درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

میان مادرانگی و دخترانگی ....

دیروز روز عجیبی بود بین مادرانگی و دخترانگیم دست و پا می زدم.  تصور کنید خسته از یک روز کاری با ذهنی پر از مشغله و درگیر، فقظ ٤ روز مونده به تولد دختر یکی یدونتون با یه عالمه کار که فقط باید خودتون انجامش بدین و با یه لیست بلند بالا از برنامه ریزی ای که کردین و از همه مهمتر با یه دل پر از استرس و ذهن پرسشگری که مدام می پرسه آیا از پسش برمیام یا نه ؟ از محل کار می رسید خونه مادرتون که دخترتون رو بردارید و برین دنبال مشغله ها و زندگیتون . مثل همیشه می خواید همون جلوی در با مادرتون یه احوالپرسی سریع انجام بدید و بعد یه قربون صدقه طولانی مدت هم نثار دخترتون بکنید که می بینید مادر رنگ&nb...
10 مهر 1391

یه اتفاق خوب به خاطر محبت خاله مهربون ....

عزیز دلم خیلی خیلی خوشحالم امروز اولین هدیه تولد زندگیت رو از خاله فاطمه مهربون و باران جون گرفتی من که خیلی سورپریز شدم خیلی عالی بود امیدوارم وقتی بزرگتر شدین با باران دوستای خوبی برای هم بشین و تا تولد 120 سالگیش محبتش رو جبران کنی این هم عکسای هدیه ات ....     ...
10 مهر 1391

روزت مبارک عشقم ....

میشه اسم پاکتو                       رو دل خدا نوشت میشه با تو پر کشید                      توی راه سرنوشت میشه با عطر تنت                     تا خود خدا رسید میشه چشم نازتو                     رو تن گلها کشید عزیز دلم پا...
10 مهر 1391

امروز و یه عالمه حرف و اتفاق

دختر عزیزم تولدت مبارک عشق مامان هنوز باورم نمی شه هنوز بعد از یکسال باورم نمیشه که خدا انقدر دوستم داشته که فرشته ای مثل تو رو بهم داده . دلم می خواست امروز پیشت بودم اما نشد صبج وقتی ازت جدا می شدم خواب بودی می خواستم بیدارت کنم و بگم مامانی من و شما پارسال یه همچین موقعی هنوز از هم جدا نشده بودیم ،اما انقدر ناز خوابیده بودی که دلم نیومد . می خواستم ساعت ٩:٤٠ دقیقه پیشت باشم تا باهات از یه خاطره مشترک حرف بزنم خاطره ای که مخصوص ما دو تاس و فقط و فقط ما دو تا اونجا بودیم . وای خدا جون چه کیفی داره یه دختر ناز داشته باشی که باهاشم یه خاطره مشترک دوتایی داشته باشی خدایا تا آخر دنیا شکرت ... شاید بهتر بود یه تولد سه نفره می گرفتیم شاید ای...
10 مهر 1391

تولد درینای دردونه

حال و روزی که چهارشنبه داشتم اصلاً قابل توصیف نیست . تو محل کارم اصلاً تمرکز نداشتم به سختی نفس می کشیدم و احساس می کردم قلبم درد می کنه خودمم نمی دونستم اینهمه اضطراب و دلشوره برای چیه این اولین باری نبود که تعداد زیادی مهمون داشتم. به خاطر کارهای زیادم شما رو درست و حسابی و یه دل سیر ندیده بودم و فکر می کنم دلتنگی کم دیدنت بود که به قلبم و روحم و جسمم فشار می آورد . چهارشنبه بعد از ساعت کاری رفتیم یه مقدار دیگه خرید کردیم و وقتی رسیدیم خونه شروع کردیم به انجام کارهای باقیمونده . عمه الناز و عمو محمدرضا از بعد ازظهر برده بودنت آتلیه تا بعنوان کادوی تولد ازت عکس بندازن و ساعت ١١ شب برگشتین مامان جون ببین من چه حالی داشتم . بابا و ...
10 مهر 1391

اتفاقات مراسم تولد و حاشیه ها

خدا رو شکر ، به لطف همه اطرافیان و دعای دوستای وبلاگیمون تولد خیلی خیلی خوب بود و به همه خوش گذشت کلی رقص و پایکوبی بود و شلوغ کاری بچه ها که جای همه دوستای من و شما مثل فاطمه جون و باران خوشگل آناهیتا جون و آرمیتای عسل و مرجان جون دختر گلمون و مامان محمد آرشان عزیز که چند روز دیگه به دنیا میاد و مامانا و نی نی های دیگه خیلی خالی بود . آخر شب همه راضی بودن و پاهای منم از درد بی حس شده بودن بس که بدو بدو کرده بودم . اما خیلی خوب بود و با یاد آوری خاطراتش لبخند رو لبام می شینه .خدا رو شکر ..... و اما حاشیه ..... اول اینکه دختر گلم اصلاً اذیت نکردی و بین شلوغی و بچه ها برای خودت کیف می کردی و همش نانای می کردی . دوم اینکه...
10 مهر 1391

برای بابای مهربون درینا

دختر که باشی می دونی اولین عشق زندگیت پدرته دختر که باشی میدونی محکم ترین پناهگاه دنیا آغوش گرم پدرته دختر که باشی میدونی مردانه ترین دستی که میتونی تو دستات بگیری و بعدش دیگه از هیچی نترسی دستای مهربون گرم پدرته ..... دختر که باشی میدونی همه دنیا پدرته .... دختر که باشی میدونی هر جای دنیا که باشی چه کنارت باشه چه نباشه قویترین فرشته نگهبان زندگیت پدرته همین جا ، همین لحظه و با همین احساس از بابای درینا همسر عزیزم به خاطر تمام زحماتش به خاطر تمام صبوریها و مهربونیهاش به خاطر تمام ذوق و خلاقیتی که برای تولد دردونمون داشت و به خاطر بلوز رنگین کمانی و بندهای کفش رنگین کمانیش تشکر می کنم و از ته دلم&nbs...
10 مهر 1391

با عجله ( آخه خیلی دیر شده ) .....

  نمایی از راهرو و در ورودی میز پذیرایی قبل از اومدن مهمونا happy birthday که خودمون درست کردیم و i اسم درینا هم رفته پشت پرده توپ بزرگ رنگین کمانی     رنگین کمان که خلاقیت بابایی بود درینا جونم قبل از اومدن مهمونا ردپای مهمونای کوچولو فلش راهنمای ورودی خوش آمدید ...... سبد میوه آبنبات رنگین کمانی فرفره رنگین کمانی که از جاده شمال خریدیم قسمتی از تزئینات عکس مهمونای کوچولو که به ریسه های قلبی وصل بود و همه کلی سورپریز شدن ( خلاقیت بابایی ) بادکنک ها که تا 4 صبج طول کشید درینا بغل دایی و آرش و بابایی درینا بغل مامان فاظمه (ماما...
9 مهر 1391

حرفهای به جا مانده - برگ چهارم

..... وقتی صدای گریه ات تو فضای اتاق طنین انداز شد ساعت درست 9:40 دقیقه بود خیالم که راحت شد چشمام رو از روی ساعت برداشتم و سرم رو به سختی چرخوندم نور چراغ بالای سرم بدجوری چشمم رو اذیت می کرد گنگ و منگ از رفت و آمد و صداهای دور و برم یه دفعه یه نیروی تازه گرفتم یه صورت کوچولو رو گرفتن جلوی چشمم تا اومدم به خودم بیام و از لحظه اول دیدنت سیراب بشم بردنت برای آزمایشات و کارهای بعدی سرمست از دیدن روی ماهت خدا رو شکر کردم من رو به سمت ریکاوری بردن . تو ریکاوری صدای ناله مادری رو می شنیدم که انگار بعد از بیهوشی کامل داشت بهوش می اومد من اما هیچ صدایی از گلوم در نمی اومد دردم هنوز زیاد نشده بود دکتر گفته بود که دردت یواش یواش زیاد میشه ا...
18 شهريور 1391

حرفهای به جا مانده - برگ سوم

....صبح ساعت ٦ بیدار شدیم مامان سوسن و عمه الناز اومدن و مامان فاطمه و دایی آرش هم خونه ما بودن . صبح همگی باهم به سمت بیمارستان رفتیم . اونجا یک کم منتظر شدیم تا بابا کارهای مربوط به بستری من رو انجام داد و بعد من و بردن تو یه اتاق و نذاشتن هیچ کس همراهم بیاد . اونجا بود که ترس و دلهره بدی تو وجودم افتاد من رو آماده کردن و نشستم رو ویلچر که تا اتاق عمل ببرنم بی تاب دیدنت ،‌ترس از اتاق عمل ،‌اضطراب اطمینان از سالم بودنت ،‌همه و همه دست به دست هم داد که وقتی از اتاق آوردنم بیرون تا به سمت اتاق عمل برم با دیدن دور و بریهام گریه کنم فکر نکنی مامان ترسویی داری . نمی دونم اشک شوق ب...
17 شهريور 1391