حرفهای به جا مانده - برگ سوم
....صبح ساعت ٦ بیدار شدیم مامان سوسن و عمه الناز اومدن و مامان فاطمه و دایی آرش هم خونه ما بودن . صبح همگی باهم به سمت بیمارستان رفتیم . اونجا یک کم منتظر شدیم تا بابا کارهای مربوط به بستری من رو انجام داد و بعد من و بردن تو یه اتاق و نذاشتن هیچ کس همراهم بیاد . اونجا بود که ترس و دلهره بدی تو وجودم افتاد من رو آماده کردن و نشستم رو ویلچر که تا اتاق عمل ببرنم بی تاب دیدنت ،ترس از اتاق عمل ،اضطراب اطمینان از سالم بودنت ،همه و همه دست به دست هم داد که وقتی از اتاق آوردنم بیرون تا به سمت اتاق عمل برم با دیدن دور و بریهام گریه کنم فکر نکنی مامان ترسویی داری . نمی دونم اشک شوق ب...
نویسنده :
شیما مامان درینا و سامیار
14:57