی می دونس...
17 شهريور 1391

دخترم و کارهای بامزش

عزیز دلم راستش سرگیجه و سردرد دارم زیاد نمی تونم به مانیتور نگاه کنم . اما دلم نیومد برات پست نذارم آخه دیروز کلی کارهای بامزه کردی و ما رو ذوق زده کردی . وقتی اومدیم دنبالت مامان فاطمه گفت امروز بیشتر ایستادی و حتی ناهارت رو هم سر پا خوردی قربونت برم که مثل بابایی وقتی تصمیم می گیری یه کاری رو انجام بدی دیگه ول کنش نیستی . بعد رفتیم خونه خاله من عیادت شوهر خالم خیلی بامزه اولش سنگین رنگین نشستی و هر کس می خواست بهت چیزی بده اول نگاه من می کردی ولی کم کم داشتی شیطونی رو شروع می کردیم که ما از اونجا اومدیم خونه . تو خونه پوشکت رو عوض کردم هر کاری کردم نذاشتی شلوارت رو بپوشونم بعد از چند دقیقه که رفتم تو آشپزخونه من و بابایی مبهوت کاری که انج...
7 شهريور 1391

خیلی خوشحالم

عزیز دلم خیلی خوشحالم .... دیروز وقتی اومدیم دنبالت که بریم خونه مامان فاطمه گفت یک ربعی هست که داری تلاش می کنی تا خودت بایستی و به پای راستت نگاه می کنی و داری سعی می کنی قدم برداری یه عالمه ماچت کردم .خستگیم از بین رفت من و بابایی کلی ذوق کردیم . البته خیلی وقته که می تونی بدون کمک بایستی ولی می ترسی و زود می شینی . عزیز دلم میشه ازت خواهش کنم مامان رو خوشحال تر کنی و تا تولدت که ٢٣ روز بیشتر نمونده کامل راه بری ؟ قربونت برم . ...
6 شهريور 1391

همه گفتن بذار منم بگم .....

در تمام این چند روزی که از وقوع زلزله مصیبت بار آذربایجان شرقی می گذره فقط دیدم و شنیدم و قلبم به در اومده و مواقعی در سکوت اشک ریختم هیچوقت اس ام اس یا پست مناسبتی نفرستادم و نذاشتم همیشه مطالب بقیه رو خوندم . اینبارم تو وبلاگ های مختلف چرخیدم و عکسها و مطالب درد آوری رو دیدم و تو دلم غصه خوردم . منم زیر پام لرزید ،‌منم دلم لرزید از دیدن غم هموطنامون . عزیز دل مامان وقتی می شنیدم خیلی سال پیش رودبار زلزله اومده میگفتم چه بد . از زلزله اردبیل صحنه های مبهمی که تلویزیون نشون می داد تو ذهنم مونده .زلزله بم رو با جزئیات به خاطر دارم . اما اینبار این زلزله با همه اتفاقات بد دنیا فرق داره می دونی چرا گلم آخه ال...
25 مرداد 1391

آخر هفته یک مادر

قبل از اینکه بیای آخر هفته ها یه جور دیگه بود ، گردش ، تفریح ، خرید و .... قبلاً اگر آخر هفته خونه می موندیم دلم می گرفت و به هر شکلی که شده یه برنامه جور می کردیم ، اما از وقتی که با وجود تو گل یک دونه ام می رم سرکار آخر هفته ها تبدیل به غنیمتی شده که بیشتر کنارت باشم که گرمای وجودت رو به دلم پیوند بزنم ، برای روزای بعدی که نمی بینمت . عطر تنت رو ذخیره کنم برای ساعاتی از روز که پیشت نیستم . تو عمق چشمات غرق بشم و انقدر ببوسمت که خسته بشی و اعتراض کنی . حالا دیگه فرقی نمی کنه کجا باشم ، خونه ، بیرون ، مهمونی .... مهم اینکه من و شما و بابایی سه تایی باهم باشیم و از کنار هم بودن لذت ببریم . دیگه فرقی نمی کنه که آشناهامون و آخرین بار کی دیدیم م...
14 مرداد 1391

حرفهای جامانده - برگ اول

خیلی وقت بود که بهت فکر می کردم ، شاید حتی قبل از ازدواج شاید از روزهای اول آشنایی ، شاید .... بعد از ازدواج تصمیم گرفتیم چند سالی دست نگه داریم تا همه شرایط آماده بشه وقتی یه سال گذشت نتونستم طاقت بیارم نه اینکه هول باشم نه ... نمی دونم چرا فکر میکردم ...یعنی میترسیدم که خدا من و لایق ندونه . برای اینکه خیال خودمو راحت کنم رفتم دکتر .بعد از انجام آزمایشات گفت مشکل خاصی نداری ولی اینطوری نمیشه پیش بینی کرد . خیلی با خودم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تو شرایط نا آماده داشته باشمت خیلی بهتر از ترس از نداشتنته . با بابایی در میون گذاشتم با من هم عقیده بود . از اون به بعد کارم شد انتظار ، انتظار ، انتظار بدون اینکه به کسی ...
11 مرداد 1391